همواره در تحلیلهای تاریخی از ابعاد سیاسی و اجتماعی به شکاف تاریخی دولت و ملت اشاره شده است که چطور شاهان ایرانی و حکومتهای پادشاهی و دستآخر حکومت ولایی اسلامی از مردم خود جدا بوده و منافع قشر حاکم در تضاد با منافع مردمی بوده که در دورههای زمانی مختلف بر آنان حکومت کردهاند. از همینروست که ساختارهای دمکراتیک، آزادی، برابری، مشارکت، گفتمان، و توسعه امری دور دست و دست نیافتنی بوده و هست. در این تحلیل به بعد دیگری از این شکاف تاریخی میپردازم.
بنظر من برخلاف ساختار تاریخی شکاف بین دولت و ملت، یک شکاف سترگ دیگر نیز در تاریخ معاصر بچشم میخورد که شکاف نخبگان و ملت است. عدم گفتمان، ناهمسویی دغدغهها و ناهمسودی منافع میان نخبگان در کشور بویژه در تاریخ معاصر ایران یکی از موانع رشد دمکراسی و ناکارآمدی توفیق فرایندهای جنبش دمکراسیخواهی در کشور است. این مسیله و تضاد منافع البته ریشه در همین امر دارد که خود نخبگان عمدتا مجموعهای از آقازادگانی بوده و هستند که در بستر حاکمیت و قدرت، وابسته به دربار یا حکومت بوده و یا در راس قدرت در نزد ایلات و قبایل قرار داشته و دارند.
از زمان طرح و پیگیری اعزام دانشجو به خارج از کشور بویژه در دوره ناصری، حتی نخبگانی مانند امیرکبیر نیز اساسا در ساختاری به میدان آمدند که منافع حکومتی را در تضاد با منافع مردم راهبری میکرد. اعزام دانشجو به خارج از کشور و بازگشت دانشآموخنگان این فرایند در سالهای مشرف به جنبش مشروطیت، هم نخستین نشانههای تعمیق تضاد و شکاف بین نخبگان و مردم بود. بطوریکه بسیاری از کسانی که در کالسکه دانشجویی به کشورهای اروپایی اعزام شدند یا با رفتارهای نابهنجار و عیاشگونه به کشور بازگشتند یا با دانش مناسب و مدارک تحصیلی عالی وارد کشوری شدند که فاقد زیرساختهایتوسعه بود و ناگزیر از پذیرش مشاغل پست گردیدند.
دانشآموختگان واگرا از همان به بعد تا عصر پهلوی اول، از جمله طیف گستردهای بودند که خواه با گرایش چپ یا راست و خواه ملی یا قومیتی اغلب در راستای اهداف سیاسی و فرهنگی وارد عمل و اقدام شدند که لزوما با منافع مردم همسو نبود. از افرادی چون پیشهوری، جمالزاده، صادق هدایت، کیانوری، تا بازرگان، متین دفتری و بسیاری دیگر از شعرا و ادبای معاصر میتوان افراد زیادی را برشمرد که نه تنها دردهای مردم را نفهمیدند بلکه درمان و چارهجویی مسایل فرهنگی و اقتصادی مردم را نیز در دنیای ذهنی و تیوریک خود برهم بافتند بیآنکه لزوما در راستای منافع آنی و آتی آنان قدم بردارند.
از جمله دلایل شکاف بین نخبگان کشور با مردم میتوان به شکاف طبقاتی آنان اشاره کرد که نخبگان در طبقه مسلط، صاحب قدرت، ثروت و منزلت بوده و نیازها و دغدغههای مردم شهرهای مختلف را بدرستی درنیافتند. بخش بزرگی از نخبگان از زمره کسانی بودند که یا فرزندان شیوخ مطرح در جامعه و آیتالهزاده بودند یا از نسل وابستگان به نظام قدرت در دربار و حاکمیت شاه و شیخ بوده و یا از طبقات مسلط ساختار زمینداری و ارباب-رعیت برآمدند که منافع مردم را بعنوان رعایایی که شایسته رمهگردانی است، تشخیص و تمشیت کرده و میکنند.
از همین روست که در رویارویی با مردم، قشری از نخبگان به تقبیح مردم پرداخته و آنان را کمخرد و نادان و شایسته فقر و محرومیتی دانستند که در آن غوطه میخورند و یا از جهل مردم نسخه عقل پیچیدند که لزوما این عقلانیت بسود مردم نبود. در آنسوی این روایت، قشری از نخبگان نیز بودند که به قدسیگرایی و تقدسبخشی به مردم پرداخته و برای منافع مردمی که تصوری ذهنی از آنان داشتند نسخههایی پیچیدند که منافع مردم در آن و در عمل محاسبه نشده بود.
ضعف نخبگان در این ترازوی شکسته، چنان بود که یا بسوی ناباوری به مردم حرکت کرده و دستخوش یاس و ناامیدی شدند و در نهایت اگر حرکتی ترقیخواهانه در پیش گرفتند، به توسعه از بالای هرم قدرت و بصورت تجویزی و تزریقی به توسعه برونزا، ناموزون و یکسویه اهتمام کردند. با ناباوری به دمکراسی برای مردم که از نظر آنان شایستگی و بلوغ لازم برای برخورداری از دمکراسی و ساختار دمکراتیک نداشتند، به تحکیم استبداد و یکتاسالاری در نظام قدرت و توسعه و مدرنیزم با سرنیزه روی آوردند. دوره معروف به مدرنیزم در عصر پهلوی اول شاهد شخصیتهای بزرگی از هر دو قشر مذکور بود که در عمل به نیرو و نیاز مردم وقعی نمینهادند اگرچه بنام آنان بیانیه صادر میکردند.
نتیجه گسستگی پیوند برخی نخبگان بنام روشنفکر، تحصیلکرده و انتلکتویل زمانی که اندیشه نخبگانش بیش از ظرفیت شعورعامه بوده و توان انطباق این تضادهای فکری و فرهنگی وجود نداشت، به خودکشی نخبگان منجر شد. گاه نیز طیفی از نخبگان با اقدام به حرکات نظامی به گونه دیگری و بدلیل عدم درک درست از شرایط عینی و ذهنی ساختارهای فرهنگی و اجتماعی به خودکشیهای حزبی، فرقهای و نظامی دست یازیدند که در این میان خون بخشی از مردم نیز بیهوده بر زمین عبث ریخت.
فرار به جلو بجای تحلیل و نقد وضع موجود، ایدآلیزم ایرانی در بین نخبگان، بزرگسری نخبگان ایرانی با اندام نحیف واقعیتهای موجود درجامعه و مردم، سبب شد علیرغم تلاشهای ارزشمند علمی، فرهنگی، ادبی و پژوهشی بخشی از نخبگان نتیجه اقدام آنان شکلی از گریز از واقعیت موجود و تلاش برای تسریع تحولات اجتماعی و دورافتادن از واقعیتهای مسلم در بسترهای اجتماعی و فرهنگی بود.
تورم نخبگان بجایی رسید که پیش و بیش از رشد ساختارهای زیربنایی، توسعه آموزش و بهداشت عمومی، پالایش افکار خرافی از متن باورداشتهای مذهبی و شهرنشینی توام با رشد جامعه مدنی، خیل عظیم و گستردهای از نخبگان وارد جامعه ایران شوند که فرصتهای شغلی متناسب با این عرضه در آن وجود نداشت. همین روند در سالهای پس از انقلاب ۵۷ نیز ادامه یافت و امروزه شاهد تورم تحصیلکردگانی هستیم که نه در بازار کار جذب میشوند و نه دیگر میتوانند در بین مردم با باورهای عامهشان همزیستی کنند. جزیره نخبگان ایرانی در متن جامعه ایران بشدت خشک و بیآب و علف، در سرابی است که بهشت موعود در آن بنظر یک خیال محض است.
حذف نخبگان چه بسا از نتایج همین تصادهاست. به تعبیر دیگر در متن تضاد و شکاف بین نخبگان و مردم، شکاف درونی دیگر میان خود نخبگانی است که بخشی جذب در نظام قدرت و حاکمیت شده و بخشی در بیرون از نظام قدرت به اپوزیسیونی مبدل شدهاند که دونکیشوتوار به جان هم افتاده و یکدیگر را حذف میکنند. قتل عام قلم و اندیشه در نظامهای سیاسی پهلویها تا عصر حاکمیت ولایی مافیای، همواره توسط کسانی رخ داده است که خود از قشر نخبگانی بودند و در نظام قدرت جذب هضم شده بوده و هستند.
ناباوری به نخبگان را میتوان از نتایج چنین شکافی محاسبه کرد که در آن مردم نیز به نخبگان خود کم باور بوده و نسبت به تحول سیاسی ناشی از عملکرد و باورهای آنان ایمانی ندارند. شکست پروژههای توسعهای و تحولخواهانه در پیش، حین و پس از انقلاب ۵۷ از صدر مشروطیت تاکنون، سند محکمی در دست عامه مردم و مردم عامی داده است که از دست روشنفکران، متفکران، دانشآموختکان و انتلکتویلهای ایرانی نیز چه در داخل و خارج از کشور آبی گرم نمیشود و روندهای توسعه نیازمند مدارا، شکیبایی و حرکتی درونزا و از پایین به بالاست.
سنجشگری مسایل اجتماعی ایران