قرار شده بود که ستاد سپاه دو در زنجان مسقر شود. آخوندها معترضین جدی این آمدن وساکن شدن بودند. چرا که خوب میدانستند این آمدن یعنی برداشتن حصارهای بافته شده سنت و دینی که آنها سالها بر شهر تحمیل کرده بودند. شهری ساکن و منجمد شده در فضائی مذهبی و سیمائی کاملا سنتی. تکیه داده به بازاریان محافظه کار.
آمدن ارتش به زنجان شروع شد. سپاه ستاد دو، همراه با هزاران سرباز، صدها افسر ودرجه دار و دهها مستشار آمریکائی با قدهای بلند، هیکلهای ورزیده که تابستان لباس سفید میپوشیدند با دستکشهای سفید، عینک آفتابی. مانند یک داستان رویائی درزندگی واقعی زنجانیها حضور یافتند. شهر به تصرف نظامیان در آمده بود. رژه سربازان، جیبهای ارتشی و ساختمانهای بزرگی که ارتش در آنها مستقر شده بود. هر دو خانه زیر "دالان آلتی" وزیریها، با آن درهای اسرارآمیزهمیشه بسته. اکنون به اجاره ارتش در آمده بود، تحت عنوان مرکز ستاد دو که مرکز مشاوران آمریکائی هم بود. درهای باز با دو سرباز آمریکائی نگهبان بر آنها. یکی از درها مستقیماً به حیاط پر گلی وصل میشد که پلهها و ایوان آنرا فرش بلند قرمز رنگی میپوشاند. درست مثل باغ جادو، مثل بهشت. مرا یاد باغهای داستان امیرارسلان میانداخت! چه عظمتی داشت. افسران آمریکائی با آن سرهای تراشیده، هیکلهای درشت، لباسهای اطوکشیده که در جیبهای روباز حرکت میکردند، و مقابل دالان میایستادند.
دالان ترسناکی خود را از دست داده بود. خبر از دنیای دیگر و جدیدی میداد که تحرک و نشاط با خود بهمراه داشت. چهره شهر عوض شده بود. ماشینهای غلطک دار آسفالت درکار آسفالت خیابانها بودند.
درشگهها و گاریها یکی یکی جمع میشدند و جای آنرا تاکسیهای پابدا میگرفتند. حضور خانمها در خیابانها بیشتر شده بود. زنان افسران ارتش که اکثراً بیچادر بودند، سیمای شهر را عوض میکردند.
بازاریان و کسبه سنتی، اعتراض داشتند. اما جرئت نمیکردند بیان کنند. بخشی از بازار خود را تکان میداد، رختهای کهنه گذشته، سنت و رسم قدیم را دور میریخت و سیمای خود را مدرن میکرد.
درهای چوبی ارسی داشت جای خود را به درهای آهنی میداد. بازار داشت رونق میگرفت. دیگر، گذاشتن تکه گج روی میزهای کوچک داخل دکان که گویا در حال خوردن نان و پنیراند، عوض شده بود. غذاخوری و چند ساندویچی، اغذیه فروشیهای مدرن وبه اصطلاح امروز "فست فود"های آن روز، داشتند جای خود را فرهنگ جدید تغذیه باز میکردند.
حمامها پر مشتری شده بودند. حمامرفتن سربازان برایم بسیار جالب بود. دهها سرباز با مشق نظامی که سرودی هم میخواندند، حمامهای شهر را پر میکردند. دیگر حمام سنتی به تنهائی جواب نمیداد. نخستین حمام با دوش خصوصی. گرمابه شهرداری بسرعت ساخته شد، جنب سینما ستاره آبی و جنب هتل تازه ساز بیمه که نشانههای شهری نوین بودند. فردای افتتاح گرمابه آخوندهای مخالف چنین تحولاتی دسته بزرگی ازطلاب، کسبه، لاتها، شیرهکشها راه انداخته و با سنگ و چماق به حمام حمله کردند. میگفتند: آب این حمام نجس است و کٌر نیست و کسانی که به این حمام میروند، نجس هستند. درگیری که تعدادی دستگیر شدند و غائله تمام شد. رفتن به گرمابه شهرداری نشانه تجدد و آلامدبودن شمرده میشد. چه بسا گرفتن نوبت از آن بیست و سه دوش ساعتها طول میکشید. اما فضای حمام خصوصی پاکیزه ودرخشان بدون کمرههای خشگ شده چرک سالها بر دیوارهایش و استراحتی درآن همراه دوش آبگرم پرفشار جذبه دیگری داشت. بنوبت نشسنش میارزید. انتظار تحولاتی که در این شهر سنتی درراه بود.
باشگاه افسران در انتهای خیابان سعدی نرسیده به راه آهن بسرعت ساخته میشد. باشگاهی که بعدها مرکز جشنهای بزرگ و عروسیها شد و نخستین جشنهای مختلط زن و مرد در آن برپا گردید. صدای موسیقی در آن همیشه طنینانداز بود. زنان و دختران زیباروی شهر، در تقابلی اعلامنشده با زنان افسران قرار گرفته بودند. از یک طرف حسادت میکردند و از سوی دیگر آرزو داشتند که مانند آنها بپوشند، راه بروند و دلبری کنند. بازار چادرهای نازک گلدار مخصوص زنان زنجان به آرامی داشت کساد میشد. دیگر آن پنجتابهای زیر چادردر مقایسه با خرامیدن زنان عمدتا فارس زبان خریدار چندانی نداشت. اما کنارگذاردن آن نیز ممکن نبود.
خانههای کنار خیابانها بسرعت سیمای خود را عوض میکردند. دکانهای بیشتری باز میشدند.
شهری که در آن هیچوقت سنت اجارهدادن خانه رایج نبود، اکنون داشت یاد میگرفت که بخشی از خانه خود را در مقابل پولی که آن روزها بسیار زیاد بنظر میآمد، اجاره دهد.
چنین شد که تمامی آن همه افسر و درجهدار به نسبت وضعیت مالی خود در خانههای مشترک با زنجانیها قرار گرفتند و اجارهداری راه افتاد. درهای بسته تاریخی خانهها برروی چهرههای غیر زنجانی گشوده شد. گشایشی که طرز برخوردی جدید، فرهنگ و گفتگوی جدید، طرز لباس پوشیدن و تر تمیز بودن د ربرابر افسران ودرجه دارانی که هر روز صورت خود را دو تیغه اصلاح میکردند و بعد از پایان کار با لبا سهای شیک در شهر میچرخیدند و بچههایشان که هم کلاسیهای جدید بودند را طلب میکرد. همخوانی وپذیرش، تن دادن و در سیمای معاصر ظاهر شدن را! تحولی که از کسالت تاریخی یک شهر قدیمی میکاست از خانوادهها طلب میکرد که بروز شوند.
اطاقهای قدیمی داخل خانهها بازسازی شدند و چهاردریهائی با شیشههای مات وگلدار جای درهای کوتاه چوبی بین دو اطاق را گرفتند.
فروشگاه ارتش در دروازه ارک گشوده شد. برای نخستین بار ما شاهد مغازهای شدیم شبیه سوپرهای امروزین. چه روزهای پر تحرک و شادی بود!
عصرهای پنجشنبه دسته موزیک ارتش در سبزهمیدان برنامه موزیک میگذاشت. روز بیست یکم آذر ماه سان و رژه وسیع ارتش، توجه تمامی شهر را بخود جلب میکرد. فرمانده گردان موتوری سرگرد کردستانی بود. مردی که در همسایهگی ما زندگی میکرد. با ابهت سوار بر اولین جیب میایستاد و پیشاپیش گردان موتوری حرکت میکرد. او برایم مانند خدای مجسم بود. فکر میکردم قویترین مرد زنجان است. اما وقتی گماشتهاش چو انداخت که سرگرد هر شب از دست زنش کتک میخورد، تمامی آن ابهت و عظمت فروریخت! همسایهها به شوخی میگفتند: باید زنش سان ببیند!
در کوتاهمدتی سیمای بسیاری از خیابانها عوض شد. درهای کرکرهای جایگزین درهای قدیمی مغازهها شدند. مساجد سروصدایشان را پائین آوردند، چرا که حتماً در همسایهگی مسجد سرگرد یا سرهنگی خانه داشت. قمهزنی ممنوع شد. شور و حالی به شهر وارد شده بود. جوانها به سرووضع خود میرسیدند. صحبت به فارسی جزء واجبات بود. چرا که بدون آن ارتباط بسیار سخت میشد. رفیقشدن با بچههای ارتشیها مزیتی محسوب میشد. همزمان راهآهن و بنگاههای اتوبوس و مینیبوسرانی رونق میگرفتند. فضا ببوی تحول آغشته شده بود. بازاریان متعصب، آخوندهای مخالف که حالا بسیار محتاطانه حرکت میکردند، هیئتهای خود را گسترش میدادند. بیصدا. ترس از جذبشدن بچهها به این دنیای جدید، که آنها را بشدت نگران میکرد. بچههای بازاری و کسبه فعال شده بودند و یارگیری میکردند. جنگ اعلامنشدهای بین جوانان باصطلاح متجدد و سنتی جریان داشت. انجمن حجتیه بسیار فعالتر گردیده بود.
فضای آرام و رخوتانگیز شهر دیگرگون میشد،. لباسها نو. شلوارهای دمپا گشاد، همراه با مغازههای خیاطی با خیاطانی که در تهران خیاطی یاد گرفته وحال بشهر خود باز گشته بودند، سلمانی هائی که قادر بودند موها را "الاگارسونی " اصلاح کنند بازارشان رونقی عجیب یافته بود. "کت وشلوارت را کجا میدوزی "دوزندگی لوکس رضوی " سرت را کجا اصلاح میکنی آرایشگاه "شمشاد طهماسبی ".
لباسهای شیک خوش دوخت، صورت اصلاح کرده و موهای بلند بدقت شانه زده روز به وز بیشتر میگردید. جوا نها ونوجوانها به خانوادهها فشار میآوردند و آنها را ناگزیر میساختند که قبول کنند این دنیای جدید وپر نشاطی که روحیه بچههایشان را داشت تغیر میداد. فضای تازهای که نیازهای جدیدی بوجود میآورد و تلاش بیشتر را طلب میکرد.
اتوبوسهای ایران پیما با رانندههای کراوت زده که ظهرها مقابل مهمانخانه مقدم صف میکشیدند و توریستهای جوان وعمدتا هیپی مسافران آنها بودند. منطقه جذابی برای رفتن بلغور کردن انگلسی دست پا شکسته جوانها گردیده بود.
گرامافونهای تیپاز به میدان آمده بودند، رادیوهای کوچک توشیبا و صدای موسیقی که حال از خانههای بسته، سنتی و مذهبی زنجان شنیده میشد. تقلید راهرفتن افسران برای ما بچههای دبستانی یکی از سرگرمیها بود. دنبال سربازان و افسران آمریکائی راه میافتادیم. هلو! هلو! آنها هم دستی تکان میدادند و ما خوشحال از این دستتکاندادنها به خانه میرفتیم.
معلم قرآن میگفت: مبادا به آمریکائیها سلام بدهید. بابت هر سلام در آن دنیا جوابگو هستید، اینها کافرند. به حمام شهرداری نروید؛ برای هر فیلمی که به دیدناش بروید، در جهنم یکبار در دیگ خواهید جوشید و... ما میخندیدیم، چرا که لذت سینما با فیلم خورشید میدرخشد چیز دیگری بود.
ابوالفضل محققی
*
*