شنیدم که گفتی کلامی دُرشت
نمایش بدادی سرانگشت و مشت
تو که دل سپاری به پیکیِ ملوس
چرا خطبه خوانی به شکلِ خروس؟
ظریفت شبانگه به مسقط پَرَد
پیامی نهانی به آنجا بَرَد
گمانم خجسته خمود است و سرد
که هر شب خماری ز وافور و گرد
سرانِ سپاهت همه مال جوی
بکوبند ضربت به هر خوب روی
بریزند خونها بدون درنگ
فرستند خویشان به شهرِ فرنگ
به انبارِ موشک مکُن افتخار
به وقتی که هستی به فکر فرار
نزن لاف بیجا که خیزش بِمُرد
که این کوهِ آتش نخواهد فِسرد
شنیدی که ملت ز حکمت چه گفت؟
رها کن دو رویی مزن حرفِ مفت
چو از دبش نوشی تو دمنوشِ خویش
ببینی جزایی ز اندازه بیش
مهران رفیعی
*
*