تو که ننگِ خراسانی سفیر بیتِ شیطانی
به فرمانی ز اهریمن به فکرِ دفنِ ایرانی
ربودی راحتِ مردم، گَزیدی بدتر از کژدم
ندیدم من به دورانت نه درمانی نه سامانی
هدر دادی تو فرصتها بسوزاندنی ز ثروتها
بجز زشتی چه میجویی از آن اوهامِ شهوانی؟
به طبلت دم بدم کوبی، ز نصرتها سخن گویی
چرا پنهان شوی ناگه، اگر سردارِ میدانی؟
کنون از بارِ محنتها کسی از دل نمیخندد
روان گردد گران سیلی از این چشمانِ بارانی
ز نامردی زدی تیری به چشمِ دخترِ ایران
نیامد بر رُخت گاهی، نشانی از پشیمانی
سپردی کشوری سرشار به دستِ مجمعی بیعار
که هر دم بهرهها گیری به هر ترفندِ پنهانی
چو گرید از ستم هر شب دو چشمِ مادرِ میهن
یقین دارم بر آن کرسی به سالی هم نمیمانی
مهران رفیعی
*