در سایتهای مجازی با داشتن جایی برای نظر کاربران، معمول نیست که نویسنده یک مقاله، خود را کوچک نموده و به نظرات خوانندگان پاسخ دهد؛ البته انتظاری هم نباید داشت. خب میدانید، آدمهای مهمباید هم اینطور باشند؛ لابد. حداقلش آن است که ما کاربرانی که در رابطه با مطالب یک مقاله نظری داریم، به نرمش فکری میپردازیم و عضلات مغزمان را که سالهاست قلنج کرده است، کمی هم که شده، بکار میاندازیم.
البته پیش میآید گاهی که خود ما کاربران، نوشابهای برای هم باز کنیم. ولی بهندرت؛ آخر هر کدام از ما آنقدر درگیر مطالب خودمان هستیم که برایمان، فرصت چندانی برای خواندن نظرات دیگران باقی نمیماند.
در این میان، هستند جماعتی که مانند صفحههای گرامافون خشدار، میچرخند و تکرار میکنند و آدم را به یاد دکتر بهداری میدان خراسان در آن زمانهای قدیم میاندازند که برای هر دردی یک ظرف شیشهای پر از قرص داشت و مشتی از آن قرصها را کف دست هر مراجعهکنندهای میگذاشت. این جماعت نیز، در مقابل همه مسائل پیچیده ایران، پاسخهای حاضر آماده و شسته رفتهای دارند و همینطور نسخه حقوق بشر و دموکراسی و رأیگیری است که تجویز میکنند.
ناگفته پیداست که اکثر ما عقل کلها، از نویسندگان فرز و خوش تولید مقالات گرفته تا کاربران پرتلاش، متعلق به اپوزیسیون رنگارنگ باقیمانده از زمان شاه هستیم. البته این اپوزیسیون رنگارنگ، در واقع تا بوده، سیاه و خاکستری بوده. همه ما هم، سن و سال خوردههای در جوانی گیر کردهای هستیم که اغلب، در یک قدمی پایان راه خود ایستادهایم. با اینهمه، بسیاری از ما از سیلی تجربه ناشی از حوادث این چهار دهه تیره و تار و واقعیتهای آشکار گشته دهههای درخشان پیش از آن، نه تنها بخود نیامدهایم، بلکه هنوز هم کمابیش در همان ذهنیت سیاسی جوانان و نوجوانان ۵۷ غوطه میخوریم و لذتش را میبریم. از آن بدتر، ولکن ماجرا هم نیستیم و همچنان سفت و سخت، سگک سیاست را گرفتهایم و رها نمیکنیم. میدانید چرا؟ چون صاف و پوست کنده، عادت کردهایم و مشغولیت دیگری هم بلد نیستیم. یعنی نمیدانیم چگونه سرمان را به شکل دیگری گرم کنیم. حتی وقتی که تشویق میشویم برویم و تانگو یاد بگیریم، مینشینیم و درباره بحران اقتصادی و مصرف بیرویه گوشت در آرژانتین سخن میرانیم. زمانی مارکس "دین" را افیون اذهان میدانست؛ در حالیکه باید "عادت" را بجای آن میگذاشت. شما تصور کنید ما از همین فردا متحول شویم و تصمیم بگیریم که دیگر نظر ندهیم! چقدر فضای سیاسی برای مبارزه ملی-میهنی ملت و بویژه نسل جوان ما سالم تر میشد! اما محال است! یعنی خیلی وقتها آدم فکر میکند امکان بروز چنین تحولی در ما نه آنکه صفر باشد، بلکه زیر صفر است. آنهم حالا که بعد از شکست کمونیسم، خیالات ایدئولوژیک خود را که یابوهایی بیش نبودند، رها کرده و اینبار روی اسب برنده "دمکراسی و زن و حقوق بشر" شرطبندی کردهایم تا مگر هنگام شتافتن به آغوش مرگ، غزل خداحافظی را با رضایت کامل از زندگی سیاسی "ثمر بخشی" که تا واپسین دم حیات داشتهایم، خوانده باشیم. برای همین هم هست که مرتب به صدور بیانیههای مشترک مشغولیم، پهلوی را برای بار هزارم سرنگون میکنیم، به دفاع از جمهوری فرضی و قرضی دموکراتیک در ایران آینده میپردازیم و زن را ناجی بشریت مینامیم. دستهای از ما پا را از اینهم فراتر گذاشته و مسأله جنس سوم به بعد را نیز پیش میکشند.
از ما چپها ماهرتر و پرمدعاتر، اصلاحطلبان هستند که هم پول خوب دارند و هم وقتی دهان باز میکنند و به ارزیابی اوضاع و احوال ایران و دنیا میپردازند، به چنان ترسیم غیر واقعی اما هنرمندانهای از دنیای پیرامون خود میرسند که آدم را ناخودآگاه به یاد آخوندهایی میاندازند که به روضه خوانی در مراسم ختم مثلا پدر یک خانواده دعوت میشدند. آنها پیش از شروع روضه خوانی، از بازماندگان، نام متوفی را میپرسیدند و سؤالاتی هم در باره شرایط آن خانواده میکردند. وقتی زمان موعظه فرا میرسید و واعظ مربوطه لب به سخن میگشود، خانواده متوفی تازه میفهمیدند که چه پدر فوق العادهای داشته اند؛ انسانی درجهیک با خصائلی ممتاز! از پدر گذشته، خود فرزندان، چه بچههای بی همتایی بودهاند و نمیدانستند. یعنی اگر دعوای بعد از پایان مراسم ختم و فحش و فحشکاری احتمالی این با آن در خانواده نبود، میشد باور کرد که آنها اگر نه از خردمندترین خانوادههای شهر، لااقل از خردمندترین آنها در کوچه خودشان بودهاند و خبر نداشتند. تحلیلهای اصلاح طلبان ما هم، چون نیک بنگری، همواره به نفع کلیت جمهوری اسلامی و حفظ آن و در جهت موضع گیریهای این نظام در قبال کشورهای دنیا، علی الخصوص آمریکا و اسرائیل بوده است. آنها بارها و بارها نشان دادهاند که هرگز در این نکات کلیدی، اختلاف نظری با دیگر دسته بندیهای درون جمهوری اسلامی ندارند. البته که تقریبا تمامی افراد شاخص این طیف، پشتوانه طلای خالص سالها زندان جمهوری اسلامی را دارند که صد البته، به کارشان هم میآید؛ چه بهتر از داشتن پرونده زندان در رزومه خود، برای مهم جلوه کردن و اثبات آنکه هر چه میگویند، درست است! یک مثال روشن از برش غلطی که صرف سالهای زندان یک فرد سیاسی در ذهنیت ما آدمها دارد، شنیدن نام نلسون ماندلا است. به راستی، چند نفر از ما با بردن نام نلسون ماندلا، توجهشان به حکومت سراپا فاسد آفریقای جنوبی که بعد از او و به کمک او بوجود آمده، جلب میشود؟ مگر نه این است که ما، اتوماتیک وار، به یاد تعداد سالهای زندان او میافتیم و نه پیامد ویرانگری که از او در آفریقای جنوبی به ارث مانده است؟
بله، از آنجا که وقت طلاست و نباید آن را با خواندن سطور این نوشته به هدر داد، حرف خود را خلاصه کرده و یادآور میشوم که این آخر عمری، برای مایی که از باقی ماندگان اپوزیسیون ۵۷ هستیم، تنها یک راه باقیست. البته اگر دلمان بخواهد که با وجدانی آسوده بمیریم. و آن اینکه حقیقتجو باشیم و لاجرم، از گذشته زیانبار خود فاصله بگیریم. اینکه با تکیه بر اخلاق، مشاهدات خود از فضای مسموم ۵۷ و درونمایه نظری آن را هر یک به اندازه توانمان شکافته و کردههای خود را به نقد بکشیم تا مگر از خطر بازتولید آن فضای ویرانگر کاسته باشیم؛ اینکه یکبار برای همیشه، نگاه تقدس آمیز به "انسان" را که بویژه از کمونیسم به عاریت گرفتهایم، به کنار گذاشته و واقعیت وجودی او را که در نهاد خود، علیرغم همه خصائل خوبی که میتواند داشته باشد، منفعت طلب است و خودخواه، بپذیریم تا مگر قادر باشیم شکل نظام آینده ایران و قوانین برخاسته از آن را، نه فقط با توجه به شرایط پیچیده و خاص میهنمان، بلکه با در نظر داشتن این اصل بنیادین نیز، به تصویر بکشیم؛ اینکه بگوییم ما، با این سن و سال و تجربه، سرمان برای فحش خوردن از رفقای قدیم و زیر چک و لگد قرار گرفتن از دوستان جدید درد نمیکند، بلکه این خطر آزمایشگاه ساختن دوباره ایران، با شعار پر طمطراق "ایجاد جمهوری دموکراتیک بر مبنای حقوق بشر و دموکراسی" است که پریشانمان ساخته و ما را وادار به مقابله با آن میکند؛ اینکه به نسلهای تازه بگوییم که ما، نسل سیاست زده نادانی بودیم که سوراخ دعا را گم کرده بودیم؛ بگوییم که ما، پا در راه نسل سیاست زده نادانی گذاشتیم که پیش از ما، با دستان خالی و بدون ایجاد زیرساختهای لازم، قصد ملی کردن صنعت نفت را داشت؛ بگوییم که ما نسل سیاست زده نادانی بودیم که وقتی حق رأی زنان روی میز گذاشته شد، فضای جامعه را با تبلیغ این که میخواهند زنان ما را مثل کالای لوکس به سرمایهداری بفروشند، مسموم ساختیم؛ بگوییم که بسیاری از ما نسل سیاست زده نادان، مسخ از ایدئولوژی، مثل تارک دنیاها زندگی میکردیم؛ دلمان برای پستی و بلندیهای بدن همرزم زن محترم مان که ما را جدی گرفته بود، غنج میرفت، اما جوانی مان را فدای آرمان پوشالی و نامیمون خود کردیم؛ بگوییم که ما نسل سیاست زده نادانی بودیم که خودمان را از هر چه در بر گیرنده یک زندگی معمولی بود، محروم کردیم برای اینکه ملت مان را از یک زندگی معمولی محروم کنیم؛ که البته موفق هم شدیم.
شاید از دید خیلیها که جدا از ما باقی ماندگان اپوزیسیون ۵۷ هستند، این دعوت به حقیقت جویی، به مثابه میخ بر سندان کوبیدن باشد. راستش، زیاد هم بیراهه نمیروند اگر اینطور فکر کنند؛ چرا که هنوز بسیاری از ما، بجای آنکه صادقانه از خود بپرسیم که این چه کاری بود که با خود و ملت خود کردیم؟ همچنان رو در رو با نسلهای تازه کشورمان ایستادهایم و بجای شرم از کرده خود و پاسخ گویی، سرمان را بالا گرفته، به دوردستهای مهآلود خیره میشویم و با همان لحن حق بجانب آن سالها، به ترویج شعار فریبنده "برپائی جمهوری بر مبنای آزادی بیان و دموکراسی و حقوق بشر" مشغولیم. یعنی صاف و ساده، به نابودی ایران همت گماشتهایم. حتی اگر ندانیم که این راه، در جامعهای با بافت کشور ما، عواقب ویرانگری برای کشورمان خواهد داشت.
شاید هم هنوز کورسوی امیدی باقیست و دریافت این حقیقت برای خیلی از ما نسل سن و سال خورده پنجاه و هفتی دیر نباشد که آنچه ما لافش را میزدیم، شاه فقید داشت انجامش میداد. دریافت این حقیقت که ما خود، دیکتاتورهای وحشتناکی بودیم که به سختگیریهای سیاسی لازم شاه، رنگ وحشت میزدیم. دریافت این حقیقت که اگر هنوز هم وقتی از پرویز ثابتی، این میهن پرست واقعی به نفرت یاد میکنیم، از دو راه خارج نیست: یا دلمان برای پوتین میتپد و یا آنکه هنوز تصویر یک جانی و آدمکش بیرحم، پشت تی شرت مان نقش بسته است که زیرش نوشته شده:
کوماندان "چگوارا"!
بهروز فتحعلی
*