Friday, Mar 14, 2025

صفحه نخست » پیام نخستین شکوفه‌های درخت زرد آلوی پیر خانه‌ام، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgنسیم شامگاهی است که به آرامی در تنم می‌پیچد؛ سوزی اندک اما دلچسب. از راهی طولانی آمده است. خوش‌خبر باشی‌ای نسیم بهار! می‌دانم مبارزه‌ی سختی را پشت سر نهاده‌ای. ماه‌ها مبارزه با سوز سرما، با برف و بوران که نعره می‌کشیدند: "بهاری در راه نخواهد بود. تن به سرما بسپار. در زمهریر آجین‌شده از یخ، آرام بگیر. امید عبثی است رهایی از زمهریر زمستانی، زمانی که انجماد تا بن استخوان نفوذ کرده است!"

نه، من هرگز تداوم زمستان را باور نکردم، اگرچه تا آخرین لحظه شلاق بر پیکرم کوبیده شد.

تازه شدن، نو شدن، گرم شدن و گرما بخشیدن، بخشی از چرخه‌ی زندگی است که در طبیعت با بهار آغاز می‌شود.

آفتاب کم‌رنگ و کم‌جان بهاری، سخاوتمندانه تن سرد زمین را گرم می‌کند. نسیم سفرکرده از دور‌دست‌ها، از گلوی هزاران پرنده‌ی مهاجر ترانه‌ای می‌سازد و در شیپور بیدارباش، در گوش زمین به‌خواب‌رفته طنین‌انداز می‌شود.

خاک خمیازه‌ای می‌کشد و بیدار می‌گردد. نفس بهاری را تا عمیق‌ترین حفره‌های خود فرو می‌برد؛ جایی که پیوسته دور از دسترس سرما، با گرمای پنهان‌شده در اعماق وجودش، از تداوم حیات حراست کرده است.

در تمامی دهلیزها می‌چرخد و در بازدَمی باشکوه، دریچه‌های بسته‌شده به برف و سرما را با شکفتن نخستین گل، یخِ مبارک‌باد می‌گوید.

در حیات اجتماعی نیز چنین است. زمان‌هایی می‌رسد که لشکر ستم و ستمگران، سرما و برودتی سخت و سنگین را بر جامعه تحمیل می‌کنند. شلاق بر صورت مردم می‌زنند تا در رخوت و سکوت مرگبار حاصل از سرما، به حیات زمستانی خویش تداوم بخشند.

اما در درون هر انسان، در درون هر جامعه‌ی انسانی، در پنهان‌ترین لایه‌های ذهن آدمی، بوته‌ی شعله‌وری است، چونان بوته‌ی سوزانی که موسی در کوه طور می‌دید؛ بوته‌ای که پیوسته در حال سوختن است و هرگز خاموش نمی‌گردد. این بوته تجلی روح آدمی است که جسم می‌سوزاند. اما روح سرکش و سوزان انسان، پیوسته با هزاران آرزو و امید، بی‌هراس از هر هجوم و گزندی، شعله می‌کشد. از نسلی به نسل دیگر، از فصلی به فصل دیگر منتقل می‌شود تا از جاودنگی روح آدمی حراست کند!

سرانجام، هیمه‌ای می‌گردد که آتش بر بود و نبود ستمگران می‌زند. تمامی تاریخ انسان، مبارزه‌ی همین شعله‌ی سوزان است با لشکر تاریکی. نبرد فروغ جاویدان است با لشکر انگیخته‌شده از غم. میثاق ساقی است که جام به‌دست، سر بریدگان راه آزادی می‌دهد تا در سیمای انبوه مردان و زنان آزاده، قدم در صحنه بگذارند و بساط ظلم و ستم برافکنند. تا تطاول‌کشیدگان از سال‌های ستم حاکم، نعره‌زنان بر سراپرده‌ی گل درآیند. سراپرده‌ای که بهارش امروز آذین بسته و به مبارک‌باد آمده است.

نسیم خلیده در جان، در گوشم زمزمه می‌کند: "نگاه کن به بهاری که در راه است. بهاری که هرگز تن به اسارت سرما نسپرد. پنجه در پنجه‌ی لشکر سرما افکند. سر سلطان شب دیجور زمستانی را بر سنگ کوبید. طاقت آورد بر فصل زمستان، چرا که رویای بهارش بود. حال پشت پنجره‌های شما ایستاده، تن بر شیشه می‌کشد. بگشایید پنجره‌های بسته‌شده توسط بیداد را!"

گوش به ندای طبیعت بسپارید! به چرخه‌ی حیات که هرگز خالی از غرش جان‌های آزاد نبود، حتی در اوج بیداد و ستم.

باز کنید پنجره‌ها را تا ببینید:
"آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود،
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد!" ـ حافظ

شب به پایان خواهد رسید! شب‌زنده‌داران نخستین خیرمقدم‌گویان بهار خواهند بود. غم از دل بستانید! به آغاز فصل گل و نغمه‌ی هزار دستان باور کنید.

پنجره را باز می‌کنم. در خنکای شب، در سکوت سرشار از مکاشفه، صدای کوبیدن مداوم صدها جسم کوچک را بر دریچه‌های خاک باغچه می‌شنوم.

گل نرگس است که در زیر خاک بی‌تابی می‌کند و سر بر خاک می‌کوبد. او صدای وزش نسیم بهاری را می‌شنود. تمام ذرات وجود خفته در درون دانه‌ی کوچکش در شوری مستانه به غوغا درآمده‌اند: غوغای هستی، غوغای زندگی. شور گشودن چشم بر زیبایی طبیعت، دیدن هزاران رنگی که بهار به همراه عنبر گشوده از نافه‌ی آهوان در طبق‌ه‌ی خود به‌همراه آورده است.

عطری آشنا، تاریخی! عطری که بوی آزادی از اسارت خاک می‌دهد. عطری که پدرانش سرمست آن بودند و حالا او را این‌چنین سرمست می‌کند.

دانه‌ای که تمامی زمستان در میان سوز سرما، برف و بوران، سفتی خاک، یخ‌های حلقه‌بسته به دور پوسته‌ی نازک هسته‌ی کوچکش، همه را به امید امروز طاقت آورده است. روز موعود امروز است! همه‌ی شب نخفت، نفس گرم درون را بر سرمای خاک دمید.

سحرگاهان، صدها غنچه‌ی سفید، بسان نخستین دندان‌های شیری کودکان که بر پستان سفت‌شده‌ی مادر مک می‌زنند، سفتی‌اش را می‌گیرند، نرمش می‌سازند تا شیرابه بجوشد و در کامشان جاری شود. سر از خاک بیرون می‌کنند، خنده‌زنان پیراهن مادر را پس می‌زنند و با شیطنت یک کودک بر تو می‌نگرند. دندان‌ها مرواریدگون در تشعشع نخستین اشعه‌های خورشید که کاهلانه، بعد از ماه‌ها بی‌حجاب ابر بر زمین می‌تابد، می‌درخشند.

در باغچه‌ی خانه، صدها نرگس در طول شب خاک را شکافته‌اند. دیری نخواهد گذشت که تاک‌ها هم سر از خواب برخواهند داشت! غوره به انگور خواهد نشست! انگورها در خم‌های هزارساله که از ترس عسس در پستو‌های خانه نهان گردیده بودند، خواهند جوشید. مرد و زن، صراحی بر دست، فارغ از قداره‌بندان متشرع، آمدن بهار را در قامت نوروز جشن خواهند گرفت.

نوروزی که سرانجام خواهد رسید! من این را از سر برآوردن نخستین غنچه‌ها در باغچه می‌گویم. از تلاش درخت زردآلوی پیر خانه‌ام که در این پیران‌سری، صدها شکوفه بر هر شاخه‌ی خود نشانده است. از امید به پیروزی که هرگز برای لحظه‌ای از ذهنم بیرون نشد و اجازه‌ی تسلیم شدن به بیداد را نداد.

ابوالفضل محققی
*



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy