حسین جزنی ، پدر بیژن جزنی، افسر ژاندارمری بود. هنگامی که ایران در جنگ جهانی دوم توسط ارتش سرخ اشغال شد، سازمانهای اطلاعاتی مختلف شوروی به طور گسترده و با خیالی راحت از شیوههای خاص خود برای دسترسی به هر کس که نیاز داشتند، استفاده میکردند. بنا به روایت حسن نظری و دیگر افسران حزب توده ایران، حسین جزنی توسط کامبخش به ماموران شوروی وصل شد. در آن زمان، ارتباط با ماموران شوروی که نماد صلح، سوسیالیسم و ترقی بودند، نه تنها برای اعضای حزب توده قباحت نداشت، بلکه آنان هرگونه همکاری با شوروی را افتخاری بزرگ برای خود میدانستند. چپهای آلمان و فرانسه نیز در آن دوران چنین نظری داشتند و این نوع همکاریها را منافاتی با میهنپرستی خود نمیدانستند.
پس از شکست فرقه دموکرات آذربایجان، حسین جزنی و آن بخش از افسران حزب توده ایران که در این ماجرا شرکت داشتند، به جمهوری آذربایجان شوروی پناهنده شدند. تا جایی که من اطلاع دارم، پدر بیژن جزنی عضو سازمان افسران حزب توده ایران نبوده است. البته این به معنای آن نبود که حسین جزنی یا برخی از افسران ارتش ایران تمایلی به عضویت در این سازمان نداشتند. باید گفت که تعدادی از افسران ارتش ایران بنا به صلاحدید ماموران شوروی به طور حسابشده از عضویت در سازمان افسران حزب توده ایران منع می شدند.
در گفتگوهای که با دکتر عنایترضا، یکی از افسران حزب توده، داشتم، او همین نظر را داشت. او میگفت: «پس از اشغال مناطق شمال ایران، واحدهای اطلاعاتی ارتش سرخ به تدریج شبکه اطلاعاتی خود را در درون ارتش ایران ایجاد کردند. دوستی داشتم که در آن زمان سرگرد ارتش بود. - متاسفانه اسم این فرد را فراموش کردم - بعدها پی بردم که او سرلشکر مقربی را وارد این شبکه کرده بود. البته خود دکتر مقربی نیز در دادگاه به این موضوع اشاره کرده بود».
عنایترضا ادامه می داد: « در شوروی که بودم، همواره به یاد او بودم و از این و آن میپرسیدم تا اینکه دانستم برادرش در لهستان یا چکسلواکی است. سرانجام با او تماس گرفتم، اما برادرش گفت:
برادرم گم و گور شده است و من هیچ ردی از او پیدا نکردم.
دکتر عنایترضا که شناخت تجربی از شیوههای دستگاههای اطلاعاتی شوروی داشت، میگفت: «به احتمال زیاد خود روسها او را از بین بردهاند.
با این حال، برای من روشن نیست که چرا پدر جزنی سر از تاشکند درآورد. علاوه بر او، چند افسر تودهای دیگر از جمله رستمی، خلعتبری، یوسف حمزه لو و محسنیِ نگونبخت نیز آنجا بودند. محسنی در همان سال ها پس از مواجهه با واقعیت تلخ جامعه شوروی و رفتار خشن کا.گ.ب، علیرغم داشتن همسر و فرزند خردسال، از طبقه چهارم خود را به پایین پرت کرد و خودکشی نمود.
علاوه بر این افراد، تعدادی از اعضای فرقه دموکرات از جمله میرزا آقا، دکتر بیوک آقا، چند خانواده از ارامنه ایرانی، و شمار اندکی از کمونیستهای قدیمی نیز در آنجا زندگی میکردند.
بنا به روایت این ایرانیان ساکن تاشکند، در سالهای اولیه، رابطه حسین جزنی با رفقای شوروی خوب بود و ارتباط و بده بستان همچنان برقرار بود. در آن زمان، نیازی به دسترسی به اسناد کا.گ.ب
نبود تا بفهمی ایرانیان مهاجر چه روابطی با مأموران شوروی دارند. همهچیز در اختیار دولت بود و همهچیز عیان . از سر و وضع دوستان خود میشد دریافت که مسئولان شوروی پشتیبان آنها هستند
قصد من در این نوشته کوتاه، تشریح همهجانبه وضعیت مهاجرین ایرانی در آن دوره نیست، اما نکته اصلی این است که اکثر مهاجران سیاسی در شوروی، هر یک به نوبه خود، کمکم به ماهیت ظالمانه این حکومت پی بردند. پدر جزنی نیز همین مسیر را طی کرد. او نیز به تدریج به این نتیجه رسید که چپگرایان ایرانی در مسیر درستی قرار ندارند .
در نهایت ، بازگشت به ایران به دغدغه اصلی ذهنی حسین جزنی تبدیل شد. این تصمیم، پرخطر، دردسرساز و همراه با مشکلات فراوان بود. دکتر بیوک آقا میگفت: «رابطه من با جزنی نزدیک بود. همین که او تصمیم به بازگشت گرفت، با انواع فشارها روبه رو شد. اورا از سفر های داخل شوروی ممنوع کردند و همسرش، که زنی تاتار بود، به تحریک کا.گ.ب، او را آزار میداد».
شاید تعداد کسانی که از میان مهاجران سیاسی شوروی با تقاضای رسمی توانستند به ایران بازگردند، به انگشتان یک دست هم نرسد. من فقط چهار نفر را میشناسم: اولی خانم پیشهوری بود، دومی عنایترضا که با وساطت پروفسور فضلالله رضا بازگشت، سومی حسین جزنی بود که گمان میکنم واسطههای مؤثری در حکومت داشت، و چهارمی نیز یک عضو فرقه دموکرات از تبریز بود. اواز اردوگاه کشیده ها بوده. او بعدها به اتهام قتل یک شهروند شوروی زندانی شد، اما با وساطت فرح پهلوی آزاد و به ایران بازگردانده شد.
دکتر بیوک میگفت: در آخرین سالی که حسین جزنی عازم ایران بود، به طور کامل از شوروی دلزده شده بود و آشکارا از آن انتقاد میکرد. او با دوربینی که داشت از زاغهنشینها و خانههای خشتی و درب وداغان شهر تاشکند عکس میگرفت و به من میگفت: «میخواهم این عکسها را به تودهایها و کسانی که شوروی را بهشت میدانند نشان بدهم
چرخ بازی گاهی عبرتانگیز است. پدر با دلی چرکین و ذهنی خسته و ورشکسته از شوروی به ایران بازمیگردد، در حالی که پسر، خشمگین از کودتای ۲۸ مرداد، ناراضی از رهبری حزب توده، و بیزار از استبداد محمدرضا شاه است.
در چنین زمانهای بود که پدر به ایران بازگشت؛ حالا پدر، آبی آرام است، اما پسر، آتشی خاموشنشدنی . این دو چگونه میتوانند کنار هم بنشینند؟ پدر از دید خود، برای بازگشت به وطن دلایل کافی داشت، اما پسر، بازگشت پدر از شوروی را نشانهی ندامت در برابر شاه مستبد میدانست.
وقتی پای پدر به ایران میرسد، به دیدار پسر میرود، اما بیژن حاضر نمیشود با او ملاقات کند.
تا آنکه سرانجام خبر کشتهشدن بیژن در تپههای اوین به گوش پدر میرسد.
یوسف حمزه لو میگفت: پس از انقلاب، روزی بهطور تصادفی حسین جزنی را در خیابان دیدم. هر دو، زمانی در شهر تاشکند ساکن بودیم. با بیمیلی حاضر شدم با او صحبت کنم. یک دلیلش این بود که برخی از رفتارهای او را دوست نداشتم، و دلیل دیگرش این بود که من نیز از شوروی دل خوشی نداشتم، اما هرگز حاضر نبودم برای بازگشت به ایران، در برابر شاه و ساواک زانو بزنم.
اما وقتی حسین جزنی ماجرای خود و پسرش را برایم تعریف کرد، بسیار متأثر شدم، و هرچه بیشتر شرح میداد، بیشتر منقلب میشدم.
آخر سر، حسین اشک ریخت، دست در جیب کرد و عکسی از بیژن را به من نشان داد ، جوانی رعنا و پرشور. نمیدانم در سر پدر بیژن چه میگذشت، اما او پیش از بازگشت از شوروی، در تاشکند به دکتر بیوک آقا گفته بود: «وقتی به ایران برگردم، به دوستان توضیح خواهم داد که شوروی چگونه کشوری است.» حالا که حسین به ایران برگشته، اما پسرش که یکی از لیدر های شناخته شده چپ است حاضر نیست با پدر رو برو شود.
شاید پدر جزنی میخواست از تجربه زیستهاش در شوروی به بیژن بگوید. اما بیش از دو دهه تحولات سیاسی، شکافی ژرف میان این دو نسل پدید آورده بود. فضای سیاسی ایران دیگر عوض شده بود. جدا از درستی یا نادرستی روشهای مبارزاتی، نسل جوان آن روز نمیخواست تن به ذلت و استبداد بدهد.
آنچه مرا به تأمل وا میدارد، حال و هوای پدر در آن روزهای آشفته است. بد نیست در اینجا، به خاطرهای از مهرعلی میانجی نیز اشاره کنم؛ خاطرهای مشابه با ماجرای حسین جزنی.
میانجی هم پرونده ی دکتر صفوی در شوروی بود و هشت سال به اتهام جاسوسی در اردوگاههای ماگادان و سیبری زندانی بود.
در تهران به دیدارش رفتم . میگفت: «وقتی با سروان بیگدلی - همکلاسی محمدرضا شاه در مدرسه نظام - در زندان نووسیبیرسک بودیم، با هم عهد کردیم اگر زنده ماندیم و شانس بازگشت به ایران را داشتیم، به مردم و دوستان خود بگوییم که در شوروی بر ما چه گذشت.
پس از مرگ استالین و آزادی ما از اردوگاهها، بیگدلی به سبب همسر وفادار و فرزندش نتوانست به ایران بازگردد. آنها در باکو گروگان بودند. او ناچار در باکو ماند.
من به ایران برگشتم، اما نزدیک دو سال در زندان، تحتنظر رکن دو ارتش بود پس از آزادی - که مصادف با کودتای ۲۸ مرداد بود - به سراغ دوستانم رفتم
دیدم برخی از تودهایها در زنداناند، برخی به فعالیت مخفیانه مشغولاند، و برخی دیگر سرخورده و منفعل شدهاند.
هرچه کردم تا به آنان بفهمانم شوروی چگونه کشوری است، نه تنها هیچکس قانع نشد، بلکه مرا مشکوک دانستند و از من فاصله گرفتند.
این، بزرگ ترین عذاب آن سالهای من بود. در یکی از همان روزها، از سر یأس و ناامیدی، زار زارگریستم.
انگیزهام از نگارش این یادداشت، موضعگیری سیاسی نیست. تنها خواستم اشارهای داشته باشم به پیچ و خم های زندگی سیاسی درآن روزگار ایران . میخواستم تأکید کنم که سیاست، همهی زندگی نیست؛ سیاست، تنها بخشی از زندگی است .