برای سوگوارانِ بندرعباس
چه آتش ها که بر دل ها زنی تو
چرا بر جان ما چون ناخنی تو؟
عطش هایت چرا پایان ندارد؟
مگر از کینه ها صد خرمنی تو؟
نباشد بهتر از مشعل به شب ها
چرا چون شبروان ناروشنی تو؟
نسوجِ چشمِ ما مثلِ حریر است
چرا بر پرنیان چون سوزنی تو؟
به آرامی رَوَد آدم به کوچه
چرا گردنکِشِ هر برزنی تو؟
چرا سوزد ز نیشت پشتِ مردم؟
مگر با کژدُمان هم روزنی تو؟
چه آمد بر سرِ سروانِ بستان؟
چرا ویرانگر هر گلشنی تو؟
چرا خونابه ای ریزد ز چنگت؟
مگر چون روبهان خون دامنی تو؟
چو دیدم دوده هایِ بندرعباس
بگفتم بدتر از اهریمنی تو
نخواهد کس ببیند رویِ شومت
ز بس با مردمان چون دشمنی تو