دفتر دوم
*************************
بختیار یک شخص نیست؛ یک راه است؛
راه امروز و آیندهی ایران
بخش بیستوپنجم ـ الف
بختیار، بازرگان و توتالیتاریسم
در بخش های پیشین در درجهی نخست به تشریح روش کار سیاسی و اعمال و رفتار شاپور بختیار در برخورد به مسایل ملی، بویژه در دورانهای بحرانی پرداختیم. شک نیست که این روش هم سودمند است و هم لازم؛ اما در این روش جایگاه مرد و زن سیاسی در قیاس با دیگران روشن نمیشود. برای این منظور مقایسهی شخص با شخصیتی متفاوت اما همسنگ او میتواند در شناخت ویژگیهای استثنایی وی بسیار سودمند باشد. در مورد شاپور بختیار چنین شخص متفاوت اما از جهت اهمیت همسنگ او جز مهندس مهدی بازرگان نمیتواند باشد. بازرگان که وجه اختلاف وی با بختیار را به تفصیل شرح خواهیمداد از جهات بسیار دیگری با او همسنگ است. هر دوی آنها تحصیلات عالی خود را در عالیترین دانشگاههای پاریس انجام دادهاند و هر دو در دورانهای حساس و بحرانی کشور نقش های عالی و حساس بر عهده گرفتهاند. در دورانی که بختیار کفالت وزارت کار در دومین دولت مصدق را بر عهده دارد، بازرگان از طرف مصدق به ریاست هیات خلعید از شرکت نفت انگلیس و ایران و در نتیجه به ریاست شرکت ملی نفت ایران تعیین میشود. پس از ۲۸ مرداد هر دو، در کنار هم، از بنیانگذاران نهضت مقاومت ملی اند. در سال ۱۹۵۷ برای نخستین بار در امری حیاتی برابر هم قرارمیگیرند. در این نوشته خواهیمدید که این تقابل نهایی میان یاران دیرین ریشه در کجا دارد.
بطور خلاصه بختیار یک ایرانی ایراندوست، آزادیخواه، استقلالطلب، دموکرات، لاییک (هوادار جدایی مذهب از حکومت) و در راه آرمانهای خود سرسخت و شجاع است.
بازرگان یک ایرانی ایراندوست، آزادیخواه، استقلالطلب، و در راه آرمانهای خود سرسخت و شجاع است اما برخلاف بختیار پیرو یک ایدئولوژی دینی است؛ یعنی یک اایدئولوژی خواهوناخواه، توتالیتر. اگر ولایت فقیه خمینی و حکومت وحشتناک «دینی» او آشکارا توتالیتر است، و هولناکترین نوع آن، جامعه و بناچار حکومت مورد نظر بازرگان و سازمان نهضت آزادی ایران که او و یارانش تاسیسکردند نیز، هرچند بصورت ناخودآگاه، باز توتالیتر است. و در اینجاست وجه اختلاف عمدهای که، خواهیمدید، بازرگان را از بختیار متمایز میسازد. بختیار حتی در رسالهی دکترای خود، که در سال ۱۹۴۵ در پاریس از آن دفاع کرده، از رژیم های توتالیتر، که در آن زمان در وجود، فاشیسم ایتالیا، و بویژه در دو رژیم شوروی و آلمان نازی، نمایان شدهبودند، سخن گفته و ما دربارهی این مبحث رسالهی او مقالهی جداگانهای نوشتهایم.
نهضت آزادی
به مثابهی یک سازمان ایدئولوژیک هژمونیست
و نقش آن در شکست نهضت ملی ایران
در این بخش نوشتهی حاضر هدف همچنین روشنساختن نقش زیانبخش سازمانهای سیاسی ایدئولوژیکی هژمونیست در ایران معاصر و بطور اخص نقش نهضت آزادی ایران و بنیانگذار ان است، از این جهت که این سازمان بهدلیل انتساب آن به نهضت ملی ـ مصدقی میتوانست بیش از سازمانهایی چون حزب توده تأثیرات مثبت یا منفی بر زندگی داخلی آن داشتهباشد. این نوشته در عین حال هم اصولی و نظری است و هم تاریخی، بدین معنی که در آن همراه با نقش افراد معین جایگاه ایدئولوژیها و سازمانهایی که بدانها تجسم میبخشند نیزمورد نظر است. به عبارت دیگر با این که در آن بیش از هر کس دیگر به نقش مهندس مهدی بازرگان برمیخوریم، منظور تخطئهی این شخصیت که مردی ایراندوست و شرافتمند بود و برخی از یاران او چون مهندس امیرانتظام که به راه او، و تا پایان زندگی، حتی به راه نهضت ملی و جبهه ملی وفادار ماندند، نیست. مقصود نشاندادن این است که ایدئولوژیهای هژمونیست چگونه میتوانند شرافتمندترین و آرامانخواه ترین مردان و زنان را ناخواسته از هدف اصلی و عالی آنان که استقلال کشور و رهایی مردم از بندهای اسارت است دورسازند. در عین حال، در پرتو این بررسی میتوان دید که، اگر در وجود مهندس بازرگان تضاد میان آرمان رهایی ملت از یک سو و هدف تطبیق اجباری زندگی افراد مردم با یک ایدهآل اخلاقی یا دینی از سوی دیگر، اما از راه توسل به یک ایدئولوژی سیاسی، با خنثی شدن این دو عامل توسط یکدیگر، سرانجام موجب شکست نهایی و احساس غبن و پشیمانی عمیق می گردد، اما، مانند همهی نمونههای دیگر تاریخ، در برخی از همراهان کوتهنظر و قدرتطلب، با غلبهی وجه ایدئولوژیکی بر آن وجه دیگر که به دستاویزی برای مقاصد شخصی بدلمیگردد، موجب هضم و انحلال اینگونه اشخاص در قدرت، و فساد آنان، حتی پیش از دستیابی به آن، میشود، یا در برخی دیگر از آنان وسیلهی همدستی با غارتگران کشور در جمع مال و ثروت.
*
جبهه ملی ایران، به مثابهی شکل سازمانی نهضت ملی در درازنای حیات خود از فرازونشیب های بسیاری گذشته و پیروزیها و شکستهایی را از سر گذارندهاست. بهجز شکست نهضت ملی در کودتای ۲۸ مرداد، که با سرنگونی دولت ملی مصدق به برقراری اختناق و تعطیل فعالیتهای علنی ملیون با حفظ جوانبی از مشروطیت، بدون نفی رسمی مبانی آن انجامید، ضربهی مهلک دیگری که بر جبهه ملی ایران وارد آمد، بیستوپنج سال پس از آن، پیروزی خمینی در تحمیل رهبری خود به جنبش، منحرفساختن آن از مسیر آزادیخواهی، و نفی کامل همهی دستاوردهای انقلاب مشروطیت با تأسیس جمهوری اسلامی بود. در این بهاصطلاح انقلاب که ضدانقلابی علیه مشروطیت بود، زیرا بنا به اظهارات صریح رهبر آن برضدِ اصول انقلاب مشروطه انجام شده بود، متأسفانه تسلیم بخشی از جبهه ملی در برابر سیادتطلبی او و کمک به وی در تحقق این هدفِ وی نقش عظیمی داشت. شک نیست یکی از علل عمدهی این شکست اخیر ناتوانی تشکیلاتی جبهه ملی در سالهای پیش از ضِدّانقلاب اسلامی و یکی از نتایج این وضع، یعنی ضعفی بود که بر کارفندهای دموکراسی درونی آن عارض شده بود.
پس برای یافتن منشاءِ این شکست باید به جستجوی علل این ضعفها رفت و روشنساخت که بجز خفقان پلیسی حاکم بر کشور که امکان فعالیت سیاسی و تشکیلاتی را از سازمانهای سیاسی سلبکردهبود، و افزون بر کاستیهای ذاتی که در هر سازمان سیاسی بیش و کم وجوددارد، چه عوامل دیگری در این میان تأثیر تعیینکننده داشتهاست. در اینجاست که به افراد و دستجات منتسب به نهضت ملی و نقش آنها و، در میان آنها، به نهضت آزادی ایران میرسیم، که ارزیابی کار بنیادگذارانش، چه پیش از تأسیس آن و چه پس از آن، از اهمیت بسیاری برخوردار است. اما، برای روشن ساختن آثار مثبت و منفی این جریان نیز لازم است که ابتدا به سال های پس از شهریور بیست بازگردیم.
جهان بینی های هژمونیست
در دوران پس از شهریور بیست
در آن سالها سه جریان فکری هژمونیست (سیادتطلب) در فعالیتهای سیاسی و اجتماعی ایران حضوری نیرومند داشتند. گرایش های هژمونیست، بر اساس باوری، البته کوته نظرانه، چنین میپندارند که به تنها راه رهایی جامعه و صحیحترین طرح برای سعادت آن دست یافتهاند. اینگونه جنبشها، با چنین شیوهی تفکری، گاه آگاهانه و گاه غیرآگاهانه، در پی آناند که رهبری جنبش های سیاسی را بهانحصار خود درآورند، و معمولاً با پیگیری این نحوهی نگرش به جامعه و سیاست، در صورت پیروزی کارشان خواهوناخواه به برقراری یک قدرت توتالیتر میانجامد.
در ایرانِ سالهای پس از شهریور بیست، نمایانتر از همه در میان آن سه گرایش هژمونیست، جریان متمایل به کمونیسم سنخ شوروی بود که در حزب تودهی ایران تجسم مییافت. این جریان که بهروایت استالینیِ ایدئولوژی هژمونیست لنینیسم و شیوههای تبلیغاتیِ تعرضی بسیار نوین و آزموده شدهی آن مجهز بود در مردمان خالیالذهن بهسرعت نفوذمیکرد؛ مخالفان کمظرفیت خود را بهسختی متوحش کرده، افراد بی اطلاع از دکترین های سیاسی را که در برابر موج گفتارهای تنظیم شدهی، هرچند کلیشهایِ آنان، چیزی برای پاسخ یا حتی اظهار نظر نداشتند دچار عقدهی حقارت می ساخت. با روشی شبیه به کارِ مبلغان دینی قدیم و با تظاهر به نوعی اشرافیت فکری، به آنان تعلیم داده میشد که چگونه همهی مسائل هستی و زندگی اجتماعی و فرهنگی را با بیان چند اصل و گفتار ساده توضیح داده شنونده را در برابر این پرسش قراردهند که حال خودِ او دربارهی این مسائل غامض چه میاندیشد. آنان برخلاف دانشمندان علوم تجربی و به اصطلاح آکادمیک و فلاسفه که بیشتر به طرح پرسش میپردازند تا به ارائهی پاسخ، درست مانند ادیان کهن، برای هر مسئلهی اجتماعی و فردی انسانها پاسخهایی حاضر و آماده داشتند. پاسخ های این مبلغان بهمدد اصطلاحات و فرمولهایی که به کار میبردند ـ اصطلاحاتی که بهعکس مصطلاحات ادیان معمولاً نو و مطنطن بود ـ بهظاهری عالمانه تشریحمیشد. بدین ترتیب تبلیغ کنندگان آنها با ارائهی پاسخهای خود تصویری جذاب از یک زندگی خردمندانه و صلحآمیز برای انسانیت، ترسیم، و تصوری فاخر از خود القاءمیکردند. پیداست که گرایشی که بهطور مستقیم در برابر این جریان ایدئولوژیکِ تعرضی، که مانند ادیان دارای یک جهانبینی کامل و بیمعما به نظر میرسید، قرار میگرفت در درجهی اول از محافل متعصب دینی تشکیلمی شد، و نه به دلیل خصلت هژمونیست گرایش اول ـ چه این یک نیز خود هژمونیست بود ـ بلکه تنها بدین جهت که خصلت ایدئولوژیک هژمونیستی در خود آن نیز وجود داشت و ایدئولوژی حزب توده را به دلیل دهریگری و به اصطلاح"مادیگرایی" و ضدیت آن با دین رقیب خود میشمرد. هواداران این گرایش که در برابر تعرض ایدئولوژیک استالینیسم ایرانی، بدون کوشش در جستجوی سستیهای پایهها و یافتن نقاط ضعف آن، بهدنبال چارهای آسان، اما، مانند خود آن، همچنان چارهای ایدئولوژیکی، بودند کوشیدند تا عملاً از اسلام یک ایدئولوژی سیاسی بسازند، که هم جهانبینی کاملی، شامل پاسخ به مسائل عادی روزمره، باشد و هم دربرگیرندهی مسائل زندگی جمعی یعنی امر حکومت و سیاست، و از آن به عنوان حربهی فکری در برابر همهی ایدئولوژیها و حتی نحلههای سیاسی غیرایدئولوژیک استفادهکردند۱.
شکل برونی تجسم این ایدئولوژی محافل تبلیغاتی اسلامی، و بیشتر از آنها جمعیت فداییان اسلام بود؛ ضمن اینکه این گروه اخیر تحت تأثیر اخوانالمسلمین مصر بهوجود آمدهبود و تعرض عملی را نیز به صورت تروریسم، هم برای ایجاد وحشت در مخالفان خود و هم برای جذب منشهای ضعیف، بهکار میبست. اگر تکیهی حزب توده به اتحاد شوروی و مجموعهی دولتهایی بود که از آنها با عنوان "ارودگاه سوسیالیسم" نام میبرد، پشتوانهی گرایش دوم، دستکم در آغاز، بخشی از سران دینی و تا حدی نیز برخی از مؤلفههای بسیار متعصب بازار و کسبهی جزء بودند. باید تأکیدورزید که ایدئولوگهای اسلامی ما، ضمن این که خود واکنشی بودند در برابر آنچه گفتهشد و از این جهت در نقطهی آغاز ابتکار قرارنداشتند، حتی از جهت پایههای فکری خود نیز ابتکار مهمی نورزیدند چه اهم نظریات آنان از اسلامگرایان مصری چون سید قطب برگرفته شدهبود. طاغوتی خواندن نظام حاکم در دروان ضدانقلاب اسلامی، که ملیون و آزادیخواهان پس از ۲۸ مرداد و تجاوزات پادشاه به قانون اساسی بهدرستی آن را دیکتاتوری می نامیدند، اقتباسی بود از سید قطب، همانگونه که ضرورت درهم کوفتن اساس نظامهای دموکراتیک، به مثابهی فرآوردههای غربی، و جانشین کردن آنها با حکومتی تماماً مبتنی بر شریعت اسلامی که گویا در ۱۴۰۰ سال پیش سیستمی کامل برای حکومت ارائه کردهبوده، نیز از این ایدئولوگ مصری برگرفتهشدهبود.
گرایش ایدئولوژیکی هژمونیست سوم که از ناسیونالیست های تندروِ متأثر از ایدئولوژیهای افراطی نازیسم و فاشیسم تشکیلمیشد اگرچه با پایان دوران رضاشاهی تکیهگاه اصلی خود را از دست دادهبود، اما در وجود حزب توده دستاویز تبلیغاتی سودمندی پیداکردهبود که میدان وسیعی را برای تبلیغات آن بازمیکرد.
رقابت جهان بینی های هژمونیست
بر سر علم و علمی بودن !
یکی از مهم ترین ویژگیهای این ایدئولوژیهای هژمونیست ایناست که "علمی بودن" ادعاییِ آنها به رخ مخاطب کشیدهمیشود. مبلغان ایدئولوژی ساخته و پرداختهی شوروی جهانبینی خود را "سوسیالیسم علمی" مینامیدند، و حتی از « علم پرولتری»، که منظور از آن همان مارکسیسم ـ لنینیسم بود، سخنمیگفتند. بیآنکه بتوان در این مختصر به بحث مفصل در این باره پرداخت باید متذکرشد که بررسی آثار مارکس و انگلس نشان میدهد که نخستین آن دو بسیار بهندرت به علمی بودن نظریات خود و خاصه نظریهی سوسیالیسم خود اشاره کردهاست، و انگلس نیز جز در کتاب کوچک "سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی" که در آن در مقایسهی نظریات مارکس و خود او با سوسیالیستهای دیگر آنها را علمیتر از دستهی دیگر دانسته، در استعمال این صفت برای سوسیالیسم بسیار محتاط باقیمانده و بیشتر بر لزوم ساختن آن سوسیالیسم تأکید کرده تا ادعای تحقق چنین برنامه یا نظریهای بهدست خود او یا مارکس. اما دستگاه حکومت شوروی که برای اثبات حقانیت دیکتاتوری خود و ترورِفکری مخالفان باید از هر وسیلهای سود میجست علم را نیز به این عرصه واردکرد و با ادعای علمی بودن ایدئولوژی رسمی خود خواست حربهی برندهای در برابر منقدان و حریفان این دیکتاتوری و آن طرز فکر بسازد. و الحق که از این کار نتیجهی بزرگی نیز گرفت، زیرا عامهی مردم، بخصوص در آن دوران که از علم جز نتایج خیره کنندهی آن در تکنولوژی چیزی نمیدانستند، البته میتوانستند بهسادگی چنین ادعایی را باورکنند. در انتشارات رسمی شوروی سابق (به عنوان مثال در فرهنگ فلسفی کوچک چاپ مسکو که به چندین زبان منتشر شدهبود) نیز مارکسیسم «فلسفهی علمی» نامیدهمیشد. و این ادعا از سنخ آن چیزی است که «تناقض در تعریف» یا «تناقض در کلمات» (contradiction dans les termes) نامیدهمیشود۱ زیرا از زمانی که علوم جدید، اندکاندک، با جدا شدن ازفلسفه، به صورت رشتههای مستقلی از پژوهش پدیدارشدند، یعنی از فلسفه استقلالیافتند، متقابلاً نیز فلسفه قلمرو مستقل خود را حفظکرد. شک نیست که تأثیر و تأثر میان علم (به معنای علوم جدید) و فلسفه هیچگاه قطع نشده و نخواهدشد؛ اما پیوند نوین میان این دو حوزهی فرهنگ و دانش بشری با آنچه از دوران باستان، و فیالمثل از دوران ارسطو بهجا ماندهبود، و البته پیش از آن هم با پیشرفتهای ایرانیان در قرون میانی، در علوم تجربی، چون شیمی، فیزیک، نجوم، پزشکی، و علوم صوری چون ریاضیات متزلزل شدهبود، از دوران گالیله و نیوتون رو به گسست کامل گذاشتهبود. از آن پس اثرات متقابل علوم و فلسفه بر یکدیگر بیش از هر چیز جنبهی انتقادی یافت، بدین معنا که سیستم های فلسفی از این جهت که در برخی از آنها از پیشفرضهایی کاملاً دلخواه، یعنی آنچه مورد آزمایش قرار نگرفتهبوده، استفادهمیشد مورد نقد پژوهشگران علوم قرارمیگرفتند و متقابلاً نیز علوم طبیعی ـ تجربی جدید، یا حتی علوم صوری جدید چون ریاضیات و منطق که هر یک به نوبهی خود با تناقضات درونی و بحرانهایی روبرو میشدند، از سوی آن دسته از فلاسفه که بر مبانی آنها احاطهی کامل داشتند، مانند کانت که خود فیزیکدانی متبحر و منطقیِ قویدستی بود، یا لایپنیتز و برتران راسل، و بویژه ادموند هوسرل که هر سه ریاضیدانان بسیار برجستهای بودند، مورد بررسی انتقادی قرارمیگرفتند. در نتیجه متصف کردن یک دستگاه فلسفی به امتیاز علمی بودن همان اندازه تناقضآمیز میبود که زدن برچسب فلسفیبودن به یکی از علوم جدید میتوانستبود؛ هرچند که اینجا نیز مانند همه جا کشیدن یک خط مرزی مطلق و غیرقابل عبور میان دو قلمرو نمیتوانست با واقعیت منطبقباشد، چنان که فیالمثل آنچه فلسفهی تحلیلی (philosophie analytique) نامیدهشد ازدواجی بود میان منطق صوری (ریاضی) جدید و تأملات و کاوشهای کاملاً فلسفی، خاصه در آثار پژوهشگرانی چون لودویگ ویتگنشتاین.
در برابر چنین ادعاهایی سه نوع روش قابل استفاده بود. یکم، موضع دفاعی و کوشش در رفع و دفعِ نسبتهای غالباً پوچی، چون وابستگی به این یا آن طبقه ی استثمارگر یا هیأتِحاکمهی ستمگر یا امپریالیسم و، بالأخره، عقب ماندگی؛ نسبتی که در آن تعرض ایدئولوژیکی به همهی مخالفان داده میشد؛ دوم موضع تعرضی، یعنی احاطهیافتن بر افکار نادرست تعرضکننده و نقاط ضعف آنها، و افشاءِ نیرنگهای فکری، علمی و فلسفی و نادرستی های تاریخی که در دستگاه تبلیغاتی او بهکارمیرفت، و این روش مستلزم کار پژوهشی جدی در تاریخ این پدیده و ساخت واقعی و اعماق ماهیت «افکاری» بود که در ترویج آنها کوششمیشد۴. راه سوم عبارت از این بود که در برابر یک دستگاه «فکری» هژمونیست دستگاه هژمونیست دیگری از ایدهها عرضه و کوشششود تا یکی با کمک دیگری مردودگردد.
در این میان، روش نخستین، یعنی موضع دفاعی در رسیدن به هدف مورد نظر ناتوان بود زیرا این دفاع به انبوه کسانی که عقاید خود را مورد تعرض یک دستگاه منظم «فکریِ» آزموده در کار خود میدیدند قوت قلب نمیبخشید و تردیدهای آنان را زائلنمیساخت. اتخاذ موضع دفاعی در مبارزهی فکری همواره در طرف مورد حمله رگههایی از تردید باقیمیگذارد بیآنکه حتی ذرهای تردید نسبت به افکار تعرضکنندگان برجانهد. راه سوم نیز، که عبارت از پیشنهاد یک طرز فکر هژمونیستی دیگر، بهنام دین یا ناسیونالیسم، بهجای ایدئولوژی طرف مقابل بود و هست، هماناست که نقضغرض نامیدهمی شود، یعنی ارتکاب خطای رقیب به شکلی دیگر، تنها بدین عذر که این یک اصیل و قابل اعتماد است زیرا از فرهنگ خودی گرفتهشدهاست؛ در حالی که هرچه خودیاست، حتی بهفرض اصالت و در صورتی هم که در گذشته سودمند یا پسندیده بوده، الزاماً همواره و الیالابد بهترین گزینش نخواهدبود.
بدین ترتیب، جهان بینیهای هژمونیست دیگری نیز که به رقابت با لنینیسم برمیخاستند، حتی اگر نقطهی الهام آنها یکی از ادیان قدیمی بود ـ و در کشور ما اسلام شیعه ـ لازم میدیدند که حربهی نامشروع علمی بودن را از انحصار کمونیسم دولتی شوروی و مبلغان آن در آورند و درنتیجه میکوشیدند تا بهنوبهی خود جهانبینی خویش را به این صفت ناحق بیارایند و این ادعا را بههر طریق به کرسی نشانند. به عبارت دیگر، اشکالات وارد بر ادعای لنینیستها دایر بر علمیبودن نظریاتشان مانع از آن نبوده که حتی برخی از پیروان ادیان مختلف، از جمله اسلام نیز، به دلائل مختلف و از جمله به سبب همین رقابت، به این ادعای بی پایه که باورهای دینی آنان با علوم جدید منطبقاست، یا حتی یافتههای علوم جدید در نصوص قدیمی ادیان آنان یافتهمیشود، پرداخته درصدد اثبات مدعای خود برآیند۱.
واقع بینی سیاسی
در برابر سیاست ایدئولوژیکی
در ایران ما، آنچه میتوانست، و توانستهبود در برابر این هرسه طرز فکر افراطی دکترینی واقعبینانه عرضهکند تفکر آزادیخواهانه و استقلال طلبانهی ملی (و دموکراتیک) بود که، بجای دخالت در جهان بینی یکایک اعضاءِ جامعه که یکسان ساختن آنها امری بود هم مُحال، هم غیرلازم و هم خطرناک، مستقیماً به زندگی و مصالح جمعی و حیات ملی پرداخته، با تکیه بر احیاءِ دستاوردهای نهضت مشروطه و دفاع از منافع کشور در برابر مطامع قدرتهای بزرگ بیگانه، بخصوص انگلستان و شوروی، توسل به ایدئولوژی های هژمونیست را نه فقط بیهوده، بلکه به دلیل تعارض آنها با زندگی دموکراتیک و انکشاف آزادی اندیشه زیانبخش میدانست. تجسم بیرونی این گرایش، که در صورت پیشرفت و پیروزی میتوانست زمینه را برای همیشه از ایدئولوژیهای هژمونیست بگیرد، جنبش مبارزهی پارلمانی ضداستعماری و آزادیخواهانه بهرهبری دکتر مصدق، یا ادامهی نهصت مشروطه در شرایط نوین بود. این جنبش که نهضت ملی نامیده شد، با پیشرفت سریع خود، بهویژه در دورهی مبارزه با استعمار انگلیس بر سر نفت ایران و بر سرِ استقلال واقعی کشور، و با ملی کردن صنایع نفت و مبارزه برای انتخابات آزاد، توانست بخش مهمی از هواداران سالم و معتدل سه گرایش بالا را به سوی خود جلب کند و به همین علت نیز دشمنی سختترین جناحها و عناصر آنها را نسبت به خود برانگیخت.
مخالفت حزب توده با جبهه ملی و رهبر آن مصدق، علاوه بر نفوذ شوروی در حزب توده و انگیزهی دفاع از منافع این کشور، از جمله از ایدئولوژی هژمونیست آن نیز سرچشمه میگرفت. هواداران متعصب ایدئولوژی دینی چون فداییان اسلام هم، که از مجاری نامرئی توسط دربار و رکن دوِ ستاد ارتش نیز تقویت میشدند پس از تشکیل دولت ملی دکتر مصدق، با اعمال فشار بر آن میکوشیدند تا خصلت دموکراتیک و لاییک آن را که بر اصول مشروطه استوار بود خدشهدار و ضعیف کنند. در عوض هواداران معتدلِ هر سه گروه، گاه با حفظ نسبی تمایلات ایدئولوژیک و هژمونیست خود، و گاه با آزادی کامل از نفوذ آنها هر روز به نهضت ملی و رهبری آن نزدیک تر میشدند۴.
بخش بیستوپنجم ـ ب
نهضت آزادی و پیشاتاریخ آن
-------------------- -------------------- --------------------
[۱] این یادآوری لازم است که تا پیش از تأسیس اتحاد شوروی کمونیسم تنهاجنبه ی آرمانی را داشت که جز در رسالهها و مانیفستهایی از آن سخن نرفته بود. معمولاً مخالفان سیستم سرمایه داری خود را سوسیالیست مینامیدند و با اینکه برخی از آنها هوادار اجتماعیکردن بخشهای مهمی از تولید و خدمات بودند اما اصول دموکراسی لیبرال را، که مارکس در برخی از آثار خود دموکراسی بورژایی خوانده بود، از بیخ و بن نفی نمیکردند و حاضربودند در چارچوب آن بهکمک مبارزات پارلمانی و سندیکایی برنامه های خود را عملیسازند. با تشکیل حکومت بلشویک اولین بار سخن از حکومت کمونیستی به میان آمد و پدیدهای در تاریخ ظهورکرد که ما اینجا از آن با نام کمونیسم سنخ شوروی یادکردیم و بعد ها «سوسیالیسم واقعاً موجود» نامیده شد.
[۱] سید قطب، محمـد، زاده ی جنوب مصر، در ۱۹۰۶؛ او که در میانه ی سالهای پنجاه میلادی به بزرگترین نظریه پرداز اسلام سیاسی تبدیل شده بود، در سال ۱۹۶۶ به اتهام توطئه برای سرنگونی جمهوری جدید مصر به رهبری جمال عبدالناصر به اعدام محکوم شد و اعدام گردید.
[۱] برای دانستن بیشتر در این باره باید افزود که آنچه در قرن بیستم علمگرایی (scientisme) نامیده شد و بهمعنی جستجوی پاسخی برای همهی پرسشها در علوم جدید بود، و در همان قرن نیز به مثابه ی یک ایدئولوژی مورد انتقاد فلاسفه و جامعه شناسان بسیار قرار گرفت، در قرن نوزدهم یک جریان فکری نوین، غالب و بسیار نیرومند بود که اعتقاد به آن شامل مارکس و انگلس نیز می شد. به عنوان مثال، انگلس در نامهای به مارکس درباره ی نظریه ی داروین اظهارکردهبود که این نظریه ی علمی، که تنازع بقا را کارفندِ (مکانیسمِ) عمده ی تکامل در طبیعت می شمارد نظریات او و مارکس درباره ی نقش مبارزهی طبقاتی در تاریخ را تأییدمیکند. همچنین برنامه ی مارکس درتدوین کتاب سرمایه، چنانکه در نوشتههای پیش از آن اعلامداشتهبود، عرضه کردن یک تئوری کاملاً علمی دربارهی کارفندهای اقتصادی بود. او در دیباچه ی کتاب سهمی در نقد اقتصاد سیاسی (Contribution à une critique de l'économie politique) ارائه ی نظریهای اقتصادی را، که از جهت دقت علمی مانند علم فیزیک باشد، هدف کار خود اعلامکردهبود. پیداست که چنین برنامهای از سوی کسی که، با وجود دانش فلسفی و تاریخی وسیع خود، هیچگونه تصوری از ساختمان علم فیزیک نداشت تنها گویای مجذوبیت او در برابر علوم مدرن بود. در برخی از آثار انگلس چون آنتی دورینگ نیز این مجذوبیت نسبت به علوم جدید دیده می شود.
[۱] نک. محمـد امینی، فداییان اسلام.
Aujourd'hui[Quand ?], Teilhard a cessé d'être un réprouvé talentueux[non neutre] pour être qualifié de « précurseur » et de « savant extraordinaire ». En ۲۰۱۳, l'Osservatore Romano sous la plume de Maurizio Gronchi cite la phrase de Teilhard « j'étudie la matière et je trouve l'esprit ». Les travaux philosophiques et études théologiques prennent désormais en compte la composante dynamique et évolutive de l'homme et de l'univers. Cela est particulièrement perceptible par exemple dans l'œuvre du théologien allemand Karl Rahner.
مهدی مظفری که خود در دوران جوانی به نهضت آزادی بسیار نزدیک بوده است، در این باره چنین مینویسد: « هفتاد سال از تاسیس حزب توده میگذرد. یکی از تبعات بسیار مهم تاسیس این حزب که کمتر مورد بررسی قرار گرفته، به وجود آمدن جریانی است که امروز به نام ملی ـ مذهبی معروف است. پیدایش جریان ملی ـ مذهبی واکنش مستقیم گروهی از اسلامگرایان شهرنشین بود در برابر نفوذ چشمگیر حزب توده در بین جوانان و بهویژه دانشجویان.» (دکتر مهدی مظفری، نقش ویرانگر ملی - مذهبیها در گذشته و نقش سازندهی آنان در آیندهی ایران؛ نک. سایت اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران).
۲ زیرا اگر چیزی به نام «فلسفهی علمی»، یعنی فلسفهای دارای ویژگیهای علوم تجربی مدرن و ریاضیات، وجود داشت آنگاه فلاسفه بخشی از دانشمندان این علوم بشمار میآمدند، حال آنکه بههیچ روی چنین نیست زیرا از زمانی که علوم جدید یک به یک از فلسفهی سنتی جدا و مستقل شدند هر یک دارای موضوع خاص و مستقل، و نیز روش خود هستند و «علمی بودن» آنها بر آن موضوع و آن روش کار استوار است، در حالی که فلسفه نه مانند آنها دارای موضوعی کاملاً مشخص و محدود است و نه دارای روشی واحد و یکسان برای همهی فیلسوفان؛ و حتی برخی از فلاسفه به علوم یا روشهای علوم نیز انتقاداتی اساسی وارد میکنند. تنها نکتهای که باید بر اینها افزود ایناست که اولاً فلاسفه برای کسب امکان نقد بر علوم باید تا حد زیادی بر برخی از شاخههای آنها آگاهی بهدست آورند تا سخنانشان در آن زمینه ناشی از جهل نباشد، و دیگر اینکه به دلیل رابطهی نزدیک منطق صوری جدید که، از اواخر قرن نوزدهم به بعد، پابهپای ریاضیات جدید و در پیوند نزدیک با آن، پدیدار شده، همانطور که فلاسفهی قدیم نمیتوانستند از منطق بیخبر باشند، فلاسفهی این دوران نیز نمیتوانند به ریاضیات و منطقِ مرتبط با آن بیاعتنا و از آن بیاطلاع باشند، خاصه اینکه زبان فلسفهی تحلیلی تماماً بر منطق صوری مدرن استوار است و فیلسوفی که داعیهی اشراف بر فلسفهی معاصر را داشتهباشد نمیتواند با این مبحث بیگانه بماند.
۳ بخش مهمی از نوشته های مهندس بازرگان صرف موضوعاتی ناظر بر این قبیل مسائل شده است. برای روشن شدن این ادعا لازم نیست به راه دوری برویم و کافی است بهعنوان نمونه به یکی از آثار آن زندهیاد که سير تحول قرآن نامدارد رجوعکنیم. در این کتاب که در دوران زندان پس از دستگیری سال ۱۳۴۱ نوشتهشده، مهندس بازرگان کوشیدهاست تا با بررسی طول سورهها بر حسب تعداد آیات هر یک، و طول آیات از لحاظ شمار کلمات هر یک، و در نظر گرفتن شأن نزول آنها (تاریخ نزول آیات، بر اساس کتب و تحقیقات موجود از قدیم تا کنون) و سنجش آماری آنها برای بدست آوردن میانگینها، نشاندهد که دارازی متوسط آیات و سورههای هر سال تابعِ خطی افزایندهای از بُعد زمان بودهاست. در ضمن در توضیحات ضمیمه دربارهی این امر نیز تصریحکردهاست که هرچند انجام این کار البته با توسل بهروش آماری صورتگرفته است اما امروز هیچ برآورد علمی بدون توسل به آمار امکانپذیرنیست. وی در پاسخ به این سؤال که :«شما در مقدمه نوشتهايد كه از [نظریهی] احتمالاتِ رياضي استفادهكردهايد. ميخواهم بگويم كاربرد احتمالات يك مقدار ممكن است در علمي بودن تحقيق اثر بگذارد... » میگوید: «خود آمار علم است ؛ امروزه ثابتكردهاند كه هيچ چيز خارج از علم آمار نيست و همهی قضاوتها متكي بر آمار است. پس هيچكدام ۱۰۰ درصد [کذا فی الاصل؛ ۱۰۰٪] قطعيت ندارد. منتهي عملاً وقتي ضريب احتمال يا اشتباه بالارفت، آنوقت ميتوانند بگويند كه ديگر قابلاتکاء نيست. هيچ قضاوت بشري، سياسي، اجتماعي و... ، هيچكدام قطعيت رياضي۱۰۰ درصد [کذا فی الاصل؛ ۱۰۰٪] ـ آنگونه كه سابق مدعيبودند ـ ندارند. در كتاب [سيرتحول قرآن] هم من مكرر گفتهام كه صحت اينها و صحت آن جدوليكه براي سالهاي نزول آيات دادهشدهاست، ممكن است [قابل] يكي دو سال پس و پيش باشد... » (مهندس مهدي بازرگان، سير تحول قرآن، جلد اول، مجموعهی آثار (۱۲)، بنياد فرهنگي مهندس مهدي بازرگان، چاپ پنجم، ۱۳۷۷، ص. ۹).
در مقدمهی ناشر که در واقع نامهای است از زندهیاد علی شریعتی، شرحی در اهمیت و عظمت این کتاب آمده، بدین معنی که «چاپ های قبلی کتاب فاقد مقدمه بود و ناشر بهتردانست قسمتی از نامهی زندهیاد دکتر علی شریعتی که در حوالی سال ۱۳۴۷ به مهندس عبدالعلی بازرگان نگاشتهشده، بهجای مقدمه نقلشود و سپس توضیحات لازم را عرضهنماید.» در آن نامه می توان از جمله چنین خواند: «در اینجا میخواهم مطلبی را که چند ماه است مرا بهشدتی که در بیان نمیگنجد بهخود مشغولداشتهاست و یک لحظه از آن غافل نیستم عنوانکنم و آن تمامکردن آن شاهکار معجزنمای کار در بارهی قرآن است. من کشف ایشان را در باره قرآن درست، بیمبالغه، شبیه کار گالیله در بارهی منظومهی شمسي و نیوتن در بارهی جاذبه و پاستور در بارهی بیماری... میدانم. آنها کلید علمی وحی طبیعی را بهدستآوردهاند و ایشان کلید علمي وحی الهی را. من آن روز که ایشان طرح این کار را بیانمیکردند دچار یک گیجی و حیرت بیسابقهای شدهبودم (...) من به همان مقداری که آن روز توضیحفرمودند، آنچه دستگیرمشد چنان خارقالعاده بود که ناگهان احساسکردم که به قرآن یک ایمان علمی پیداکردم. ایمان علمی، همچنان که به منظومه شمسی یا ترکیب آب یا حرکت بادها ایمان دارم. یعنی دیدم که «وحی» است ! دیدم (...). زیرا من هیچ مسئلهای را نه تنها در بارهی قرآن بلکه دین و بلکه خدا و اثبات ماوراءالطبیعه و... همه چیز در ردیف آن نمیبینم. این حادثهای است در علم مذهب، این تنها اثبات قرآن و وحی نمیکند اثبات وجود خدا و غیب را میکند. آن هم اثبات خدا نه با زبان عرفان و اخلاق و فلسفه و عقل؛ نه، با علم، آن هم علوم دقیق و آن هم دقیق ترینش، ریاضی! بازهم در شگفتم که چرا آن روز آقای مهندس [بازرگان] آن طور عادی از آن سخن میگفتند! آنکار بزرگ همهی حرفها و دلیلها و منطقها را بیارزش و یا لااقل کمارزش کردهاست. من با اطلاع و استعداد کمی که دارم چند بار در کلاس و مباحثه با دانشجویان با این شرط که «هر چه قدرت انکار و رد و حتی لج دارید برای نپذیرفتن این استدلالِ من در وحی بودن قرآن بهکاربرید» و همه جا با وجود همین شرط به آن متد که استدلالکردهام موفقیت مطلق بیاستثناء آمیخته با ایمان و شگفتی و اعجاب خارقالعاده بهدست آوردهام. نه تنها اقناعکنندهاست، اعجابآور و ایمانآور است. »[ت. ا.] (پیشین، ص. ۲۱).
حال باید پرسید اگر ایمان واقعاً ایمان باشد، یعنی، چنانکه هم در اسلام و هم در مسیحیت، اعتقادی است در ماوراءِ هرگونه استدلال عقلی، یک برهان ریاضی دربارهی طول و عرض آیات و سورههای قرآن بر حسب زمان نزول آنها بر آن چه میافزاید. و اساساً آیا ایمانی که مستدل شد، بطوری که، به فرض صحت استدلالی که در خدمت آن بهکاررفته، همه کس به قبول آن الزام علمی مییابد، باز هم ایمان نامیدهخواهدشد یا از مقولهی ایمان بیرونمیرود؟ ضمن اینکه به فرض "علمیبودن" نظریهی مهندس بازرگان دربارهی موضوع مورد بحث باید به این اصل مسلم توجهداشت که هیچ نظریهی علمی، خواه عام و خواه خاص، نیست که در طول زمان دستخوش تغییراتی جزئی یا کلی نگردد؛ حتی در ریاضیات که اساس آن، بهخصوص از قرن نوزدهم، دستخوش بحرانی بزرگ شد و مبانی آن مورد سؤال های عمده واقعگردید و همهی کوششهایی که برای پاسخ به پرسشهای ناشی از این بحران صورتگرفت بجای رفع بحران بر شدت آن افزود تا جایی که با اثباتِ دو قضیهی معروف کورت گودِل (Kurt Gödel)، ریاضیدان بزرگ اتریشی در سالهای ۱۹۳۱ و ۱۹۳۲، اصل عدم تناقض در مبانی تئوری اعداد برای همیشه از اعتبار افتاد!
اما این سخنان زنده یاد شریعتی چرا؟
«من کشف ایشان را در باره قرآن درست، بیمبالغه، شبیه کار گالیله در باره منظومه شمسي و نیوتن در باره ی جاذبه و پاستور در بارهی بیماری... میدانم. آنها کلید علمی وحی طبیعی را بهدستآوردهاند و ایشان کلید علمي وحی الهی را.(...) من به همان مقداری که آن روز توضیحفرمودند، آنچه دستگیرمشد چنان خارقالعاده بود که ناگهان احساسکردم که به قرآن یک ایمان علمی پیدا کردم.»
مقایسه میان نظریاتِ گالیله و نیوتون و پاستور، که نقائص و عدم دقت بخشی از قوانین دو نفر نخست آنان در قرن بیستم ثابت شده، بهطوری که نظریههای نسبیت خصوصی و عمومی آینشتین جای آنها را گرفتهاست، با بحث دربارهی طول آیات و سوره های قرآن چه مقایسهایاست؟ آیا «ایمان علمی» اساساً معنایی دارد، و تناقص در کلمات نیست؟
« ایمان علمی، همچنان که به منظومه شمسی یا ترکیب آب یا حرکت بادها ایمان دارم. یعنی دیدم که «وحی» است ! دیدم(...). زیرا من هیچ مسئلهای را نه تنها در باره قرآن بلکه دین و بلکه خدا و اثبات ماوراءالطبیعه و ... همه چیز در ردیف آن نمیبینم. این حادثهای است در علم مذهب، این تنها اثبات قرآن و وحی نمیکند اثبات وجود خدا و غیب را میکند». (ت. ا.)
آیا ایمانی که زمانی صحت آن با استدلالات عقلی به اثبات رسید، به فرض آنکه رسیده باشد، زمان دیگری هم با استدلال عقلی دیگری قابلرد نخواهدبود؟!
تا زمانی که مرحوم علی شریعتی در فرانسه بود، رابطهی نویسندهی این سطور که در آن زمان در سوییس مقیمبود، هر بار که با او دیداری داشتهاست، چه دو به دو و چه در کنگرههای جبهه ملی اروپا یا کنفدراسیون دانشجویان، رابطهای بوده در نهایت صفا و صمیمیت، و میان وی با آن زندهیاد هرگز نه از لحاظ شخصی و نه از جهت سیاسی کمترین اختلاف و کدورتی رخ نداده بوده است. پس، اظهار نظر بالا تنها یک اظهار نظر است دربارهی یک اظهار شگفتانگیز، و نه دربارهی شخص علی شریعتی که خاطرهی نویسندهی این سطور از وی همچنان صفا و زیبایی خود را حفظکردهاست.
منظور از این ملاحظات تنها همان است که در سراسر این نوشته مطرحبوده، یعنی این که مرحوم مهندس بازرگان نیز، مانند همهی کسانی که در راه استوارنشاندادن پایههای ایدئولوژی خود ضمن توسل به انواع وسائل در سودبردن از علوم مدرن نیز کوششمی کردهاند و میکنند، دست به این کار زدهبود، حال آن که توسل به علوم برای اثبات باورهای ایمانی جز ابراز تردید ضمنی یا ناخودآگاه، دربارهی آنها معنایینمیدهد، ضمن آنکه بهدلیل متغیر بودن فرضیههای علمی مدرن نتیجهگیریهایی که از آنها میشود نیز ناچار متغیر خواهدبود. آقای محسن کدیور نیز نکتهای مشابه دربارهی زندهیاد شریعتی بیانکردهاست که یادآوری آن در اینجا بیمناسبت نمینماید: « فرض کنید باید ببینیم که میزان اطلاعات جامعهشناختی و تاریخ ادیان مرحوم دکتر علی شریعتی که نسل دیندار ما به پای خطابههای حماسی او نشستهبود، چه اندازه بودهاست؟
چقدر ایشان جامعهشناسی و تاریخ ادیان را پیش اساتید فن آموختهبود و چه اندازه از ذهنیات خودش استفاده میکرد؟»؛ نک. محسن کدیور در گفتگو با محمـد حیدری، ایرانی بودن نه فضیلتی است نه رذیلتی، احترام آزادی، سهشنبه، ۲۰ تیرماه ۱۳۹۶.
۴ دربارهی این جناح معتدل گرایش ایدئولوژیکی اسلامی دکتر مهدی مظفری چنین مینویسد: «در این میان، نقش اسلامگرایان معتدل، یعنی همین ملی ـ مذهبیها و نواندیشان مذهبی در سالهای پس از شهریور ۱۳۲۰ حائز توجه و دقت خاص است. این گروه مرکب بود از برخی استادان دانشگاه، معلمان، مهندسان، پزشکان، کارمندان و بخش قابلتوجهی از بازاریان و دانشجویان دانشگاه و دانشسرایعالی. به مقتضای شغلی، این گروه رودرروی حزب توده قرارداشت. زیرا حوزهی نفوذ و عملیات و عضوگیری هر دو تا اندازهی زیادی یکسان بود. مهندس مهدی بازرگان در مدافعات خود در دادگاه تجدید نظرِ ویژهی دادستانی ارتش (خرداد ۱۳۴۳) بهتفصیل از کارشکنیها و اعتصابات دانشجویان تودهای دانشکده فنی بهویژه دانشجویان افسری صحبتمیکند و روی نقش مخرب اولین فرمانده مسئول دانشجویان افسری تکیهمیکند. آن فرمانده، سروان خسرو روزبهِ آن زمان بود.» (دکتر مهدی مظفری، همان).