در روایتهای رسمی و نیمهرسمی که این روزها از زبان برخی سیاستورزان نوستالژیک و روشنفکران وابسته یا دلبسته به نظم سلطنتی شنیده میشود، انقلاب ۱۳۵۷چونان لحظهای شوم و خطایی تاریخی تصویر میگردد؛ نقطهای که ملت از مسیر ترقی منحرف شد و کشوری رو به رشد، ناگهان در گرداب سیاهی فرو رفت. این نگاه، که انقلاب را آغاز بدبختیها میداند، ظاهری تحلیلی دارد، اما در بنیاد خود، نوعی جعل اخلاقی و اعطای معصومیتی ساختگی به رژیمی است که خود زمینهساز و معمار انفجار اجتماعیِ آن سال بود.
واقعیت آن است که رژیم پهلوی، با وجود برخی اقدامات نوسازانه، ساختارهایی بهشدت متمرکز، سرکوبگر و نابرابر را تقویت کرد که نارضایتیهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را در جامعه دامن میزدند. بر پایهی گزارشهای سازمانهای حقوق بشری بینالمللی در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، ایران از جمله سرکوبگرترین دولتهای جهان بهشمار میرفت. ساواک، با هزاران بازداشت سیاسی، شکنجهی نظاممند و بستن فضای مطبوعات و دانشگاهها، هرگونه امکان مشارکت دموکراتیک را از میان برده بود.
در این خوانش تحریفشده، رژیم پهلوی نهتنها از مسئولیت تاریخی خود شانه خالی میکند، بلکه خود را قربانی ناآگاهی تودهها و شورشهای کور جلوه میدهد؛ گویی جامعهای که سالها زیر فشار سانسور، استبداد و نابرابری زیسته بود، بیهیچ زمینهی عینی و تجربهی زیسته، ناگهان در تب تند انقلابیگری افتاده است. اما تاریخ، خلاف این تصویر تبلیغاتی را روایت میکند.
از منظر اقتصادی نیز، گرچه در دههی ۱۳۵۰ خورشیدی بهواسطهی افزایش بهای نفت رشد شتابانی حاصل شده بود، ولی این رشد نه به توزیع عادلانهی ثروت، بلکه به تمرکز آن نزد خاندان سلطنتی و طبقهی اشرافِ تکنوکرات انجامید. بر پایهی گزارشهای بانک جهانی، در سال ۱۳۵۶ بیش از ۴۵ درصد جمعیت ایران زیر خط فقر نسبی زندگی میکردند، در حالی که دربار سلطنتی میلیونها دلار صرف ساخت کاخها، برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله و پروژههای پرزرقوبرق میکرد.
اگر انقلاب را «خطا» یا «فاجعه» میدانیم، باید نخست بپرسیم: چه کسانی بستر این فاجعه را فراهم کردند؟ آن ساختارهای متمرکز، سرکوبگر و نابرابر که ریشههای نارضایتی را آبیاری کردند، در کجای این روایتِ معیوب جای دارند؟
چگونه است که «شاهنشاه آریامهر» و «بزرگ ارتشتاران»، در روزگار قدرت و شکوه، تاریخساز و ملتپرور تصویر میشوند، اما در لحظهی انفجار اجتماعی، به چهرههایی معصوم، بیگناه و بری از مسئولیت بدل میگردند؟ اگر انقلاب «خطا» بود، سهم آن نظامی که وقوع آن را ممکن، و بلکه اجتنابناپذیر کرد، چیست؟ این داستان ساختگی که امروز توسط سلطنتطلبان عوامفریب و تاریخگریز بازگو میشود، و میکوشد انقلاب را حاصل اشتباه یک «جماعت پنجاهوهفتی» بنمایاند، از هرگونه بنیان واقعی و تاریخی تهی است.
این بازنویسی تاریخ، که انقلاب را «مبدأ تباهی» معرفی میکند، نه تحلیلی سیاسی، که تلاشی برای تطهیر گذشته و شانه خالی کردن از مسئولیت است. فراموش میشود که انقلاب، برخاسته از میل کور به ویرانی نبود؛ بلکه پاسخی بود به تحقیر، سرکوب، تبعیض، فساد و بیعدالتیِ انباشتهشده. انقلاب، آغاز ویرانی نبود؛ پاسخی بود به ویرانیای که پیشتر آغاز شده بود.
آتش انقلاب از آسمان نیامد؛ از دل جامعه برخاست. آن را نه نسلی خام و پرشور، که آتشهایی از سالها بیعدالتی برافروختند. دیگی که در ۵۷ جوشید، سالها در زیر آتشی افروخته از سانسور، شکنجه، فساد مالی و سیاسی، نظام طبقاتی و سرکوب دمیده شده بود. آنچه در بهمن ۵۷ فوران کرد، تهاجمی بیدلیل نبود؛ سرریز خشمی بود انباشته از خاطرهی کودتا، محرومیت، فقر ساختاری و تحقیر نظاممند فرودستان.
روایتهایی که امروز انقلاب را منبع بدبختی میدانند، بیشتر تبلیغاتیاند تا تحلیلی. هدف آنها، نه درک ریشهها، بلکه شستن دستان آلودهی نظم سابق است. همان منطقی که شیون بوم را علت خرابه میداند، نه نشانهی آن. انقلاب، محصول ویرانی بود، نه مسبب آن.
از این منظر، اصرار بر اینکه انقلاب سرچشمهی فجایع معاصر است، چیزی جز بازتولید معصومیتی جعلی برای طبقهای نیست که خود، عاملان اصلی آن فجایع بودند. این روایتها، در خوشبینانهترین حالت سادهلوحانهاند و در واقعبینانهترین حالت، فریبکارانه. واقعیت تاریخی آن است که رژیم شاه، خود بانی و بسترساز انقلاب بود.
از سوی دیگر، اگر کسانی چون آقای رضا پهلوی داعیهی ایفای نقش در آیندهی ایران را دارند، و میخواهند هم از سایهی سلطنت بهره ببرند و هم از آن فاصله بگیرند، نخستین گام نه «پیمانی نو»، بلکه بازنگری صادقانه و مسئولانه در گذشتهایست که میراثدار آناند. شهروندی، با خطابههای مدرن آغاز نمیشود، بلکه با شجاعتِ تاریخی در پذیرش نقش خود.
بهروز ورزنده