در علوم تربیتی، در تربیت کودک همواره تأکید می شود، برای اینکه اعتماد به نفس کودک تقویت شود و از باخت ها و شکست های زندگی آسیب نبیند، باید به او، کنار آمدن با باخت و شکست و یا پذیرفتن آن را آموخت و تاب آوری او را تقویت کرد و همزمان به او امید و قوت قلب واقعی برای ادامه ی تلاش و دستیابی به موفقیت های بیشتر در آینده را داد.
در عرصه ی سیاست هم بازنگری عملکردها و آسیب شناسی شکست ها و پیروزی ها یکی از اصول مهم کنشگری سیاسی-اجتماعی است. نیروها و جریان هایی که پیروزی های اندک و کم اهمیت خود را بزرگنمایی می کنند و یا باخت ها و شکست هایشان را نمی بینند یا آن را نادیده می گیرند و یا پس می زنند، نه تنها از تجربه های گذشته چیزی نمی آموزند و نگرش و روش های خود را بهبود نمی بخشند، بلکه اشتباهات گذشته را تکرار می کنند و در آینده، متحمل شکست های فاجعه بارتری خواهند شد.
در این میان احزاب و سازمان های سیاسی و بیش و پیش از همه، دولت ها و حکومت ها بیشترین و سنگین ترین مسئولیت ها را دارند؛ چرا که عملکرد آن ها ابعاد اجتماعی بسیار گسترده و عمیقی دارد و بر سرنوشت و آینده ی کشور و مردم اثر می گذارد، که در برهه هایی می تواند جبران ناپذیر باشد.
برخی نیروها و جریان ها، امیدواری و قوت قلب دادن و عزت نفس را سرپوش گذاشتن بر کاستی ها و شکست ها می دانند و در همین راستا تا جایی پیش می روند که حتی دروغ سازی و ایجاد توهم و خودبزرگ بینی دروغین و در نهایت، خودفریبی و مردم فریبی را موجه و جایز می شمارند. این روش شاید در مقطعی کوتاه، امید و اعتماد به نفسی کاذب به جامعه بدهد، اما در درازمدت پایدار نخواهد بود و به زودی و با کوچک ترین تلنگر یا رویداد از هم خواهد پاشید.
آنچه که در این میان دردناک و تأسف آور است، این است که خلاف این روش و بیان حقایق و واقعیت ها برای درس آموزی و بهبود سیاست ها، از سوی چنین نیرو ها و حکومت هایی "خیانت به میهن" شمرده می شود و حتی در شرایطی، جرم انگاری شده و تحت عنوان "تشویش اذهان عمومی"، "اقدام علیه امنیت ملی" و "تبلیغ علیه نظام" مورد پیگرد قرار می گیرد.
در تاریخ معاصر جهان نمونه های متفاوتی در این زمینه وجود دارد. کشور آلمان نمونه ی بسیار خوبی است. در حالی که در آلمان هیتلری، به دلیل جاه طلبی سیاسی و توهم اقتدار، کمترین و کوچکترین نقد به سیاست ها و عملکردهای ضد ملی و ضد انسانی دولت و حکومت، رذیلت شمرده شده و با سرکوب و اعدام روبرو می شد، در آلمان فدرال و دموکراتیک پذیرش شکست، نقد ناسیونالیسم دروغین و ارزیابی واقعگرایانه از تاریخ، فضیلت به شمار می رود و حتی در مدارس آموزش داده می شود.
حکومت های استبدادی و اقتدارگرا (از هر نوعی، چه پادشاهی، چه جمهوری، چه چپ و چه راست) نمونه های بسیار بدی از برخورد با پیروزی و شکست ارائه می دهند. هیچکدام از این حکومت ها، به جز در مقاطع خاص و بحرانی و بنابر مصلحت، هیچگاه ارزیابی واقع بینانه ای از سیاست ها و عملکردهای خود ارائه نکرده و نمی کنند. این نظام ها نه تنها کاستی ها و خطاهای خود را نپذیرفته و نمی پذیرند، بلکه برای همه ی آن ها توجیهاتی سیاسی و ایدئولوژیک ساخته و می سازند و بر آن اساس، ضعف ها را قوت، شکست ها را پیروزی، سیاست های ضد ملی و میهنی خود را ملی و میهنی، سرکوب ها و کودتاها را ضرورتی تاریخی و خیانت را خدمت جلوه می دهند. این شیوه ی نگرش متوهمانه و خودبزرگ بینانه و این تبلیغات پیروزینمایانه به دلیل ترس از "ذلتِ پذیرش شکست" که گاه به کاریکاتوری سیاسی بدل شده و باعث خنده و استهزاءجامعه می شود، ممکن است در کوتاهمدت، در بخشی از جامعه، روحیهی ملی کاذب را تقویت کند، اما در درازمدت با چالش های جدی روبهرو خواهد شد و آسیب هایی جبران ناپذیر به مردم و کشور خواهد زد.
"پیروزی" و "شکست" در سیاست مفاهیمی چندبعدی هستند و ادراک عمومی از آنها گاه مهمتر از واقعیتهای میدانی است. "پیروزیهایی" که برای عموم مردم دستاوردی ملموس (امنیت، رفاه، آزادی) نداشته باشند، میتوانند در بلندمدت به بیاعتمادی سیاسی بینجامند و همدلی جمعی را با نظام سیاسی حاکم کاهش دهند؛ که این خود میتواند به شکافی گفتمانی منجر شود که زمینهساز آسیبهای روانی - سیاسی گستردهتری خواهد شد. از سوی دیگر، تجربههای مکرر شکست و سرکوب که واقعگرایانه واکاوی و ریشه یابی نشده اند، میتوانند گونه ای حافظهی جمعی زخم خورده ایجاد کنند که به نسل های بعدی منتقل شده و باعث بیاعتمادی عمیق به نظام سیاسی، سرخوردگی مدنی و پرخاشگری سیاسی شوند.
یک جریان سیاسی سالم و صادق، بویژه یک نظام سیاسی مردمی و دموکراتیک، شکست را فرصتی برای بازاندیشی و بازسازی می داند و پیروزی را مرحلهای از تعهد و پاسخگویی. از این رو، آینده از آن کسانی است که "شکست را مایه ی پیروزی" و "پیروزی را آغازی بر مسئولیتی بزرگتر و سنگینتر در برابر تاریخ و مردم" می دانند.

جنونبَس! بابک صفاری