Tuesday, Jul 29, 2025

صفحه نخست » زندانیِ پارادایم: روانکاوی یک استراتژیست (عباس عبدی) در مواجهه با مرگِ ابژه، سروش سرخوش

sarkhosh.jpgاز تحلیل‌گر تا سوژه‌ی تحلیل

سروش سرخوش - ویژه خبرنامه گویا

در تاریخ اندیشه، لحظات تراژیکی وجود دارد که در آن، یک متفکر نام‌آشنا، خود به بهترین نمونه‌ی مطالعاتی برای نقد پارادایمی تبدیل می‌شود که سال‌ها نماینده‌ی آن بوده است. عباس عبدی، استراتژیست هوشمند و واقع‌گرای دوران اصلاحات، امروز در چنین موقعیتی قرار گرفته است. تناقض آشکار میان پیمان عمومی او برای بازنشستگی از سیاست در صورت شکست تحلیلش در مورد دولت پزشکیان (مناظره‌ی تیر ۱۴۰۳ با دکتر حسین قاضیان) و تلاش امروزش برای تمدید مهلت‌ها و توجیه وضع موجود (مصاحبه‌ی تیر ۱۴۰۴)، دیگر یک خطای محاسباتی ساده نیست؛ این یک «علامت بالینی» است. علامتی از یک بحران عمیق در یک چارچوب تحلیلی که روزگاری کارآمد بود، اما اکنون در مواجهه با واقعیتی جدید، به زندان صاحب خود تبدیل شده است.

این نوشتار، نقد شخص نیست. تشریحی از یک «پارادایم» و «زندانی» آن است. من در این تحلیل، با واکاوی سه لایه‌ی شکست (روش‌شناختی، راهبردی، و روان‌شناختی)، نشان خواهم داد که چگونه یک تحلیل‌گر می‌تواند در تله‌ی موفقیت‌های گذشته‌ی خود گرفتار شده و توانایی دیدن تغییر بنیادین در «زمین بازی» را از دست بدهد.

بخش اول: شکست روش‌شناختی؛ بازی در زمینی که دیگر وجود ندارد

قدرت اصلی و همزمان، پاشنه‌ی آشیل عباس عبدی، روش‌شناسی او یعنی تحلیل سیاست به مثابه یک «بازی از درون» است. او خبره در تشریح کنش‌ها و واکنش‌های بازیگران در چارچوب قواعد موجود جمهوری اسلامی است. این روش‌شناسی، در دوران اصلاحات کارآمد بود، زیرا ساختار قدرت وقت، یک «دولت دوگانه» بود. در آن دوران، یک شکاف واقعی و نهادینه‌شده میان بخش انتخابی و بخش انتصابی، فضایی برای «بازی»، «چانه‌زنی» و «ائتلاف» ایجاد می‌کرد.

خطای راهبردی عبدی این است که متوجه نشده که «زمین بازی» عوض شده است. جمهوری اسلامی در دوران پس از مهسا و در فرآیند «خالص‌سازی»، از یک سیستم «دولت دوگانه» به یک «دولت یکپارچه‌ی امنیتی» تبدیل شده است. در این سیستم جدید، دیگر «بازی» به معنای چانه‌زنی میان جناح‌های مستقل وجود ندارد؛ تنها «اجرای دستورات» هسته‌ی سخت قدرت مطرح است. نهادهای انتخابی، از «بازیگر» به «ابزار» تبدیل شده‌اند.

شکست تحلیل او، که با عدم تحقق وعده‌ی بازنشستگی‌اش همراه شد، دقیقاً از دل همین روش‌شناسی منسوخ بیرون آمد. او همچنان با مهارت، در حال تحلیل یک بازی شطرنج بود، غافل از آنکه صفحه‌ی شطرنج به آتش کشیده شده و تنها یک بازیگر در حال حرکت دادن تمام مهره‌هاست. این، اولین و اساسی‌ترین لایه‌ی شکست پارادایم اوست.

بخش دوم: شکست راهبردی؛ تحلیل اشتباه از نمایش «ریاست‌جمهوری ضربه‌گیر»

این نابینایی روش‌شناختی، مستقیماً به یک خطای راهبردی بزرگ منجر شد: ناتوانی در تشخیص کارکرد واقعی «پروژه‌ی پزشکیان». پارادایم واقع‌گرایی اصلاح‌طلبانه، انتخابات را به عنوان یک «فرصت» برای انتخاب گزینه‌ی «کم‌ضررتر» تحلیل می‌کرد، در حالی که هسته‌ی سخت قدرت، آن را به عنوان یک «فرصت» برای مهندسی و نصب یک «ریاست‌جمهوری ضربه‌گیر» می‌دید.

این ساختار، که از منظر طراحانش یک ابزار استراتژیک است، سه کارکرد حیاتی را برای بقای نظام ایفا می‌کند که تحلیل‌گرِ زندانی در پارادایم «بازی از درون»، از دیدن آن عاجز بود:

۱. کارکرد اول: «مجری اقتصادی» سیاست‌های پرهزینه. واگذاری مسئولیت اجرای جراحی‌های دردناک اقتصادی به دولت ضربه‌گیر، تا تمام خشم عمومی ناشی از تورم و گرانی، به جای مرکز اصلی قدرت، بر روی رئیس‌جمهور و کابینه‌اش متمرکز و تخلیه گردد.

۲. کارکرد دوم: «صاعقه‌گیر سیاسی» بحران‌ها. تبدیل دولت به سیبل اصلی تمام انتقادات و ناکامی‌ها، تا به مرکز اصلی قدرت اجازه دهد در سایه‌ی این هیاهو، استراتژی‌های کلان خود را برای عبور از دوران پرخطر (به‌ویژه مدیریت فرآیند جانشینی) به پیش ببرد.

۳. کارکرد سوم: «سپر بلای ایدئولوژیک» و نابودی نهایی اصلاحات. انتصاب یک چهره‌ی منتسب به اصلاحات در رأس دولتی که مجری سیاست‌های ریاضتی است، این پیام را به جامعه مخابره می‌کند که «این هم از اصلاح‌طلبان شما». این کار، با ایجاد یک حس «شریک جرم بودن»، آخرین بقایای اعتبار این جریان و ایده‌ی «تغییر از درون صندوق رأی» را برای سالهای طولانی، بی‌معنا می‌سازد.

قوی‌ترین دفاعی که می‌توان از موضع عبدی تصور کرد این است که او می‌تواند بگوید : «من از کارکرد ضربه‌گیر بودن دولت آگاه بودم، اما این ضربه‌گیر، تنها ترمز موجود برای جلوگیری از سقوط کامل به ورطه‌ی فاجعه بود». این استدلال نیز در نهایت شکننده است، زیرا از درک یک منطق سیستمی عمیق‌تر عاجز است: «ترمز»ی که خود بخشی از ماشین سیستم است، در نهایت نه برای متوقف کردن آن، که برای کنترل‌شده‌تر کردن حرکت آن به سمت مقصد نهایی به کار می‌رود. این دولت، با جذب و خنثی‌سازی خشم عمومی، عملاً به هسته‌ی سخت قدرت اجازه می‌دهد تا پروژه‌های خود را با هزینه‌ی اجتماعی کمتری پیش ببرد.

عباس عبدی، اکنون خود در مصاحبه‌اش به بی‌اختیاری کامل رئیس‌جمهور در تمام حوزه‌های کلیدی اذعان می‌کند. این اعتراف، مهر تأییدی بر همین تحلیل است. او و همفکرانش تصور می‌کردند در حال انتخاب یک «بازیگر» هستند، در حالی که در واقع، در حال انتخاب یک «ابزار» یک‌بار مصرف با «تاریخ انقضای برنامه‌ریزی‌شده» بودند.

بخش سوم: شکست روان‌شناختی؛ ناتوانی در سوگواری برای ابژه‌ی از دست رفته

یک تحلیل صرفاً روش‌شناختی یا راهبردی، برای توضیح اینکه چرا تحلیل‌گری باهوش مانند عبدی، نه تنها مرتکب چنین خطایی می‌شود، بلکه پس از ابطال پیش‌بینی‌اش، از پذیرش آن سر باز می‌زند، کافی نیست. خودِ «پیمان بازنشستگی»، یک کنش نمادین و نیازمند واکاوی است. این پیمان، بیش از آنکه یک پیش‌بینی باشد، نشانه‌ای از یک «نارسیسیزم تحلیلی» بود؛ اعتماد مطلقی که یک متفکر به مدل ذهنی خود پیدا می‌کند و قدرت آن را با «به گرو گذاشتن آینده‌ی حرفه‌ای خود» ، به رخ می‌کشد. شکست این پیمان، شکست همان نارسیسیزم بود و لایه‌ی نهایی فهم مقاومت در برابر این شکست، در حوزه‌ی روانکاوی قرار دارد.

۱. «دلبستگی به ابژه» (Object Attachment). در روانکاوی، «ابژه» چیزی است که فرد، انرژی روانی خود را بر روی آن سرمایه‌گذاری می‌کند. برای عباس عبدی و بسیاری از هم‌نسلان او، «پروژه‌ی اصلاحات» به یک «ابژه‌ی دلبستگی» روانی تبدیل شده است. آنها دهه‌ها از بهترین سال‌های عمر فکری و سیاسی خود را صرف این پروژه کرده‌اند. پذیرش مرگ قطعی این پروژه، صرفاً یک اصلاح تحلیل سیاسی نیست؛ این به معنای پذیرش «مرگ» بخشی از هویت خودشان است. این یک فرآیند «سوگواری» بسیار دردناک است که روان، با تمام قوا در برابر آن مقاومت می‌کند.

۲. «اضطراب نیستی» (Annihilation Anxiety). برای یک کنشگر-تحلیل‌گر که تمام هویتش در «حضور» و «تأثیرگذاری» تعریف شده، «بازنشستگی» به معنای واقعی کلمه، یک «مرگ نمادین» است. این به معنای پذیرش «بی‌ربط شدن» و «به پایان رسیدن» است. این اضطراب در کنار یک خطای شناختی کلاسیک یعنی «خطای هزینه‌ی هدررفته» (Sunk Cost Fallacy) تقویت می‌شود. این خطا می‌گوید فرد به یک مسیر اشتباه ادامه می‌دهد، صرفاً چون سرمایه‌گذاری زیادی روی آن انجام داده و پذیرش اشتباه بودن مسیر، به معنای پذیرش «هدر رفتن» تمام آن سرمایه‌ی عظیم است.

اظهارات اخیر عبدی و عمل نکردن به وعده‌اش را می‌توان به عنوان مکانیزم‌های دفاعی روانی کلاسیک برای مقابله با این اضطراب‌ها تحلیل کرد: «انکار» (Denial) مرگ قطعی پروژه‌ی اصلاحات با تمدید مهلت‌ها، و «عقلانی‌سازی» (Rationalization) برای توجیه باقی ماندن در صحنه. اینها تلاش‌هایی برای محافظت از روان در برابر «یک واقعیت تحمل‌ناپذیر» است.

تراژدی یک طبقه

مورد عباس عبدی، یک تراژدی به معنای کلاسیک آن است، اما این یک تراژدی فردی نیست؛ این تراژدی یک نسل و یک طبقه‌ی سیاسی است. او و همفکرانش، نماینده‌ی مرگ بالینی پارادایم اصلاح‌طلبی هستند. واقعیتی که ایران امروز از آن عبور کرده و نیازمند تحلیل‌گرانی است که نه تنها قواعد بازی جدید را می‌فهمند، بلکه شجاعت پذیرش این را دارند که بازیگران و استراتژی‌های گذشته، دیگر کارایی خود را از دست داده‌اند.

این تحلیل، یک درس راهبردی حیاتی برای هر تحلیل‌گر جدی دیگری به همراه دارد: آزمون نهایی یک متفکر بزرگ، نه در توانایی او برای ساختن یک مدل فکری قدرتمند، که در شجاعت او برای «تخریب» قاطعانه‌ی همان مدل در زمانی است که واقعیت، آن را ابطال می‌کند. بالاترین سطح وفاداری یک استراتژیست، نه به مدل‌های تحلیلی‌اش، نه به ابژه‌های دلبستگی‌اش، و نه حتی به کارنامه‌ی گذشته‌اش، بلکه به حقیقت بی‌رحم و همواره در حال تغییر است.



Copyright© 1998 - 2025 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy