میخواهمت ببافم شولایی از ترانه
با واژههای درهم چون رقصِ یک بهانه
میخواهمت هماره رخشان چنان ستاره
بالنده چون شراره وز شعلهات نشانه
خواهم که بی شکایت، یادآوری ز غایت
هم آن که در نهایت، ما را بوَد یگانه
آری ز مرگ گویم این واپسینِ هستی
هم آن که میگشاید ره را به بیکرانه
تصویر مرگ زشت است، چونان که مینماید
زیباست گر ببینی، آنرا تو عاشقانه
زیباست گر بدانی تا انتهای هستات
من هستم و تو با من، در دنجِ یک فسانه
ای نازنین که بودن، با تو شد و سرودم
تا زندگی بداند عشق است جاودانه
بی تو نبوده جانم، بی عشق چون توانم
هم آن که سوخت دل را در گردش زمانه
چندی اگر سپردم، کلکم به گویشِ غم
لرزید استخوانم، از زخم تازیانه
لرزید و مانده در من، افسوسها به خرمن
با یاد بذرهایی، تازه زده جوانه
با یاد آن قناری، در اوجِ بیقراری
آن بیخبر ز مادر، در جستجوی لانه
زخمی نبود بر تن، امّا به مام میهن!
زخمی که گفتنش را تلخاست دانه دانه
رفتم اگر مسیری، خُرده چرا بگیری
عشقم چراغ ره شد، شعری چنین بهانه