
یکی از بزرگان طوس، حکیم ابوالقاسم فردوسی، چون دید که زبان پارسی در پرده عربی گم شد و فرهنگ ایران در گرداب فراموشی افتاد، همت مردانه بست و سی سال رنج برد تا کتابی فراهم آورد که تاج سرِ ملّتها شد و جانمایه فرهنگها. گفت:
«بسی رنج بردم در این سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی»
این شاهنامه، نه تنها دفتر داستانهای پهلوانان است، بلکه تاج عزّت ایرانیان است. هر بیتش، چراغی است بر راه نسلها، و هر حکایتش، آیینهای است که در آن غیرت و مردی و آزادگی به تماشا نشسته.
اما عجب روزگار! که در این عهد بیحرمتی، زنی برخاست و خویش را امپراتور کوزکو نامید، (زینب موسوی )و زبان به سخریه شاهنامه گشود. در بساط طنز خویش، بزرگان را به ریشخند گرفت و قهرمانان را به تمسخر، و پنداشت که این عمل هنری است و کاری شایسته.
حکایت
شنیدم که درختی تناور بود، هزار ساله، سایهفکن بر مردمان. کودکی به بازی، آتش در پای آن زد و گفت: «قصد شوخی داشتم، نه ویرانی». اما درخت بسوخت و دهکده بیسایه ماند.
این حکایت ماست با فردوسی و شاهنامه.
در حکمت
طنز اگر بر ادب باشد، همچون دارویی است که تلخی آن شفا در پی دارد. اما اگر به لودگی و ابتذال آمیخته شود، نه داروست بلکه زهر است. بزرگان چون مولوی و عبید، هزل گفتند و جانها را صیقل دادند. اما تمسخر شاهنامه، چون دلقکبازی است که آیینه نیاکان را بشکند.
در مقایسه
نگاه کن به همسایه تاجیک، که هر شهروند را شاهنامهای هدیه میدهد، تا مبادا چراغ زبان خاموش گردد. آنان که سدهها به جور بیگانه زیستند، اکنون کتاب فردوسی را پرچم خویش ساختهاند. و ما، که میراث در دست داریم، بر آن میخندیم!
در پند
ای دختر امروز! اگر فردوسی شاهنامه نمیسرود، تو زبانی در دهان نداشتی تا به آن هزلگویی کنی. روا مدار که بر استخوان حکیم بخندی؛ که خنده تو، گریه آیندگان است.
سعدی گوید:
«هر که نام بزرگان به بازی برد، خویشتن را به خواری سپرد.»
یا در ادامه میگوید:
«بزرگش نخوانند اهل خرد
که نامِ بزرگان به زشتی برد«
--------------------
خاتمه سخن:
پس بر ماست که میراث خویش پاس داریم و نگذاریم ابتذال و لودگی، کاخ فرهنگ را ویران سازد. چه فردوسی، مردی از طوس، به تنهایی زبانی زنده کرد و امتی ساخت؛ و ما اگر حرمت نگاه نداریم، نه از او میمانیم و نه از خویشتن نشانی.