نادر چاخان صداش میکردیم، پنج-شیش سالی از من بزرگتر بود و با ما زیاد دَمخور نمیشد، نمیدونم حتی کلاس شیشم ابتدایی رو تموم کرده بود یا نه، ولی هر چی بود، تو لاتی صحبت کردنهاش، لهجهی ترکیش کاملاً معلوم بود. یهکتی راه میرفت، انگار سمت راست بدنش افتادهتر از سمت چپش بود، درست مثل همین پزشکیان، رئیسجمهور بیسر و پای حکومت خمینی. بدن نادر اما هیچ نقص فنیای نداشت، انگاری فکر میکرد اینجوری راه رفتنش به لاتتر بودنش اعتبار بیشتری میده، اکثراً هم همیشه یه تهفیلتر سیگار خاموش تو دستش بود.
معلوم نبود از کجا درآمد داشت، یا اصلاً چه کار میکرد، هیچ تخصصی نداشت جز وول خوردن بین بچههای محل. نه فوتبال بازی میکرد، نه کفتر باز بود، و نه درسخون، هیچ حرفه یا تخصصی هم نداشت. هر چی بود، تو تمام محل میچرخید و همه جا ولو بود، با همه گپ میزد و مملو بود از شوخی و کنایه. جوک از سر و تهش میبارید. همیشه تو محل مثل یه تنلش ولو بود. سیگار زر میکشید، البته اگه پا میداد، هر چی بود میکشید. هیچوقت پاکت سیگار تو جیبش نبود، اگه پا میداد، یه نخ میخرید که اکثراً پشت گوشش میذاشت. خیلی اوقات روی دیگرون چتر باز میکرد. وقتی دنبال سیگار میگشت، یِهو تهسیگاریِ توی دستش رو به طرف نشون میداد و میگفت:
«جون داداش، همین الان سیگارم تموم شد، یه نخ بده بکشیم. دمت گرم.»
مثل اونا که برای احترام به دیگرون «چاکرم نوکرم» میکردند، نادر اما، سرش روهم پایین میآورد. فقط غریبهها حرفش رو باور میکردند، خودیها مگر از روی عطوفت یا دلسوزی یه نخی بهش میدادند. همه یاد گرفته بودند بهش بگن: «برو دائیت رو خر کن.»
نادر هم هی این پا و اون پا میکرد و تمامی پیامبرها و امامها رو به شهادت میگرفت که باورش کنند، اما کو گوش شنوا؟
از بس خالی بسته بود، صفت «چاخان» همیشه با اسمش همراهی میکرد. به هر کس میگفتی «نادر»، با اینکه کس دیگهای به اسم نادر تو محل نبود، ازت میپرسید:
«کدوم نادر؟»
کسی «نادر» خشک و خالی نمیشناخت. «چاخان» اگرچه صفت بود، اما یه اسم کامل هم بود، برای این بچهمحل ما، یه نشونی بود. یه اسم تمامعیار، یه شخصیت کامل و برازنده.
هیشکی تحویلش نمیگرفت. دور و برش هم هیچکسی نبود که باهاش بپلکه. فکر میکرد که خیلی بزنبهادره ولی نه نوچهی کسی بود و نه خودش نوچهای داشت. همه هم میدونستند هر حرفی که میزنه فقط «ارهگوزی»های اضافهست.
اینا یه پسرعمو داشتند به اسم عارف، طرف گویا تو نیروی هوایی، مکانیک هواپیما بود. یه روز که همه تو سر کوچه جمع بودند، یهو نادر به هواپیمایی که تو هوا بود خیره میشه، سرش رو بهطرف آسمون میبره و بر و بر به هواپیماهه زل میزنه، یهو سر و صدا راه میندازه که:
«ای داد بیداد... دیرت شد لامصب!»
چند دقیقهای همینجوری با صدای بلند به خودش و به زمین و زمان فحش میداد و ضجه میکرد، هیشکی نمیدونست چرا نادر اینجوری جیغ و داد میکنه. همه با دلنگرانی به طرفش هجوم آوردند، یکی ازش پرسید چرا ناراحته و داد و فریاد میکنه، نادر خیلی عصبانی و بهصورت جدی جواب داد:
«پسرعموم خلبان این هواپیماست و قرار بود من برم فرودگاه ازش خداحافظی کنم.»
یهو پقی زد زیر خنده که:
«چه خوب دستتون انداختم!»
اینجا بود که همه ریختند سرش، شاکی از اینکه مسخرهشون کرده بود.
تو خانوادهی نادر چاخان هیچکدومشون اهل درس و مشق نبودند که هیچ، لامصبها هیچکدومشون کار هم نمیکردند. یه خواهر داشتند به اسم «مروارید» که پسرش از داداشش بزرگتر بود. ننهی من اسم این خواهره رو گذاشته بود «پفک». چاق و چله بود، مثل مرغهای کپل و فربه راه میرفت.
خونهشون نزدیکای خونهی ننهاش اینا بود. تنها کسی بود که تو خانواده ازدواج کرده بود.
همهچیز این فامیل جالب بود. اسم ننهشون «دلارا» بود. دلارا با قدی کوتاه و فربه، یکهبزن بود. مثل قمر خانم. البته تو دعواها، فارسی رو خیلی کم میآورد. تنها کسی که کار میکرد باباشون «عیسی» بود. یه وانت پیکان داشت، گویا تو بازار و میدون شوش (ترهبار) کار میکرد. خیلی آروم بود.
بیسروصدا میاومد و بیدغدغه میرفت. انگاری مستأجر محترم خانواده بود. بچهها هر چی سر و صدا میکردند، آقا عیسی اما انگار نه انگار که وجود خارجی داشت. آسه میاومد و آسه میرفت.
داداش نادر چاخان، جعفر، اما یه اکیپ چهار نفره رو دور خودش جمع کرده بود. «عباس سیاه» یکیشون بود. جعفر با عباس سیاه، «اسی» (اسماعیل، داداش عباس دراز)، و «رضا» یه اکیپ چهار نفره زده بودند که سر کوچه ولو وامیستادند.
«عباس» و «اسی» اگرچه چند سال از من بزرگتر بودند، ولی کلاس هفتم تو دبیرستان با من همکلاس بودند. هر دوتاشون خیلی باهوش بودند ولی انگار درسخوندن تو کت و کولشون نمیرفت، بهخصوص عباس سیاه. اگه از دور عباس رو با اون پوست سیاهش میدیدی، میگفتی بچهی جنوبه، بهخصوص آبادان. ولی این خوشتیپ، گویا اردبیلی بود. پوستش قهوهای پررنگ بود (سیاه نبود)، ولی همه به اسم «عباس سیاه» میشناختنش. قیافهش درست مثل سومالیاییها بود. باریک و بلندقد.
صورتش رو همیشه سهتیغه میکرد. با اون موهای سیاه و چهرهی زیباش، به مدلهای هالیوودی بیشتر میخورد تا بچههای جنوب شهر تهران. جعفر اما داد میزد که یه لات بیسر و پاست. همش میخندید و بقیه رو مسخره میکرد.
عباس دخترها رو دید میزد، اما جعفر متلک میپروند و مزاحمت ایجاد میکرد. اسماعیل و رضا اما معلوم نبود چرا با اینا میپریدند. هر دو آروم بودند و باادب. بعدها اسی رفت طرفای ناصرخسرو، رادیوسازی. البته گویا اسی چند سال بعد از انقلاب نمیدونم به چه دلیل خودکشی کرد. رضا چهرهش شاد و خندون بود و همیشه یه نخ سیگار تو دستش یا پشت گوشش بود. البته نمیدونم چرا، ولی قبل از سال ۵۷ طرفهای محلهی «جوونمرد قصاب» خودش رو زیر دکلهای برقدار زد. این چهار تا همیشه سر کوچهی ما، دم بقالی، وول میخوردند. نه کاری میکردند، نه درسی میخوندند، بیعار بیعار بودند. عباس با اینکه رفیق جونجونیی جعفر بود ولی از نادر شدیداً متنفر بود.
چند وقتی بود که از زندان آزاد شده بودم. دل و دماغ هیچی رو نداشتم. با چند تا از بچههای محل گهگاه کاغذ دیواری میزدیم، یا نقاشی میکردیم تا خرج و دخل و پول توجیبی دربیاد. دانشگاهها بسته شده بودند و معلوم نبود چه زمانی باز میشن. فعالیت سیاسی نمیکردم و کتابـمتابی هم تو کار نبود.
از قضا کتابهام رو موقع دستگیریم با خودشون برده بودند. تازه اون موقع انگار کتاب خوندن هم ممنوع شده بود. برنامههای تلویزیونی هم هر چی بود یا روضهی آهنگران بود یا جوک و چرندیات آخوند قرائتی که مثلاً قرآن درس میداد.
بهطور اتفاقی اون روز داشتم تلویزیون نگاه میکردم که دیدم سران حزب توده رو برای مصاحبه آورده بودند تو تلویزیون. محمدعلی عموئی میزبانشون بود و صحنه رو میچرخوند. معلوم بود که دهنشون رو سرویس کرده بودند. یاد حسین روحانی و منیژه هدایی تو حسینیهی اوین افتادم که چه بلایی سرشون آوردند. منیژه زیر بار مناظرهی فلسفه با لاجوردی نمیرفت و میخواست بحث سیاسی کنه که این بار لاجوردی زیر بارش نمیرفت. از طرف دیگه، منیژه حسین روحانی رو که از رژیم دفاع میکرد، زیر بخیه برد. اونجا بود که حسین روحانی تمام نظرات چند دقیقهای قبلش، که دفاع از رژیم اسلامی بود، رو پس گرفت و از موضع ضد رژیمیِ «سازمان پیکار» دفاع کرد.
چاقو میزدی خونِ لاجوردی درنمیاومد. وقتی اوضاع رو به مرادش ندید، بقیهی بحث رو به روز بعد موکول کرد. البته روز بعد، منیژهای در کار نبود. حسین روحانی اما گفت که شب قبل جو گرفته بودتش و به همین خاطر ضد رژیم صحبت کرده بوده و دوباره همون تُرِهاتی رو که حزب توده و اکثریت میگفتند (یعنی رژیم ضد امپریالیسته) به وسط کشید. فکر نمیکنم کسی از بچههای زندان دیگه علاقهای به گوش کردن شر و ورهاش نشون داد. معلوم بود که زیر شکنجه برده بودنش. تو زندان هم چو افتاده بود که منیژه رو اعدام کرده بودند یا شاید هم زیر شکنجه کشته بودنش.
حالا تو تلویزیون، یه مشت پیر و پاتال از حکومت جمهوری دفاع میکردند و حزبشون رو خائن و مزدور مینامیدند. کسی نبود به اینا بگه بابا شما که از بدو انتصاب این دیوث ها، به عبارتی توسط همین امپریالیستها، همیشه طرفدارشون بودید، حالا چطور از تو زندون دارید خودتون رو خراب میکنید؟ یکی نمیپرسید چه بلایی سرشون آورده بودند؟ تنها بعدها بود که گندش دراومد که اینا رو چه جوری تیکهپاره کرده بودند. برای من که زندان رو تجربه کرده بودم، درکش یه کم راحتتر بود.
صدای دعوا تو کوچه پیچیده بود. معلوم نبود چه خبر بود. من که این بالماسکههای تلویزیونی رو تو زندان دیده بودم و دل خوشی هم از حزب توده نداشتم، پریدم بیرون. از اونجایی که محل ما نه سینمایی داشت و نه تفریحگاه، همه با یه سر و صدا، میزدند بیرون. کوچه غلغله شده بود. نادر دوباره مست کرده بود و در حالی که دست چپش داخل حیاط بود، با دست راست مشتش رو نشون میداد و فریاد میکشید که:
«ولم کن! بذار به این نامردا نشون بدم با کی طرفن!»
هر چی فحش خواهر و مادر تو چنته داشت هم نثار اون طرفیها میکرد. یهو یکی از داخل خونه، دست چپ نادر رو ول میکنه (نادر گویا دست چپش به هیچ جا بند نبود و الکی وانمود میکرد که یکی گرفته بودتش). طرف تو همین هیر و ویر، نادر رو هل میده بیرون. گویا عباس سیاه دقدلیش رو خالی کرده بود. همیشه از چاخانهای نادر شاکی بود. نادر به بیرون از خونه پرتاب شده بود. این «تو بمیری» دیگه از اون «تو بمیری»ها نبود.
اراکیها ریختند سر نادر. حالا نزن، کی بزن. دلم براش میسوخت. بیچاره آزاری نداشت. چاخان گفتن و علاف بودن تنها خصلتش بود. پیراهنش پارهپاره شده بود و خون از همه جاش میزد بیرون. معلوم نبود سر چی هم دعواشون شده بود. یه مشت ریختند و بردنش تو خونهشون. نادر در حالی که خونین و مالین شده بود، هنوز فحش میداد و عربده میکشید.
وقتی اومدم خونه، تلویزیون هنوز روشن بود، اما از مصاحبهی تلویزیونی خبری نبود. برای اولین بار نادر رو همانند تودهایها دیدم. این یه لات بیسر و پا در ملاء عام، بخاطر هیچ، خونین و مالین میشد و تودهایها تو هلفدونی و در خفا، بخاطر عقیدهای که رژیم اسلامی جاسوس میخوندتشون، به سُلابه کشیده میشدند. نادر با زبانی دراز و بیپروا، ولی بدون عقل؛ اینها اما متفکرانی با لسانی کاذب و لبیکی به اسلام و وارثان خَلَفَش.
تو زندان، تو حموم آموزشگاه، از یکی از همینها مشتی خوردم، جانانه. طرف انگار بوکسور بود. نمیدونم اکثریتی بود یا تودهای. ولی به هر صورت از اینکه من مسخرهشون میکردم و میگفتم که «شما رو برای چی آوردند اینجا؟» یا اینکه «شما باید میرفتید جبههی حق علیه باطل، اینجا چه میکنید؟» شاکی بودند. بعضی وقتها هم میگفتم «شما جاتون تو خیابونهاست، شکار مخالفین (یعنی انقلابیون) هست، اینجا چی کار میکنید؟» به همین خاطر خیلیهاشون از متلکهای من دل خوشی نداشتند. اکثر زندانیهای اتاق ما اکثریتی بودند و خب، تحمل تیکهپرونیهای من براشون خیلی سنگین بود. تو زمان نظافت بودیم. یادم نیست چی شد، ولی با یه مشتِ طرف، خون از زیر ابروم زد بیرون. آقا رضا، مسئول اتاق، خیلی اصرار داشت که قضیه به بیرون درز پیدا نکنه. میگفت اگه گفتند چی شده، بگم خوردم زمین. البته هیچ اتفاقی نیوفتاد. زخم خوب شد و هیچی هم به بیرون درز پیدا نکرد. جای شکاف زیر ابروم اما هنوز باقی مونده. البته شوخیهای من هم بعدش تموم شدند. گویا من تازه فهمیده بودم که علیرغم تمامی خیانتهاشون، اینا هم مثل من زندانی بودند.
نادر، چاخان میکرد تا روزگارش رو بگذرونه. کاری به کار کسی نداشت، مگر اینکه یهجای کارش گره خورده بوده باشه. اگه یه عرق یا دودی بهش میدادی، اون روز رفیق صمیمیت بود. باهات حال میکرد و قربون صدقهت میرفت و کلی جوک مربوط و نامربوط نثارت میکرد.
اما اینا چی؟ چه ساده خالیبندیهای آخوند خمینی رو به جون خریده بودند و حالا نوبت خودشون بود که سلاخی بشن.
نادر چاخان نمیدونم چطور مرد، ولی گویا فرزندی از خود بهجا گذاشت.
تاریخ در سرزمین من، همیشه همونجوری که بارها اتفاق افتاده، دوباره تکرار میشه. هیشکی حرف نادر رو باور نمیکرد ولی دروغهای حکومتیها و دخیل بستن به ضدیت با آمریکا دوباره بخشی رو بهعنوان «محور مقاومتی» (تو بخون «تودهایستی») تقسیم کرده. بار اول اگرچه خطا بود، به گمان من بار دوم خیانته.
یاد «ناظم حکمت» گرامی باد که میگفت:
«عجب دنیای حیرتآوریست این دنیا
که ماهیهایش قهوه مینوشند
و کودکانش بیشیرند.
که مردمش را با حرف میپرورانند
و خوکهایش را با سیبزمینی.»
علی دروازهغاری، ۲۰۲۵