ارشان آذری
مقدمه: تولد یک فریاد ملی
در میان انبوهِ یأس و تاریکیِ چهلوپنج ساله، ناگهان جملهای ساده اما ژرف، در جانِ ملت طنین انداخت:
«ایران را پس میگیریم.»
نه شعاری حزبی، نه فراخوانی از بالا، بلکه فریاد مردمی بود که از میانِ رنج و خشم، امید را زادهاند. این جمله در حقیقت بیانیهای ملی است برای بازپسگیریِ وطن از چنگالِ رژیمی که نه تنها آزادی، بلکه شرافتِ ایرانی را نیز گروگان گرفته است.
اما همین فریاد، بهجای آنکه با استقبالِ طبیعیِ نیروهای مدعی آزادی روبهرو شود، ناگهان موجی از خشم و تخریب را در میانِ برخی از چهرههای فرسودهٔ اپوزیسیون برانگیخت. کسانی که سالها با شعارِ «نه به سلطنت» زیستهاند، با شنیدنِ ندای «ایران را پس میگیریم» چنان برآشفتند که گویا این جمله آیینهای بود در برابر وجدانِ پوسیدهشان.
وجدانِ پوسیدهای که از یک شعار لرزید
شعارِ «ایران را پس میگیریم» از کاخی صادر نشد و از خارجِ کشور دیکته نگردید. این صدا از درونِ مردم برخاست:
از مادرانی که فرزندانشان در زندانها و خیابانها جان دادند،
از جوانانی که چشم در برابر گلوله بستند،
از معلمان و کارگرانی که فقر را تاب آوردند اما سکوت نکردند.
این شعار در واقع بازگشتِ وجدانِ تاریخی ایران به صحنه است. وجدانِ جمعیِ ملتی که سالها در خاکِ تحقیر و تفرقه دفن شده بود. اما همین بیداری، همان نقطهای است که مخالفانِ فرسوده نمیتوانند تحمل کنند. زیرا هر فریادِ تازهای از مردم، تهدیدی است برای «هویتِ سیاسیِ کهنهپرست» آنان.
عبدالستار دوشکی در یکی از یادداشتهای اخیر خود، با تحقیر و طعنه، این موج را «کابینهٔ شاهنشاهی در تبعید» نامید و تلاش کرد حضور مردم را به حرکتی نمایشی تقلیل دهد. حسین لاجوردی نیز با برچسب «سندروم ایرانفروشی» کوشید این فریاد ملی را بیاعتبار کند. اما پرسش ساده این است: چه چیزی در یک شعار مردمی اینچنین آنان را میترساند؟
پاسخ روشن است: آنان از بازگشتِ غرورِ ملی وحشت دارند. از آن میترسند که مردم بار دیگر نامِ پهلوی را نه بهعنوان گذشته، بلکه بهعنوانِ نشانهٔ نظم، اقتدار و امیدِ ملی به زبان آورند.
بیماریِ تاریخیِ اپوزیسیون: پهلویستیزیِ مزمن
واقعیت این است که ما با یک اختلافِ سیاسی ساده روبهرو نیستیم؛ با یک بیماریِ مزمنِ تاریخی طرفیم: پهلویستیزیِ مزمن.
این بیماری در بخشی از اپوزیسیونِ چپ و شبهروشنفکر ریشه دوانده است؛ کسانی که هویتشان نه بر پایهٔ برنامه و کارآمدی، بلکه بر نفیِ پهلوی تعریف شده است.
در نگاه آنان، هر سخن از نظم، توسعه و هویت ملی، بوی «استبداد» میدهد. هرکس از اقتدار ایران سخن بگوید، «سلطنتطلب» است. هر فریادی برای آزادی، اگر نامِ رضا پهلوی را در خود داشته باشد، «توطئهٔ خارجی» تلقی میشود.
این در حالی است که همانها سالها در برابر جنایاتِ رژیمِ اسلامی، یا سکوت کردند یا توجیه. همین دوگانگی است که امروز مردم آن را میبینند و از آنان روی برگرداندهاند. چنانکه یکی از جوانان در شبکههای اجتماعی نوشت:
«شما ۴۵ سال فرصت داشتید که برای ایران کاری کنید؛ اما فقط علیه هم نوشتید. حالا ما خودمان ایران را پس میگیریم.»
نقشِ رسانههای فرسوده در تداوم سردرگمی
رسانههای وابسته به این جریان، از بیبیسی تا برخی کانالهای مهاجرنشین، دقیقاً همان نقشی را بازی میکنند که در سال ۱۳۵۷ بازی کردند: تزریقِ تردید، تحریفِ واقعیت و تخریبِ چهرههایی که میتوانند محورِ وحدت باشند. همانهایی که روزی تریبونِ خمینی را باز کردند، امروز نیز با همان زبان، علیه هر حرکتِ ملی مینویسند.
فرخ نگهدار و مسعود بهنود، بهعنوان نمونه، هنوز در همان چارچوب فکریِ پیش از انقلاب گرفتارند. برای آنان، ایرانِ آزاد یعنی تکرارِ دههٔ ۶۰ در لباسِ «اصلاحطلبی». اما نسلِ امروز نه از آن زبان تأثیر میپذیرد و نه از آن منطق. نسل امروز بهدنبالِ نتیجه است، نه توجیه.
نقطهٔ عطف: چرخشِ راهبردیِ شاهزاده رضا پهلوی
شاهزاده رضا پهلوی سالها کوشید با همهٔ جریانها گفتوگو کند؛ اما پس از چهار دهه تجربهٔ شکستخوردهٔ «اتحادهای کاغذی»، اکنون رویکردی نو را برگزیده است: سرمایهگذاری بر نسل جوان.
او دریافته است که آیندهٔ ایران در دستِ کسانی نیست که در مناظرهها و میزگردها غرقاند، بلکه در دستِ جوانانی است که در خیابان فریاد زدند «زن، زندگی، آزادی». او در سخنان اخیر خود در همایش مونیخ گفت:
«من به نسلی باور دارم که نه انقلاب ۵۷ را دید و نه دروغهایش را باور دارد. این نسل میخواهد ایران را پس بگیرد، نه برای گذشته، بلکه برای آینده.»
این چرخش، همان چیزی است که مخالفان را میترساند. چون دیگر نمیتوانند او را با برچسبهای تکراریِ گذشته محدود کنند. رضا پهلوی امروز نه فقط نمادِ یک خاندان، بلکه نمادِ احیای ارادهٔ ملی است -- چیزی که در دوران جمهوری اسلامی به عمد نابود شد.
چرا مخالفتها اینقدر تند است؟
دو دلیل روشن دارد:
۱. پایانِ دورانِ اپوزیسیونِ دکاندار:
بسیاری از چهرههای فرسوده، سالها از اختلافاتِ سیاسی ارتزاق کردهاند. تا زمانی که مردم ناامید باشند، آنها وجود دارند. اما وقتی ملت متحد شود، دیگر نیازی به «اپوزیسیونِ حرفهای» نیست. وحدت، نانِ این گروهها را میبُرد.
۲. ترس از بازگشتِ مشروعیتِ ملی:
بازگشتِ غرورِ ایرانی و نامِ پهلوی، به معنای احیای مشروعیتی است که چهار دهه است در انکار آن زیستهاند. این بازگشت، معادلاتِ فکری و مالیِ آنان را بر هم میزند؛ از ارتباطاتِ رسانهای گرفته تا حمایتهای سیاسی در غرب.
به همین دلیل است که شاهدِ واژهسازیهای مضحک و اتهامزنیهای هماهنگ هستیم: از «سندروم ایرانفروشی» تا «سلطنتِ سایه». در واقع، آنان با زبانِ بیماری از سلامتِ جامعه سخن میگویند.
همایش مونیخ؛ نقطهٔ بیداریِ جدید
همایش مونیخ در سال ۱۴۰۴، لحظهای نمادین بود. برای نخستینبار پس از دههها، چهرههایی از گرایشهای گوناگون در کنارِ هم ایستادند. مادرانِ داغدیده، جوانانِ معترض، کنشگرانِ مدنی و حتی برخی از روشنفکرانِ سابق چپ، در یک قاب دیده شدند.
آنها نه برای یک سلطنت، بلکه برای نجاتِ ایران گرد آمده بودند.
در آن جمع، شعارِ «ایران را پس میگیریم» نه از بالا، بلکه از میانِ مردم برخاست. واکنشِ تندِ جریانهای فرسوده به این همایش، دقیقاً به همین دلیل بود. چون دریافتند که ملت دیگر منتظرِ نخبگانِ بیعمل نیست. ایرانِ نو، بدون اجازهٔ آنان در حالِ تولد است.
نسل جوان؛ قلبِ تپندهٔ این تحول
نسلِ امروز نه حزب میخواهد و نه مرامنامه.
او آزادی، کار، امنیت و عزت میخواهد.
او دیگر بازیهای زبانیِ چپ و راست را نمیفهمد. معیارِ او ساده است: چه کسی برای ایران میجنگد، و چه کسی برای خود؟
این نسل در جنبش «زن، زندگی، آزادی» نشان داد که از هیچچیز نمیترسد. اکنون همان نسل، در کنارِ فریادِ «ایران را پس میگیریم» ایستاده است. از دانشگاه تا تبعید، از کارگاه تا خیابان، از برلین تا تبریز.
نقدِ مستقیم به چهرههای مشخص
بیایید صریح باشیم.
فرخ نگهدار و مسعود بهنود نیز که از پاریس و لندن دربارهٔ «خطرِ بازگشتِ استبداد» مینویسند، آیا حاضرند پاسخ دهند چرا در برابر استبدادِ واقعیِ ولایتفقیه اینهمه سکوت کردند؟
اکبر گنجی که زمانی مدعیِ آزادی بود، امروز در برابرِ آزادیخواهیِ نسل جدید ایستاده است. این تناقض، نشانهٔ بحرانِ هویتیِ همان نسلی است که نه توانِ پیکار دارد و نه شجاعتِ اعتراف به خطا.
وحدت بهجای نفرت؛ بازسازی بهجای انتقام
ما در آستانهٔ تحولی هستیم که فراتر از مرزبندیهای سیاسی است.
وقتی میگوییم «ایران را پس میگیریم»، یعنی از همهٔ ایرانیان دعوت میکنیم -- از چپ و راست، مذهبی و سکولار، کرد و بلوچ و ترک و فارس -- تا برای اصولی مشترک متحد شویم:
انتخابات آزاد، عدالت اجتماعی، جدایی دین از حکومت، و بازسازیِ نهادهای اقتصادی و آموزشی.
این وحدت نه به معنای تسلیم است، بلکه به معنای بلوغ است. هرکس که از نفرت و عقده عبور کند و به منافعِ ملی بیندیشد، در صفِ ماست.
سند تاریخیِ مردمباوری
تاریخ نشان داده که هیچ ملتی با نفرت زنده نمانده است.
از ژاپنِ پس از جنگ تا آلمانِ متحد، همیشه بازسازی از نقطهای آغاز شد که مردم تصمیم گرفتند «خود» را بازپس گیرند.
امروز ایران نیز در آستانهٔ چنین نقطهای است.
وقتی مردم میگویند «ایران را پس میگیریم»، یعنی میخواهند بر سرنوشتِ خود دوباره مالک شوند. این جمله در خود، هم روحِ مشروطه را دارد، هم آرزویِ ناتمامِ انقلابِ سفید را، و هم فریادِ نسلِ معاصر را که دیگر نمیخواهد در سایهٔ هیچ ایدئولوژی بمیرد.
حقیقتی که دیگر نمیتوان انکار کرد
حقیقت ساده است:
«ایران را پس میگیریم» نه پروژهٔ سیاسی است و نه توطئهٔ خارجی؛ این پاسخِ طبیعیِ یک ملتِ خسته است به سالها تحقیر و تفرقه.
کسانی که از شنیدنِ این جمله میلرزند، در واقع از آینده میترسند -- از آیندهای که در آن دیگر جای دروغ، ریا و خودفریبی نیست.
پیام پایانی به مردم و نسل جوان ایران
ایرانیان!
دیگر زمانِ تماشاگر بودن نیست. چهلوپنج سال تحقیر، تاریکی و تفرقه کافی است. امروز نوبتِ ماست که از خاکسترِ ناامیدی برخیزیم و پرچمِ سهرنگِ میهن را دوباره بر فرازِ این سرزمین برافرازیم.
نسلِ امروز، همان نسلی است که نه انقلابِ ۵۷ را دیده و نه دروغهایش را باور دارد. شما وارثانِ حقیقیِ این خاکید. وطن نه متعلق به پیرانِ شکستخورده و سیاستبازانِ خسته، بلکه از آنِ شماست -- نسلی که از ترس نمیهراسد و از دشمن باج نمیگیرد.
بگذار آنان که سالها فقط سخن گفتند، همچنان در گذشته بمانند. ما راهِ آینده را میسازیم. آینده از مسیرِ عشق به میهن، اتحاد، و ایستادگی در کنار هم میگذرد.
پرچم ایران را زمین نگذارید،
ما این سرزمین را پس میگیری

نقش اسراییل در آینده ایران