شش سال ازرفتن مردی گذشت که هرگز نرفته است. مردی که توان نهادن سر برآستان جانان داشت. توان سر دادن گلبانگ سر بلندی بر آسمان...
در چنین روزی شجریان درمیان سرود ،اشگ وبوسه میلیون ها ایرانی به جاودانگان پیوست .جان عزیزی که روح بزرگ یک ملت بود.
بزرگ چونان بزرگمردی که اکنون درکنارش غنوده است.
مردی با کوله باری ازفرهنگ پارسی،با اندوخته عظیمی از شعر، ترانه وآواز، از ردیف ها ،گوشه ها،دستگاه های مقامی،ملودی ها وآوازهای یک سرزمین باستانی.
غنوده در کنارفردوسی این معمار بزرگ نظم پارسی .مردی که بسی رنج برد تا"عجم زنده سازد بدین پارسی." او متعلق به فردوسی بود وفردوسی در کنارش گرفت.شش سال از سفرمردی می گذرد که با صدای خود درسخت ترین روزهای تاریک وتلخ وطن از دل های عاشقی گفت که از ازل تا به ابدعاشق بودند وعاشق رفتند.
چاووشی خوانی که از صبح روشن فردا گفت.همراه ناله مرغ سحربرای سرزمینی که نامردمان بر آن حاکم گردیده اند نالید.
اکنون او در کنارچاووشی خوان بزرگی دیگری با نام "اخوان ثالث "خفته است.مردی که کولبار زاد ره بر دوش گرفته ،چوبدست خیزران در مشت فشرده در جستجوی آسمانی باز وروشن بود.
حال فلک این جان های آزاد را در کنار هم قرار داده است تا نشانه ای از پاکی ،شرف وعظمت یک سرزمین باشند.
مردانی ازاین دست را مرگی نیست .هرسه از خطه خراسان!
ازاین خطه مردی ،نه نامرد دیگری است !که باید نمرده بر او نماز خواند .چرا که هرگزعشق ملتی را که روزی بر او باورداشت بمهر جواب نداد.مردی که پیش از آنکه بمیرد! مرده است!
مردی که شادی وزندگی ازمردم گرفت،دست غارتگران برای غارت مردمان گشود.سفله گان مجیز گو را برصدر نشاند! آزاد مردان گردن فرازرا در بندکرد. هنر را خوار نمود وجادوئی را ارجمند داشت. نهایت خود گرفتار در حلقه جادو گران به نفرین شدگان تاریخ پیوست.
شجریان رفت با بدرقه میلیون ها انسانی که با صدای او زیبائی حیات را در زمانی که دل هایشان تنگی می نمود ومی نماید آرام میبخشد.
مردی که در خاطره تاریخی یک ملت به احترام جای گرفت . حال اوچون حافظ درسرا پرده گل خفته است.عاشق هجران کشیده و دلسوخته ای که برای کوشندگان راه آزادی ،برای رهروان حقیقت جو پیام بهار می داد وآواز خوانی بلبل در صحن چمن .
بیادت می آورد که برای چنین هم صحبتی بایستی چون بلبلان بر جفای خار هجران طاقت آورده وصبوری نمود.تا کلبه احزان گلستان شود . او پیام آور شادی بود وصلح! خواهان بر زمین نهادن تفنگ بود ودراز کردن دست دوستی بسوی ملت ها . در غم بم، هم نوا با بم اشگ می ریخت و در خروش بزرگ مردم همنوا با آنها مرگ بر دیکتاتور واستبداد را فریاد می زد.
مردی که هرگز در برابر حاکمان وغاصبان این سر زمین سر خم نکرد .سال ها با شکوهمندی پنجه در پنجه مرگ انداخت و به لبخندی گفت این سرطان سال هاست که با من است . ماوا گرفته در گوشه ای از تن .او مرگ را هم چنان پذیرفت که قهرمانان یک ملت در نبرد گاه نام و ننگ با آن درمی آویزند! تا نام خود به آزادگی بر کشند . چونان مردی دیگر از خراسان که از فراز دار شادی برای مردمش میخواست .آوخ که چه سرزمین غریبی است این ایران زمین.