متن سخنرانی اسماعیل نوری علا در مهستان سکولار دموکرات های ایران
خانمها، آقایان، هموندان و مخاطبان گرامی
در نهم آبان 1339، یعنی 65 سال پیش، وقتی دو سه ماهی مانده بود که من پا به 18 سالگی بگذارم و هنوز کلاس پنجم رشتهء ریاضی دبیرستان ابومسلم را تمام نکرده بودم، شاهزاده رضا پهلوی در زایشگاه «بنگاه حمایت مادران و نوزادان» در خیابان مولویِ تهران به دنیا آمد.
من پنج روز بعدش را بخوبی به یاد دارم. کنار خیابان امیریه در میان انیوه مردم ایستاده بودم. قرار بود شاه و ملکه ای (که خود تازه به کاخ سلطنتی قدم نهاده بود) اولین فرزندشان، رضا را، که مطابق قانون اساسی مشروطه قرار بود ولیعهد آن زمان و شاه بعدی ایران باشد، از طریق خیابان پهلوی به کاخ مرمر بیاورند. اتومبیل سیاه و بزرگ حامل شاه و ملکه و ولیعهد نوزاده آرام از برابر ما گذشت. رضا پهلوی در قنداق اش بر دامن مادر خفته بود. مردم هلهله می کردند و من به آیندهء نیامدهء این کودک فکر می کردم که قرار بود سرنوشت معمولاً غیر عادی یک نوزاد سلطنتی را طی کند و شاه بعدی شود.
می گویم «غیر عادی» چرا که در آن 18 سالی که تقریباً با آغاز پادشاهی پدرش مصادف شده بود پست و بلندهای بسیاری را در زندگی ایران و شاه دیده بودم. بخصوص که در آن زمان 8 سال پس از آنچه که به درست و نادرست «کودتای 28 امرداد» نام گرفته بود می گذشت و من آن سال های پر تلاطم را بخوبی به یاد داشتم. از نخست وزیری دکتر مصدق تا تظاهرات توده ای ها و جبهه ملی چی ها، از کشته شدن افشار طوس، رئیس شهربانی دکتر مصدق، تا تبرباران افسران توده ای، از پائین کشیدن مجسمه های شاه و خروج او و ملکهء قبلی از ایران تا مهر و موم شدن کاخ سلطنتی بوسیله دکتر فاطمی، از ترور رزم آرا تا نخست وزیری مصدق و قوام و دوباره مصدق تا جولان دادن فدائیان اسلام و ترورهای آنان.
در مورد خودم می دانستم که ایام دبیرستان یک سال دیگر پایان می گیرد و من زندگی تازه ای را آغاز خواهم کرد که اگرچه هیچ چیزش قابل پیش بینی نبود اما بیشتر نمی توانستم حدس بزنم که براستی تاریخ برای این نوزاد بی گناه چه در چنته خواهد داشت.
و آنچه یک سال بعد اتفاق افتاد نشان از طوفانی هنوز نیامده داشت که سرگذشت او و، در مراتبی بسیار پائین تر، سرگذشت مرا در هم ریخت.
او یک ساله بود که در امریکا در ژانویهٔ ۱۹۶۱ میلادی (دی ۱۳۳۹) جان کندی به عنوان سی و پنجمین رئیسجمهور ایالات متحدهٔ آمریکا سوگند یاد کرد. 4 ماه بعد، دکتر علی امینی نخست وزیر ایران شد. گفته می شد که امینی را پرزیدنت کندی به حکومت ایران تحمیل کرده است تا اصلاحاتی را که دموکرات ها لازم می دیدند انجام دهد. چند ماه بعد من دانشجوی سال اول دانشکده ادبیات تهران شدم. دانشگاه صحنهء تظاهراتی دائمی بود که عاقبت کارش به حضور ارتشی ها و تیراندازی و تعطیل کشید. آنگاه شاه با همسر جدیرش به واشنگتن سفر کردند و خواستار آن شد که اصلاحات را خود انجام دهد.
از آن زمان تا انقلاب اسلامی 1357 فقط 18 سال راه بود. در این هجده سال، شاه مقتدر شد: انقلاب سفید، اصلاحات ارضی، حق رأی زنان و تغییر چهرهء جامعهء ایران بخشی از اصلاحات او بود. پرزیدنت نیکسون جمهوریخواه هم زمینهء همه گونه همکاری با شاه را ایجاد کرد. زادهء خیابان مولوی هم بزرگ شد. ولیعهد نام گرفت. رفته رفته در فیلم ها دیدم که که قدی کشیده است و بزرگان کشور دست اش را می بوسند. و 18 ساله بود که برای دیدن دورهء خلبانی هواپیمای فانتوم به تکزاس امریکا اعزام شد. تا آنجا هنوز تلاطمی در زندگی او که قرار بود روزی شاه شود دیده نمی شد.
اما در اواخر آن 18 سال سرطان از راه رسید و در طحال و شکم شاه جا خوش کرد. در امریکا هم یک مزرعه دار دموکرات بنام کارتر به ریاست جمهور رسید و ندای پاسداری از حقوق بشر سر داد. مردم در اعدادی شگفت به خیابان آمدند و محمدرضا شاه پهلوی در ۲۶ دی ۱۳۵۷ (۱۶ ژانویه ۱۹۷۹ میلادی) ایران را ترک کرد. دو سالی بعد رضا پهلوی در قاهره به سوگ پدر نشست بی آنکه خود فرصت شاهی یافته باشد. در ایران آیت الله خمینی پایان سلطنت و آغاز رژيم اسلامی را اعلام داشته بود. و من هم تنها سه سالی بعد به جمع تبعیدیان پیوستم؛ جمعی که رضاپهلوی هم یکی از آنها بود، مردی که در غربت و تبعید خود را شاه خوانده بود اما تخت و تاج اش در تهران در دست ملایان بود.
اما هنوز باید ۳۲ سال دیگر می گذشت تا من برای اولین بار با او دیداری رو در رو داشته باشم. دیداری که اکنون 14 سال از عمرش گذشته است. و می بینم که از این دیدار تا امروز، سرنوشت من و او در دو مسیر جدا از هم اما موازی و هم جهت حرکت کرده است هر دو از وطن رانده مانده ایم. و فرزندان مان در خارج از ایران بزرگ شده اند. اما دمی از یاد ایران فارغ نبوده ایم.
و بار دیگر که رویاروی دیدم اش همین چند ماه پیش بود. به دعوت او در یک جمع 500 نفری، درشهر مونیخ ، برای شرکت در مجلسی که او و یاران اش فراهم آورده بودند.
و در آن مجلس او، در پی روزی بلند و گاه مشکل، از پله ها بالا رفت و پشت میکروفن ایستاد و چنین گفت: «...هم میهنانم، دلیل اینکه من 45 سال است این کار را آغاز کرده ام، تنها با یک هدف بوده: بازگشت حاکمیت مردم و حق تعیین سرنوشت ملت ایران برای یک دموکراسی آینده از طریق صندوق رأی... بدانید که برای من بهترین لقب ممکن لقب پدری است که به من داده اید و من برای پدر بودن نیازی به هیچ مقامی ندارم...»
حالا او 65 سال داشت و من 82 ساله بودم. موهایش سفید شده بود و چهره اش ردی از رنج و پختگی را در خود داشت؛ و همانجا بود که من بی اختیار به یاد قباد، پادشاه ساسانی و پدر انوشیروان افتادم؛ قبادی که 15 قرن پیش، که از کشور گریخت و به تبهید رفت اما عاقبت توانست از تبعید به کشورش برگردد، در حالی که دیگر آن جوان مغرورِ تیسفون نبود... و همانجا بود که درک کردم که چگونه تبعید چهرهٔ همهء ما را عوض میکند؛ و چگونه گاه غرور را به تأمل، و قدرت را به فهم بدل میسازد.
من آن شب، در چهرهٔ مردی که روزی کودک قنداقی در دامن مادر بود، قباد دیگری را دیدم -- مردی که می خواهد از تبعید بازگردد و با نگاهی تازه، و در آینه ای از رنج و امید، خود را بهتر ببیند.
و من امشب می خواهم به شباهت بین شاهزاده امروز و شاه آن روز اشاره کنم تا نشان داده باشم که تبعید با آدمی چه ها که نمی کند.
در تاریخ می خوانیم که قباد، پادشاه ایران، در پی از دست دادن تاج و تخت اش در تیسفون به دست روحانیون و اشراف، سال هائی را در تبعید بلخ و بدخشان گذرانده و چون از تبعید بازگشت ذهنی تازه را با خود داشت. دیگر آن شاه جوانِ مغرورِ تیسفون نبود. تبعید، پردههای غرور سلطنت را از برابر چشم اش برداشته بود. او دیگر میخواست آدمی باشد که واقعیت ها را همانگونه که هستند ببیند -- نه اینکه فقط فرمان دهد.
خانمها و آقایان،
تاریخ ایران، تاریخ تبعیدها و بازگشتها هم هست. در این سرزمین، تبعید همیشه پایان نبوده است؛ گاه تبعید، آغازی بوده است برای اندیشیدن، برای زایشِ مفهوم تازهای از قدرت و عدالت. و من امروز از دو چهره سخن میگویم که در دو سوی تاریخ ایران ایستادهاند -- یکی در قرن پنجم میلادی، دیگری در قرن بیست و یکم؛ اما هر دو در یک نقطه به هم میرسند: در تجربهٔ قدرت، سقوط، تبعید و جستوجوی بازگشت.
قباد ساسانی، شاهی بود که در طی اقدام روحانیان و حمایت اشراف به زندان افتاد و مدتی بعد، با کمک چند هواخواه، از زندان گریخت و به تبعید رفت. رضا پهلوی هم ولیعهدی بود که پس از سقوط سلطنت، در تبعید زیست. و اکنون میخواهم بگویم که چگونه این دو مسیر، با فاصلهای پانزده قرنی، به یکدیگر میرسند --در نقطهای که میتوان آن را «لحظهٔ اخلاقی در سیاست ایران» نامید.
در نیمهٔ قرن پنجم میلادی، امپراتوری ساسانی از درون متزلزل بود. روحانیان زرتشتی قدرت مطلق داشتند، اشراف زمینها را قبضه کرده بودند، و مردم در بند مالیات و بیعدالتی میزیستند. در چنین فضایی، قباد جوان و اصلاح گر به تخت نشست. اما میان روحانیان و اشرافی که علاقهء او به عدل و داد را دوست نداشتند و به فرمان هایش تن نمی دادند اختلاف افتاد. پس در سال ۴۹۶ میلادی، با توطئهٔ روحانیان، از تخت به زیر کشیده شد و در قلعهٔ استخر زندانیاش شد.
زندانی که برای خیلی ها پایان است اما برای قباد آغازی دیگر بود. او از زندان تیسفون، در غرب ایران، گریخت، از بیابانها گذشت، و به سوی شرق رفت --به سوی «هپتالیان»، دشمن دیرینهٔ ایران و قاتلان پدرش.
سرزمین هپتالیان در بلخ و بدخشان واقع بود. این قوم، که در تاریخ به نام «هونهای سفید» نیز شناخته میشوند، مردمانی نیمه کوچ نشین، جنگجو و در عین حال منظم بودند. نه قشدی از اشراف داشتند، نه و جمعی به نام روحانیون. قدرت میان قبایل تقسیم میشد، و قانون چیزی جز رضایت جمعی نبود.
سه سال بعد، یک سال مانده به پایان قرن ششم میلادی، قباد ، با سپاهی از هپتالیان به سوی ایران ساسانی بازگشت. روحانیون و اشراف غرقه در آز و ناز آماده نبودند و شکست خوردند. قباد پیروز به تیسفون رسید و تاج بر سر نهاد.
اما او دیگر همان قباد پیشین نبود. او در میان هپتالیان به تجربهای دست یافته بود که در تیسفون هرگز نمی توانست آن را بچشد: تجربهء زندگیِ بدون تقدس الاهی قدرت، در جامعهای که رئیس قبیله تنها با رضایت برگزیده میشد.
در این میان بخت هم با قباد همراه بود. چرا که در همان زمان، صدایی تازه از درون جامعه برخاسته بود، صدای مردی به نام مزدک بامدادان، مردی که فقر و حرص اشراف را دیده بود و می گفت: «خداوند زمین را برای همه آفریده است، نه برای اندکانی که میخورند و میاندوزند.» او از عدالت زمینی سخن میگفت، نه از ثواب آسمانی. میگفت: «شر از انباشت مال زاده میشود و راه رهایی، در تقسیم و داد است».
قباد در همان اوان که از تبعید بازگشته بود، مزدک را به دربار فراخواند. و در آن دیدار، تاریخ ایران برای لحظهای مکث کرد -- زیرا در برابر هم، دو چهره ایستاده بودند: چهره قدرت برای تغییر و چهره وجدان برای اخلاقی کردن تغییر. این دیدار را فردوسی به تفصیل بیان کرده است.
خلاصه اش اینکه قباد از مزدک می پرسد: «تو میگویی مال باید میان همه تقسیم شود، اما چگونه کشور را نگاه داریم اگر اشراف و سپاه از ما جدا شوند؟»
مزدک پاسخ می دهد: «کشوری که در آن گرسنگی هست، دیگر کشور تو نیست؛ نام واقعی سپاه پادشاه همیشه عدالت است».
و قباد خاموش می ماند. او در چهرهٔ مزدک پژواکی از همان عدالت سادهای را می دید که در کوههای شرق، در میان هپتالیان، دیده بود. پس به یاری مزدک، فرمان داد که زمینهای سلطنتی میان مردم تقسیم شود، مالیاتها کاهش یابد، و روحانیانی که زمین و زر اندوخته بودند، پاسخگو شوند.
اما در دل اتحاد این دو مرد شکافی هم پنهان بود: قباد عدالت را میخواست تا پادشاهی ادامه یابد، و مزدک عدالت را میخواست تا به هرگونه سلطه پایان دهد. قباد اصلاح میخواست، مزدک انقلاب. قباد نظم نو میجست، مزدک آزادی نو.
آنچه پس از آن پیش آمد دیگر ربطی به شاهزاده رضا پهلوی ندارد. بلکه متعلق به آینده ای است که هنوز نیامده و جایگاه شاهزاده در آن هنوز آشکار نیست.
مهم این است که بدانیم قباد، به عنوان شاهی اصلاحگر، در تاریخ ماند بی آنکه در ژرفای روحش سایهٔ مزدک خاموش شده باشد. همانگونه که اندیشهء مزدک در دل مردم زمان های پیش رو باقی و زنده ماند؛ در جنبش خرم دینان، در شعر ناصرخسرو، و در ذهن هر ایرانی که میان دین و داد، داد را برمیگزید.
و قباد هم تا پایان عمر با همان پرسشی زندگی کرد که هنوز هم در تاریخ معاصر ایران زنده است: آیا میتوان هم شاه بود و هم دادگر؟ و آیا میتوان قدرت داشت و در برابر قدرت ایستاد؟
حال به زمان کنونی برگردیم. در سال ۱۳۵۷، سلطنت پهلوی فرو پاشید. ولیعهد جوان، رضا پهلوی، در تبعید ماند. در قاهره، در مراکش و در آمریکا، و از کاخ به جهان بیمرزِ رسانه و گفتوگو رسید. او نیز مانند قباد، وارث قدرتی از دست رفته بود، اما نه در جهان شمشیر، بلکه در جهان تصویر. در سالهای نخست، تصویر او با نوستالژی سلطنت آمیخته بود. اما گذر زمان و تماس با دموکراسی غربی، در ذهن او تحولی پدید آورد. در تبعید، آموخت که در عصر جدید، قدرت نه با فرّه ایزدی، بلکه با «اعتماد مردم» ساخته میشود. و به تدریج در مورد «تاج» خاموشی گرفت و بیشتر از «رأی مردم» سخن راند. گفت: «من برای پادشاهی تلاش نمیکنم؛ برای آزادی و انتخاب مردم تلاش میکنم». و از شاهزادهای پادشاهی خواه به سخنگوی سکولار دموکراسی بدل شد.
و این ها، همه، پژواک همان چیزی است که قباد در دل خود حس کرده بود. و همین نشان از آن دارد که، اگر بخت با ملتی ستم دیده باشد، تبعید میتواند قدرتمندان را از قدرتخواهی به عدالتخواهی برساند. قباد در تبعید به عدالت اندیشید، رضا پهلوی در تبعید به آزادی.
و، توجه کنید که در ژرفترین معنا، عدالت و آزادی دو روی سکهء حقیقتاند: آزادی، عدالت درونی است؛ عدالت، آزادی بیرونی.
و اکنون که سخن از بازگشتی اینگونه شگفتی آور رفته است، اجازه می خواهم تا اندکی هم بر مفهوم بازگشت تأمل کنم.
قباد بازگشت؛ با سپاهی از بیگانگان، اما به استقلال رسید و اصلاح کرد. رضا پهلوی هنوز بازنگشته است، اما حدس می زنیم که بازگشت او، اگر رخ دهد، می تواند حاصل جنگ و لشگرکشی نباشد. جرا که در عصر ما، بازگشت نه از دروازهٔ شمشیر، بلکه از دروازهٔ اعتماد ممکن می شود؛ نه برای تخت، که برای مردم.
قباد از شرق آمد و کشور را از درون دگرگون کرد، رضا پهلوی باید از غرب بازگردد و وجدان ملی را زنده کند. اگر قباد توانست در دل نظام شاهنشاهی مفهوم عدالت را زنده کند، رضا پهلوی باید در دل گفتمان دموکراسی، مفهوم مسئولیت اخلاقی قدرت را معنا کند. بی آنکه هنوز برای تحقق این مسئولیت اخلاقی تضمینی وجود داشته باشد.
پس ما با دو منش، دو جهان، اما یک معنا روبروئیم. قباد مرد خطر بود؛ عملگرا و بیپروا. رضا پهلوی اما مرد گفتوگوست؛ محتاط و متفکر. قباد در جهانی زیست که حقانیت قدرتمندی همچنان از آسمان و خون میآمد؛ رضا پهلوی در جهانی زیسته که حفانیت قدرت از انسان میآید. اما در عین حال هر دو در یک نقطه به هم میرسند: هر دو دریافته اند که قدرت، اگر پاسخگو نباشد، دیر یا زود فرو میریزد.
حانم ها و آقایان،
قصد اصلی من آن است که بگویم تاریخ ایران پر از تبعید است، و گاهی این تبعید ها تنها به بازگشت خشک و خالی تمام نمی شوند، بلکه در آنها امکان پیدایش اندیشهء نوئی نیز وجود دارد.
همانگونه که تاریخ و شاهنامهء فردوسی گواه آنند که زیستن در تبعید از قباد آدمی نو ساخت، اکنون از رضا پهلوی هم مردی ساخته شده که می داند پدر بودن، یعنی خانوادهء ملی را به مهر نگاه داشتن، و رضایت را به عدالت به دست آوردن «رمز پیروزی» است. قباد از تبعید، معنای عدالت را دریافت؛ رضا پهلوی از تبعید، آزادی میجوید. یکی توانست بازگردد و ایران را از سلطهٔ روحانیت رها کند، دیگری آرزو می کنیم که باز گردد و، به مدد آدمیانی دموکرات منش و برنامه ای توسعه محور، ایران را از سلطهء همهء ایدئولوژی های تمامیت خواه آزاد سازد.
میان این دو تبعید، پانزده قرن فاصله است، اما معنا یکی است: تبعید می تواند لحظهٔ زایشِ خرد سیاسی باشد. قباد با بازگشت اش نشان داد که «آن که به داد بازگردد، بازگشت اش جاودان است».
و شاید امروز نیز، پس از هزار و پانصد سال، همین سخن بر دل ما بنشیند که: «بازگشت راستین، نه صرفا به تاج است و نه به تخت، بلکه به وجدان مردم است».
خانم ها و آقایان
از اینکه با شکیبائی به سخنانم گوش فرا دادید شکر گزارم و اجازه دهید سخنم را اینگونه به پایان برم که تا قبادها و مزدک های آینده در راهند ایران هرگز نخواهد مُرد.

نام "شاهان" و هشدار در "بازی اولتیماتوم"، امیر دها

مقدم صلح مبارک باد، ابوالفضل محققی