اگر با کمی فاصله و بدون تعصب اردوگاهی به صحنهی سیاسی ایران نگاه کنیم، به واقعیتی میرسیم که گفتنش ساده است، اما پذیرفتنش دشوار: بحران امروز ایران صرفاً بحران "کمبود سیاستمدار" نیست. مسئله، فروپاشی مرز میان سیاست، کنش مدنی و هیجان جمعی است, وضعیتی نه طبیعی و نه سالم که بیش از آنکه نوید تغییر بدهد، نشانهی آشفتگی ذهنی جامعه است.در یک جامعهی متعادل، نقشها روشناند. سیاستمدار سیاست می ورزد، کنشگر مدنی مطالبهگری میکند، هنرمند اعتراض خود را از مسیر هنر بیان میکند و شهروند حق دارد خشمگین باشد، اما قرار نیست جای همه بنشیند. آنچه در سالهای اخیر در ایران رخ داده، دقیقاً وارونۀ این قاعده است. صحنهی سیاست اپوزیسیون دموکرات آنچنان از سیاستمداران حرفهای تهی شده که عملاً همه ناچار شدهاند سیاستورزی کنند، از پزشک و استاد دانشگاه گرفته تا بازیگر و ورزشکار. این وضعیت نشانهی بلوغ سیاسی نیست، بلکه علامت یک خلأ عمیق است. وقتی سیاستمدار وجود ندارد، جامعه سیاست را فریاد میزند.
در یک جامعهی عادی، چنین شکافی اساساً وجود ندارد. کنشگر مدنی، زندانی سیاسی، هنرمند معترض و چهرهی سیاسی رقیب یکدیگر نیستند، هرکدام قطعهای از یک پازلاند. فقدان این نگاه مکمل، نهتنها اپوزیسیون را ناتوان کرده، بلکه امکان شکلگیری یک حرکت ملی منسجم را نیز از میان برده است.
مسئلهی ایران تعدد صداها نیست، مسئله، ناتوانی ما در تمایز نقشها و ساختن حداقلی از عقلانیت سیاسی جمعی است.
در چنین بستری، سوءتفاهمهای خطرناک شکل میگیرد. برخلاف آنچه در شبکههای اجتماعی القا میشود، افرادی مانند نرگس محمدی یا نسرین ستوده سیاستمدار نیستند و هرگز هم چنین ادعایی نداشتهاند. آنها کنشگران مدنی و حقوق بشریاند، نقشی که در یک جامعهی سالم باید جایگاه نهادی مشخص و "احترام عمومی" داشته باشد. تبدیلکردن این افراد به بازیگران اصلی رقابتهای سیاسی، هم به آنها ظلم است و هم به خود سیاست.
اما مشکل به همینجا ختم نمیشود. در فضای بیمرز و ملتهب امروز، محبوبیت خود به جرم تبدیل شده است. این قاعدهای آشناست: گروههای تمامیتخواه، چه در قدرت و چه در اپوزیسیون، با محبوبیت مسئله دارند. هر چهرهای که دیده شود، مرجعیت اخلاقی پیدا کند یا صدایش شنیده شود، بهجای حمایت، هدف تخریب قرار میگیرد.
نرگس محمدی زندان رفته، هزینه داده و موضع دارد. نگاه او به مسیر گذار میتواند و باید محل نقد باشد، اما نقد سیاسی هرگز جایگزین نفی اخلاقی نمیشود. القای اینکه تنها معیار "مخالفت واقعی" با رژیم، مرگ زیر شکنجه یا اعدام است، نه تحلیل سیاسی است و نه موضع انقلابی، بلکه بازتولید همان منطق خشونتی است که دههها جامعهی ایران را فرسوده کرده است.
تناقض تلخ آنجاست که تندترین حملات، اغلب از سوی کسانی صورت میگیرد که خود هیچ هزینهای ندادهاند، نه کنش مؤثری داشتهاند، نه مسئولیتی پذیرفتهاند و نه حتی از حاشیهی امن خود خارج شدهاند. با این حال، در قضاوت بیپروا و تخریب بیامان، پیشگاماند.
همزمان، بخشی از فضای موسوم به اپوزیسیون، گاه با حمایت یا پوشش نهادهای امنیتی رژیم اسلامی بهجای پرداختن به مسائل بنیادی، درگیر زندگی شخصی خانوادهی شاهزاده یا جزئیات کماهمیت از ظاهر و زندگی فعالان سیاسی شده است. سیاست، آرامآرام به میدان افشاگریهای زرد و حاشیههای بیارزش فروکاسته شده و برای افکار عمومی خسته و ناامید، همین "خبرهای صورتی" گاه جذابتر از بحثهای جدی سیاسی است. درست در همین نقطه است که حکومت بیشترین سود را میبرد: تفرقه، فرسایش و بیاعتبار شدن امر سیاسی.
در این میان، حوادث اخیر مشهد زنگ خطری جدی است. جلوگیری از شنیدهشدن صدای رقبای سیاسی، سلب حق تجمع مسالمتآمیز و حمله به چهرههای دگراندیش، پرسشی بنیادین را پیش میکشد: ما به کدام سو میرویم؟ نگرانکنندهتر آنکه این روند از حذف صدا فراتر رفته و به تهدید جانی و حملات شخصی علیه فعالان سیاسی، فرهنگی و بهویژه روزنامهنگاران رسیده است. اگر این مسیر مهار نشود، نهتنها اخلاق سیاسی، بلکه امنیت کنشگران نیز بهطور جدی به خطر میافتد. تاریخ معاصر ایران نشان داده است که بیتفاوتی نسبت به چنین الگوهایی، هزینههای سنگینی بهدنبال دارد.
بیتردید، این نقد به معنای بینقصبودن سایر جریانهای مخالف نیست. اما جریانهایی که خود را لیبرالدموکرات، سکولار، قانونگرا و باورمند به مدارا و پلورالیسم میدانند، حق ندارند از کنار این اتفاقات بیتفاوت عبور کنند. انتظار از کسانی که داعیهی آیندهای دموکراتیک دارند، بهدرستی بیش از دیگران است.
در چنین شرایطی، پرسشی جدی و اجتنابناپذیر مطرح میشود: آیا زمان آن نرسیده است که شاهزاده رضا پهلوی با بیانیهای روشن و صریح، اینگونه رفتارهای خشونتطلبانه و حذفگرایانه را بدون ابهام محکوم کند و یکبار برای همیشه مرز خود را با این چرخهی بیاخلاقی و افراطگری روشن سازد؟ حتی اگر دخالت نیروهای امنیتی رژیم اسلامی در حوادث مشهد قضاوت کامل را دشوار می کند، محکومکردن اصل حمله به تجمعات سیاسی میتواند مرزی شفاف میان کنش سیاسی مشروع و خشونت سازمانیافته ترسیم کند.
تاریخ بارها نشان داده است که سکوت در برابر افراطگری، حتی اگر به نام "خودیها" باشد، در نهایت به زیان همان آرمانهایی تمام میشود که مدعی دفاع از آنها هستیم. مسئلهی ایران تعدد صداها نیست, مسئله، ناتوانی ما در تمایز نقشها و ساختن عقلانیت سیاسی جمعی است.
امروز، شفافیت اخلاقی و شجاعت سیاسی دیگر یک انتخاب لوکس نیست, ضرورتی تاریخی است. یا مرز خود را با خشونت، حذف و ارعاب روشن میکنیم، یا باید بپذیریم که فردای ایران شباهتی نگرانکننده به همان گذشتهای خواهد داشت که مدعی عبور از آن هستیم.
این مقاله با همین دغدغه نوشته شده است, با این هشدار که شواهد موجود نشان میدهد نهادهای امنیتی رژیم کثیف اسلامی توانستهاند شکافها و درگیریهای سه سال اخیر میان نیروهای اپوزیسیون خارج از کشور را، آگاهانه و هدفمند، به درون جامعه داخل ایران منتقل کنند، روندی که نهتنها انسجام اجتماعی را تضعیف کرده، بلکه زمینهساز بازتولید خشونت و بیثباتی در بطن جامعه شده است.

















