آناتومیِ یک سقوط؛ زمستانِ حسرتهای بزرگ
وقتی «زندگی» به «زنده ماندن» تقلیل مییابد
نیما آویدنیا | روزنامهنگار مستقل
ویژه خبرنامه گویا
عبور از «بحران» به «تراژدی»
امروز و در آخرین نفسهای پاییز بیباران، به چهرهٔ زمختِ زمستانِ پیش رو خیره شدهایم؛ زمستانی که شاید سردترین فصلِ تاریخِ معاصر این سرزمین باشد. ما در نقطهای از تاریخِ این سرزمین ایستادهایم که آمارهای عقیمِ اقتصاددانان و هرمِ مازلویِ جامعهشناسان، در برابرِ «هیولایِ واقعیت»، اخته و بیمعنا شدهاند؛ چراکه رنجِ مردم، دیگر در هیچ نموداری جا نمیشود. واژههایی مثل «رکود» یا «تورم»، برای توصیفِ آتشی که امروز در آذرماه ۱۴۰۴ به جانِ زندگیِ مردم افتاده، بیشازحد کلیشهای هستند.
ما از مرزِ «بحران» رد شدهایم و وسطِ میدانِ «تراژدی» ایستادهایم؛ ما دچارِ «تراژدیِ خود خواری» شدهایم. تصور کنید درختی را که از فرطِ بیآبی و استیصال، شروع به خوردنِ ریشههای خودش کند تا شاخههایش چندی بیشتر سبز بمانند. بلایی که امروز بر سرِ جوانان، منابعِ آبوخاک و آیندهٔ این سرزمین میآید، دقیقاً همین تصویر است: سرزمینی که دارد «ریشههایش» را میجود تا «امروزش» را بهزور سر پا نگه دارد. جایی که حکومت و مردم مثل دو خطِ موازی، آنقدر از هم دور شدهاند که دیگر «هم سرنوشت» نیستند.
برای میلیونها ایرانی، «خط فقر» دیگر مرزِ هشدار نیست؛ بلکه به «سقفی» تبدیلشده که آرزو دارند روزی دوباره دستشان به آن برسد. ما دیگر زیرخط نیستیم؛ ما در «قعر جدول لیگ بازندهها» دفن شدهایم. وقتی حقوقِ کارگر و معلم، فرسنگها با این خط فاصله دارد، فقیر بودن به یک «رؤیایِ دستنیافتنی» و فلاکت به «واقعیتِ روزمره» تبدیل میشود.
زمانی که یک ملت نتواند به ده سالِ بعد فکر کند و تمامِ نگرانیاش بشود «تأمینِ شامِ امشب»، یعنی روحِ آن جامعه مرده است. آمارهایی که این روزها از گرانیِ چهلوپنج درصدی و دلارِ صد و سی هزارتومانی میشنوید، دیگر صرفاً عدد و رقم نیستند؛ اینها صدایِ سیلیهایی هستند که هرروز بهصورت خانوادههای این سرزمین میخورد. اینها سوگنامههایی برای کرامتِ انسانیِ بربادرفته ایرانیاناند وقتی پولِ ملی بیآبرو میشود، یعنی کارگرِ ایرانی بیآبرو شده است. یعنی نیمی از عمر و جوانیِ ما، در عرضِ یک سال دود شده و به هوا رفته است.
سفرههای خالی، داروخانههای مرگ
این دود، فقط تویِ چشمِ جیبها نمیرود؛ دارد نفسِ سفرهها و جانِ آدمها را میگیرد. امروز، وضعیتِ ما طوری شده که پدری برای خریدِ یک شانه تخممرغ یا یک کیلو گوشت، باید با «شرم» کلید را در قفلِ خانه بچرخاند. حذف شدنِ گوشت و لبنیات از سفرهها، دیگر اسمش «صرفهجویی» نیست؛ اسمش «خاموش شدنِ چراغِ سلامت» است. ما داریم با دستِ خودمان نسلی را بزرگ میکنیم که چون غذای درست نخورده، کوتاه، ضعیف،کندذهن و رنجور است.
اما دردِ بزرگتر اینجاست که همین بدنِ ضعیف، وقتی بیمار میشود، پناهی ندارد. این روزها، علاوه بر صفِ نان و مرغ، «صفِ وحشت و مرگ» هم در داروخانهها تشکیلشده است. دردناکترین صحنهٔ این روزهای ایران، تصویرِ مادری است که نسخهٔ فرزندِ تبدار یا همسرِ سرطانیاش در دستش مچاله شده، اما دارو نیست. داروهای مؤثرِ خارجی حکمِ کیمیا را پیداکردهاند و نمونههای داخلی، گاه به قرصهایی گچی و بیجان بدل شدهاند که تنها نامِ دارو را یدک میکشند. وقتی «درد» هست اما «درمان» کالای لوکس میشود، وقتی بیمار باید بین «خریدِ نان» و «خریدِ دارو در بازار سیاه» یکی را انتخاب کند، این دیگر فقر نیست؛ این «مرگ تدریجی یک ملت» است. حکومتی که مردمش را در میانهٔ بیماری و بیپولی به حالِ خود رها کرده تا ذرهذره تمام شوند.
حراجِ تن؛ وقتی انسان «قطعه» میشود
وقتی همهٔ درها بسته شود، وقتی نه نانی در سفره باشد و نه دارویی در قفسه، انسان برای زنده ماندن دست به خودفروشی میزند: «حراجِ بدن». دیگر روی دیوارهای شهر، فقط آگهیِ فروشِ کلیه با گروههای خونی مثبت و منفی نمیبینیم؛ کار به فروشِ تکهای از کبد، قرنیهٔ چشم و مغز استخوان رسیده است. جوانی که حاضر است «چشمش» را بفروشد تا بدهیاش را بدهد، یعنی: «من آیندهای ندارم که بخواهم آن را ببینم». اینکه دلالها در این کشور میچرخند تا اعضای بدنِ ایرانیهای مستأصل را بخرند و صادر کنند، یعنی ما به مرحلهٔ «خودخوری» رسیدهایم. این دیگر اسمش اقتصاد نیست؛ این پایانِ انسانیت است. نظامی که شهروندش را بهجایی رسانده که بدنش را اوراق میکند تازنده بماند و شهروندی که جسم و جانش را چوبِ حراج زده است.
آوارگی در سرزمینِ خانههای میلیاردی
این تنهایی و بیپناهی، فقط در بدنها نیست؛ در خانهها هم هست. در زمستانی که گاز نیست و خانهها سرد است، خودِ «داشتنِ سقف بالای سر» هم به یک آرزوی محال تبدیلشده. با این قیمتهای میلیاردی، دیگرکسی نمیتواند صاحبخانه شود. معلمان، پرستاران و کارمندانِ آبرومند، دارند از مرکزِ شهرها به حاشیهها پرت میشوند و حاشیهنشینها به پشتبامها و کارتنخوابی سقوط میکنند. انسانی که سقفی امن بالای سرش نیست و هرسال باید اسبابکشی کند، دیگر حسِ «وطن» ندارد. حس تعلق به جامعهای که او را رها کرده، رنگ میبازد و جای آن را ناامیدی و بیتفاوتی میگیرد. او در خاکِ خودش آواره است. همین آوارگی است که باعث شده سیلِ مهاجرت راه بیفتد. نخبگان و جوانانِ ما نمیروند که ثروتمند شوند؛ میروند که فقط «معمولی» زندگی کنند. و آنهایی که ماندهاند؟ مهندسان و پزشکانی که مجبورند برای شغل دوم و سوم مسافرکشی کنند، نمادِ سرزمینی هستند که استعدادهایش را زندهبهگور میکند.
پاسخِ طناب به شکمهای گرسنه
در برابرِ اینهمه رنج، پاسخِ چیست؟ آیا کسی دستِ نوازش بر سرِ این مردم میکشد؟ دریغا که پاسخ، تنها «طنابِ دار» بوده است. افزایشِ وحشتناکِ اعدامها در سالِ ۱۴۰۴، نشانهٔ قدرت نیست؛ نشانهٔ «ترس» است. ترس از گرسنگانی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. بخشِ بزرگی از این اعدامها، کسانی هستند که فقر آنها را به بیراهه کشانده است.
گزارشهای سازمان عفو بینالملل و دیدهبان حقوق بشر در سال ۱۴۰۴ از ثبت رکورد هولناک بیش از ۱۰۰۰ اعدام در یک سال خبر میدهند، افزایشی ۷۵ درصدی که وجدان جمعی ما را خط میاندازد. بخش بزرگی از این اعدامها، مربوط به جرائم مواد مخدر است؛ جرائمی که ریشه در عمق فقر، بیکاری و ناامیدی دارد. انسانهایی که برای یکلقمهنان یا فرار از درد گرسنگی به دام افتادهاند، حالا با طناب دار خفه میشوند.
سیستم بهجای نان، بهجای کار، بهجای امید، فقط «طناب» نشان میدهد. طنابی که دور گردن جوانانی میپیچد که میتوانستند آینده این کشور باشند. غافل از اینکه جامعهای که بقا تنها دغدغهاش شده، جامعهای که کودکانش گرسنه میخوابند و پدرانش شرم نگاه در چشم فرزند دارند، با اعدام آرام نمیگیرد. این طنابها امنیت نمیآورند، بلکه خشم را عمیقتر میکنند؛ خشم میلیونها انسانی که دیگر چیزی برای ترسیدن از مرگ ندارند.
تیکتاکِ بمبِ ساعتی
ما واردِ دورانی شدهایم که باید اسمش را گذاشت: «دورانِ حسرتهای بزرگ». شکافِ بینِ «رنجِ مردم» و «بیخیالیِ و فساد مسئولان» درهای عمیق و پرنشدنی است که هرروز عریضتر میشود. فنر صبر اجتماعی تا خط پایان فشردهشده و صدای شکستن استخوانهای کارگران زیر بار تورم، ناله معلمان در تاریکی فقر، فریاد بازنشستگان برای یکلقمهنان و اشک جوانانی که جان و فردایشان را حراج کردهاند، در نقطهای شوم به هم رسیده و سیلابی از خشم و کینه ساختهاند.
صدایی که به گوشهای یخزده تصمیم سازان این کشور نمیرسد، صدایِ آژیرِ قرمز است. صدای شکستن مردمی است که چنان سوخته که به مرحله «عصب سوختگی» رسیدهاند و نای فریاد زدن ندارند. اما این خاموشی فریبنده است؛ زیرپوست جامعه، آتش خشم زبانه میکشد که اگر این درد شنیده نشود که نمیشود، این بمب ساعتی منفجر خواهد شد. انفجاری از عمق گرسنگی، خشم و ناامیدی میلیونها انسانِ ایرانی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. آتشی که در شعلههای خشم خود، تر و خشک را خواهد سوزاند.
ایران، این مادرِ خسته، امروز در تب میسوزد؛ و وای بر شبی که این تب، به تشنج تبدیل شود.
















