
شبِ یلدا ،چو برگی ،چشم به چشم برف، کوچیدیم
تو یادت هست، شیبِ کوچهء بن بست، پیچیدیم:
دو چشمت، خوشهء انگورِ شب زنده داری، بود
نگاهت، همچو تهران، پایتختِ بیقراری بود
مرا در کوچه ها، با شعر شاملو ، آشنا کردی
و تنهایم، به آغوشِ شبِ یلدا، رها کردی
صدای دوره گردان، عابران، بسیار بالا بود:
خیابان ، غرقِ غوغا بود،
و تهران همچو دریا، ناشکیبا بود
+++
کنون ای آشنای لحظه های دور
سنگی نیست ،تا بر سر زند مَردی
سکوتت، همچو پای اسب اسفندیار، پر ترس است.
ازینجا تا به گردون، گورهای تازه، می بینی
و دندانِ گُرازِ پیر، بر نخلی که فخرِ روزگاران است!
+++
صدا، از دور می آید
سرودِ سرکشِ شبگیر، می آید
صفِ بشکستنِ زنجیر، می آید
خروشِ لحظه های سبز، نزدیک است:
برایت قصه خواهم گفت
از پیروزی فردا!

به مناسبت روز جهانی همبستگی انسانی، بهروز اسدی

از جرجتاون تا مشهد، حمید فرخنده















