خاستگاه فلسفی شکنجه، احمد فعال
چرا و چگونه افرادی هستند که بیهيچ چشمداشتی، عليه انسانيت دست به جنايت میزنند؟ چرا عدهای وجود دارند که دست به جنايت میزنند و ديگرانی در مقام تقديس عقيده، به سادگی از کنار آن میگذرند، و يا حداکثر با اهميت نه چندان مهم به آن نگاه میکنند؟ و چرا عدهای بيش از حساسيت بر روی جنايتی که عليه انسانيت صورت گرفته، به شدت نگران آشکار شدن اين حادثه بودند؟ پرسيدنی است که کدام پيشينه احساسی و کدام پيشينه عقلانی است که درجه اهميت مسائل انسانی را تقسيمبندی میکند؟
اين مقاله در خرداد ماه ۱۳۸۳ نگارش شده است. بنا به ماهيت تئوريک مباحث مجددا به انتشار آن مبادرت می شود.
چگونه به موجب مرامهای تقدمساز احساسات آدمی به لختی میگرايد؟
وقتی از نگاه ظريف بين معناشناختی و زيباشناختی و انسانگرايی به بعضی از رخدادهای سادهای که در جامعه حادث میشوند نظر میاندازيم، معنا و زشتی و زيبايیهای بسيار میبينيم که از نگاههای ديگر چنين به نظر نمیرسند. گاه بعضی از حوادث ساده، دنيايی از شور و «اشتياق به زندگی» در انسان بوجود میآورد و گاه بعضی از حوادث بسيار ساده ديگر، سرتا پای وجود انسان را چنان سرد و فسرده میسازند که احساس زندگی را در آدمی فلج میکند. در جهان اطلاعاتی امروز، هيچ رخدادی نيست که حامل بار اطلاعاتی درخوری نباشد. تنها رسانهها نيستند که دکمه اطلاعات را در روز و هر روز میفشارند. گاه سادهترين رخداد در زندگی، گزارشگر اطلاعات سرشاری هستند. نکته با اهميت، نوع رابطه اطلاعات با انسان و نوع فعال شدن عقل در برابر پيامدهای اطلاعاتی است. از ديد عقل ابزاری يا عقل اسطوره شده، اطلاعات و رخدادها تنها در دستگاه ذهنی ترکگذاری میشوند، اما از ديد عقل آزاد، بعضی از اطلاعات و رخدادها چنانند که روح و وجدان آدمی را هدف قرار میدهند. از صفحات حوادث گرفته تا صدها نمايش تصويری در فضای مجازی و تا صحنههايی که روزانه در پيادهروهای خيابان به چشم میخوردند، اطلاعاتی وجود دارند که مستقيم با روح و وجدان انسانی برخورد دارند. وقتی يک کودک فقير در سرمای زمستان يا گرمای تابستان با چهرهای تکيده و نگاههای محروم زده، در گوشه خيابان مشاهده میشود، چگونه بدون ترک خوردن وجدان، تنها به منزله اطلاعات اقتصادی، يا اجتماعی بر ذهن ترکگذاری میشوند؟ آيا وجدان انسانی در برابر ديدههای خود، چه پاسخی خواهد داد؟
وقتی ماجرای خشونت عليه همسر سعيد امامی را بطور اتفاقی از يکی از شبکههای ماهوارهای مشاهده میکردم و صدها نمونه مسائل ديگری از اين دست و بدتر از آن که در گوشه و کنار جهان وجود دارد، با وجدان خود به خلوت میروم که چگونه و با کدامين ابزار معرفتی میتوانم به تحليل اين پديده بروم؟ چرا وقتی جامعهای بطور مستقيم درد را به چشم میبينند، بشدت تحريک میشود، ليکن صدها و هزاران دردی را که میتواند به ديده عقل تصديق کند، کمترين کنشی از خود نشان نمیدهد؟
مسئله خشونت آنقدر کوچک نيست که نيازی به دقت نظر داشته باشد. نيازی نبود تا انسان نقبی به هزار توی وجدان خود بزند تا اندازه فاجعه را درک کند. بنظرم حادثه به اندازه کافی تحريک کننده بود که، اگر لختی با وجدان خود خلوت میکرديم، شامه عقل، احساسی توليد میکرد که طعم مرگ را به ذانقه وجدان میچشاند. اگر در آن لحظه چنين احساسی به آدمی دست ندهد، به وجدان انسانی خود چه پاسخی خواهد داد؟ اين کافی نيست بگوييم، رئيس جمهور خاتمی وقتی به تماشای اين فيلم نشست عصبانی شد! انسان اگر اين فيلم را ببيند و تک تک سلولهای او چونان «پتک آهنين زخم» بر وجدانش نکوبد و درد را تا جرثومه استخوان لمس نکند، چه پاسخی به وجدان انسانی خود خواهد داد؟
پرسش مهم اينجاست که چرا و چگونه افرادی هستند که بیهيچ چشمداشتی، عليه انسانيت دست به جنايت میزنند؟ چرا عدهای وجود دارند که دست به جنايت میزنند و ديگرانی در مقام تقديس عقيده، به سادگی از کنار آن میگذرند، و يا حداکثر با اهميت نه چندان مهم به آن نگاه میکنند؟ و چرا عدهای بيش از حساسيت بر روی جنايتی که عليه انسانيت صورت گرفته، به شدت نگران آشکار شدن اين حادثه بودند؟ پرسيدنی است که کدام پيشينه احساسی و کدام پيشينه عقلانی است که درجه اهميت مسائل انسانی را تقسيمبندی میکند؟
تجزيه عقيده و عمل به موجب تقدمها
شخصيت انسان ميل به يکپارچگی دارد. عقيده و عمل، به مثابه لايههای بيرونی و درونی شخصيت با يکديگر «اينهمان» هستند. تضاد عقيده و عمل يک امر واقعی است، زيرا عوامل محرکه شخصيت انسان، از کنشها و واکنشهای مختلف و بعضاً متعارض در وجود آمدهاند. با اين وجود، عقيده و عمل نمیتوانند در يک رابطه ثنوی و دائمی قرار داشته باشند. در حقيقت عقيده و عمل به تدريج در يکديگر جذب و از جنس يکديگر میشوند. به تدريج عقيده و عمل پوستين «نااينهمانی» را از تن بيرون میکنند و هر يک جلوه بيرونی و درونی يکديگر میگردند. عقيده و عمل نمیتوانند «نااينهمان» بمانند، زيرا آدمی در تجربه زندگی و حيات اجتماعی به چنان لايه سختی از باورها برخورد میکند که در کار اينهمانسازی عقيده و عمل، فعاليت دارد. «هسته عقلانی» يا «اصول انديشه راهنما»، اين آن لايه سختی است که در کار يکسانسازی عقيده و عمل است. هسته عقلانی تنها شامل دستگاه عقلانی انسان نيست، بلکه شامل دستگاه روانی انسان نيز هست. معانی چيزها و نحوه احساسات و ادارکات ما در اينجاست که به رنگ واقعی خود در میآيند. به عبارتی دين و يا هر عقيدهای تنها آن نيست که ملفوظ به الفاظ هستند. الفاظ بدون معانی و محتوای درونی، فاقد هستی واقعیاند.
سرّ اينکه مرحوم دکتر شريعتی میگفت، دين عوام در تمام دنيا يکی است، ناظر به همين حقيقت بود. از نظر او مردم عامی، بظاهر عدهای بودايی، عدهای مسيحی، عدهای مسلمان و عدهای يهودی مسلکاند، ليکن در حقيقت، نوع نگاه آنها به جهان و نوع نگاه آنها به زندگی و معنای حيات يکسان است. با اين وجود مرحوم شريعتی به تضاد عقيده و عمل باور داشت. او اگر در همين گفته خود خوب دقت میکرد، و با تأمل فلسفی و تجربی به مطالعه «اصول انديشه راهنمای انسان» میپرداخت، تضاد عقيده و عمل را بیمعنا میيافت.
ممکن است گفته شود، چگونه ممکن است کسی به خدا و پيامبرش باور داشته باشد، ليکن تا اين حد دست به کار ناصواب بزند؟ ساده است بدانيد، که او ابتدا کار ناصواب خود را توجيه دينی میکند، سپس فهمی از دين را میپذيرد که توجيه کننده کارهای ناصواب او باشد و در آخر وقتی کار ناصواب ملکه انديشه و رفتار او میگردند، آن نوع معانی را به الفاظ میدهد که گزارشگر رفتار و انديشههای ناصواب او هستند. به عنوان مثال، تصور کنيد فردی خدا را میپرستد، صبح تا شام به عبادت خدای خود مشغول است، ليکن دست به جنايت و خيانت زدن هم برای او آسان است. در اينجا چه توجيهی میتوان داشت، جز تصور خدايی که به «زور متراکم» تبديل شده است؟ همين تصور است که آيه «در بينشان رحمت و عليه کافران به شدت هستند۱»، را به شدت و خشونت عليه مخالفان تفسير میکند. در حالی که اين آيه ناظر به يک شرايط جنگی است که در آن، بعضی از کافران بارها عليه پيامبر دست به فتنه میزدند و هر بار که پشيمان میشدند، پيامبر آنها را میپذيرفت، اما در وقتی ديگر به سياق گذشته عمل میکردند. در نتيجه همين اوضاع و احوال بود که برای پيامبر هيچ راهی جز به شدت رفتار کردن باقی نماند. با وجود صراحت آيه قرآن، انديشه «خدا زور باور» کوشش دارد تا اين آيه را در يک شرايط صلح آميز و بدتر از آن در رابطه با آراء و عقايد مخالف بکار ببندند.
اکنون برای نشان دادن اينکه چگونه عقيدهای از جنس خواهشها میشود، به گزيدهای مختصر از آراء فردريش نيچه و زيگموند فرويد اشاره خواهم کرد. بيش از يک قرن پيش فردريش نيچه فيلسوف آلمانی اظهار داشت، هر فلسفهای چيزی بيش از بيوگرافی فيلسوفی که آن را بيان کرده است، نيست. به عبارتی، فلسفهها و نظريهها چيزی جز خاطره نويسی فيلسوفان نيستند۲. توجه ويژه نيچه به فلسفه قدرت، حوزه شناختشناسی او را به اراده قدرت معطوف ساخت. به نظر او ميل به شناخت چيزها متناسب با ميزان نفوذ اراده قدرت در چيزهاست. بنابراين، انسان میکوشد تا آنچه از واقعيت به چنگ میآورد، آن را وسيله تسلط بر چيزها و به خدمت گرفتن چيزها بسازد.
اوايل قرن بيستم بود که زيگموند فرويد موفق شد تا تجربه فلسفی نيچه را در آزمونهای روانشناختی به مطالعه بگذارد. او معتقد بود، هر اثر فلسفی و علمی و هر اثر هنری و ادبی، بازتاب کيفيات روحی و روانشناختی آدميان است. به بيان دقيقتر، وقتی خواهشها و تمناهای انسان در تجربه حيات اجتماعی سرکوب میشوند، هيچگاه از ميان نمیروند، بلکه به عالم ناخودآگاه رانده میشوند. به نظر فرويد، خواهشها و تمناهای سرکوب شده بار انرژی خود را در ضمير ناخودآگاه حفظ میکنند و به انتظار ظهور مجدد در عالم خودآگاه مینشينند. سرکوب خواهشها و تمناهای انسان به دليل منعهای اجتماعی است که در نتيجه آداب و سنتها و بسياری از قوانين و مقرارات اجتماعی بوجود میآيند. شايد فرويد نخستين انديشمندی بود که اعتقاد داشت، انسان حيوانی ضد اجتماعی است. هم از اين رو بود که به نظر او، عناصر ناخودآگاه سرانجام باشکستن سانسورها، به درون خودآگاه باز میگردند. اما ماهيت آنها در اين بازگشت به هيچ رو چون ماهيت روزی که سرکوب شدهاند، نيست. عناصر ناخودآگاه در ماهيتها و هيئتهای مبدل مانند، شعر فلسفه، نقاشی، دين و عقايد و حتی ممکن است در آراء سياسی و فرهنگی، ظهور پيدا کنند.
وقتی که از تضاد به «اينهمانی» عقيده و عمل راه برديم، چگونه است که دين که مظهر عشق و آزادی و انسانيت و برابری است، در عين حال عقايد دينی میيابيم که همين مفاهيم را کارمايه قدرت (= زور) میسازند؟ يا آنکه اين مفاهيم را به حاشيهترين نقاط اعتقادات خود میرانند؟ اريک فروم میگويد دو نوع دين وجود دارد، يکی دين اقتدارگرا و دوم دين انسانگرا۳. اما چگونه است دينی که در يک نگاه میتواند کارمايه قدرت باشد، در نگاه ديگر میتوان آن را کارمايه عشق به انسانيت و آزادی شمرد؟ چگونه است در يک نگاه، انسان فدا میشود تا کارمايه انسانيت آزاد شود و در نگاه ديگر، همه انسانها بايد فدا شوند، تا کارمايه قدرت آزاد شود؟
آدمیتنها با عقايد خود زندگی نمیکند، عقايد پوشش عقلانی دستگاه روانی آدميان است. خواستها، تمناها، آرزوها، آرمانها و ارجحيتها، مستقيم و غير مستقيم از همين دستگاه روانی آدميان استخراج میشوند. چنين نيست و چنان نخواهد بود که انسان چيزی را دوست نداشته باشد و تا پايان عمر به آن معتقد باشد. به تدريج عقايد و آراء «دوست نداشته» به رنگ «دوست داشتههای» آدمی در میآيند. چنين است که وقتی اولويتها و ارجحيتها از انسان به بيرون از انسان انتقال پيدا میکنند، حساسيتها و ارجحيتها در دستگاهی ذوب میشوند که بيرون از شرافت و حيثيت ذات انسانی قرار دارند. چنين است که احساسات ما به تدريج در چرخ دندههای دستگاهی ذوب میشود که انسان و شرافت او فاقد ارجحيت است.
در ادامه اين بحث نشان خواهم داد، چگونه است که عقايد و رفتاری که به ظاهر متضاد هستند، اما در گردش «دوست داشتهها» و «دوست نداشتههای» ما تغيير ماهيت میدهند. برای پاسخ، به اين پرسش نه چندان جديد باز میگردم که، آيا دين و يا عقيده بر انسان مقدم است يا به عکس، انسان بر دين و عقيده مقدم است؟ در اينجا به شرح سه دسته از آراء مختلف میپردازم و در ادامه به تحليل فلسفی رأی و عقيدهای خواهم نشست که نه تنها به توجيه خشونت و شکنجه خواهد پرداخت، بلکه به تدريج دستگاه روانی آدمی را در چنبر «بازی تقدم»ها به تحليل خواهد برد.
تقدمی که قدرت ميان انسان و دين پديد میآورد
گاه يک عبارت ساده و يا يک رفتار ساده از نگاه زيباشناختی و معناکاوی چنان برق از چشم میربايد که گويی به يک نظر تمامت لوح محفوظ آدمی به بيرون بازتابيده میشود. و گاه بايد آنقدر چشم در زوايای تاريک و روشن عبارات و رفتارها کاويد تا به تحليل اصول انديشه راهنمای آدمیپرداخت. بسياری از گفتهها و رفتارهای کسانی که در سياست دستی بر آتش دارند و نيز بسياری از گفتهها و نوشتههای انديشهورزان و روشنفکران، در زمره اين نگاهها و تحليلها قرار میگيرند. به عنوان مثال، وقتی به آثار اريک فروم و دکتر شريعتی و از آن دو مهمتر به آثار انديشهگر موازنه عدمی نظر میاندازيم، میتوان جويباری از تموج عشق به انسان را در رگ و پی احساس و انديشه آنها جستجو کرد. تموج عاشقانهای که با واژهها خود را نمايش میدهند. به عکس، وقتی نگاه معناکاو خود را در آثار بسياری ديگر میدوزيم، خواه آنها را در زمره اهل نظر و روشنفکری بناميم و خواه اهل سياست و اصلاحگری، به همان آسانی میتوانيم بوی تعفن قدرت و سياست را با شامه افکار خود احساس کنيم.
پيشتر به اين نظر اشاره داشتم که آراء و عقايد انسان نتيجه اصول انديشه راهنمای اوست، اصول و انديشههايی که خود در پی دستگاه روانی و نظام توقعات فکری در وجود میآيند. همچنين از قول فردريش نيچه و زيگموند فرويد آوردم که چگونه آراء و نظرات انسان گزارشگر خصوصيات طبعی و روانی او میشوند. چرا آدميانی با عقايدی وجود دارند که وقتی به اجساد آدميانی ديگر میرسند، چنان لخت و بیتفاوت میشوند که گويی روحی در پس عقايد آنان وجود ندارد و همينان وقتی در سپيده سربی صبح طنين اذان را میشنوند، چنان روحشان هوای پرواز میيابد که گويی از آغاز تکوين خلقت، فاقد اجساد انسانی بودهاند؟
اکنون در جستجوی اين پرسش به تحليل نسبت و رابطه انسان و عقايد او میپردازم. در اين ميان به شرح مختصر سه دسته از آراء مختلف میپردازم که هر يک احساس ويژهای در نگاه ما پديد میآورد، به طوری که تجربهها و عقايد ديگر همه در ذيل اين نگاه قرار میگيرند.
۱- آراء و عقايدی وجود دارند که انسان را فارغ از آراء و عقايد او ارزيابی میکنند. از ميان اين گرايشها میتوانيم به آراء و عقايد اومانيزم و ليبراليسم اشاره کنيم. گرايش ليبراليسم در خاستگاه فرهنگی و اقليمی خود چيزی فراتر از گرايشات اومانيستی نبود، اما بعدها به نحلهای مستقل از اومانيزم تبديل شد. انديشههای ليبرال بر اين باور است که، انسان بر دين مقدم است. بعضی از روشنفکران که تازگی به صفوف ليبراليستها پيوستهاند و بعضاً بر ليبرالهای قرن هفدهم و هجدهم اروپايی سبقت جستهاند معتقدند که:
الف ) انسان پيش از دين وجود داشته است، پس بر دين و يا هر عقيدهای مقدم است.
ب ) دين و يا هر عقيدهای بر انسان حمل میشود. پس بايد انسانی وجود داشته باشد تا دين يا هر عقيدهای بر او حمل شود.
ج ) دين برای انسان است. تعريف انسان برای دين، حرف بیمعنا يی است. اگر جهانی را بدون انسان تصور کنيد، دين و يا کتاب دينی جز اوراق و احکام ميان تهی و مجردی بيش نخواهند بود. احکام مجردی که بکار هيچ موجودی نمیآيد.
د ) اصل آزادی و انتخاب که گوهر وجودی انسان است، مقتضی است که دين موضوع آزادی و حمل بر انتخاب میشود. پس ابتدا انسان انتخابگر و آزاد بايد وجود داشته باشد و بر هر عقيده و مرامی مقدم باشد تا پس از انتخاب، دين و يا هر عقيدهای بر او حمل شود.
۲- آراء و عقايدی نيز وجود دارند که نگاهشان به انسان، نگاه درجه دومی است. به عبارتی افراد را نه حيث آنکه انسان هستند، بلکه به حيث آنچه که انسان هستند (عقايد او) ارزشيابی میکنند. اما دلايل کسانی که دين را بر انسان مقدم میشمارند :
الف) تقدم انسان بر دين مساوی است با اومانيسم و اومانيسم با اسلام مخالف است، زيرا،
ب) اومانيسم فلسفه انسان محوری است. اين فلسفه متضاد با هر فلسفه و مرامی است که خدا محور است.
ج) در اومانيسم، انسان معيار خير و شر، حق و باطل است، در حاليکه در اسلام اوامر و نواحی خداوند و اوامر و نواحی حضرت رسول (ص) و نيز اوامر و نواحی الوالامر، که منبعث از اوامر و نواحی خدا و رسول خداست، ملاک و معيار خير و شر و حق از باطل است.
د) چون دين برای انسان تلقی شود، پس فداکاری در راه خدا و دين و ارزشهای اخلاقی برای انسان مدرن و اومانيستها بیمعناست. اگر دين بر انسان مقدم است، فداکاری در راه خدا و شهادت انسان برای حفط بقای دين را چگونه میتوان جمع کرد؟
در مقام دفاع از اومانيسم، بجز فوئر باخ و اگوست کنت که آئين انسانشناختی (آنتروپولوژی) و انسانگرايی (اومانيسم) را مقابل آئين خداشناختی (تئولوژی) قرار دادند، اغلب اومانيستها (انسانگرايان) دارای اعتقادات و پايبندیهای سرسخت دينی بودند. آئين انسانگرايی بيشتر ناظر به نفی محوريت دستگاه اشرافيت و دستگاه روحانيت کليسا بود که بيش از هزار سال به نيابت از خدا، اروپا را در تاريکی فرو برد. اين آئين، کنش در برابر اشرافيتی بود که شرافت را ذاتی برگزيدگانی چون کُنت نشينان و دوک نشينان میدانستند و ديگران را جز در انقياد شرافت ذاتی خود بر نمیتافتند. ندای زمينيان فرودست بود بر آسمانيان فرادست که، ای آسمان حکومت خود را بر زمين نِه و سرنوشت انسان را نَه به شرافت ذاتی، بلکه به سرشت ذاتی خود انسان واگذار.
اومانيستها برای آزادی انسان از زندان اشرافيت و توزيع امتيازاتی که در ملک اربابی روحانيت کليسا و اشراف بود، چارهْ آن دانستند که شرافت و فضيلت را در «کليت انسان»، صرفنظر از تعلق هر فرد به طبقه و يا نژاد خاص و يا به دين و مرامی خاص، جستجو کنند. هدف عمومی انسانگرايان اين بود که انسان را از هر گونه روابط انقيادی و سلطه آزاد کنند. چنانچه هارولد.ج.لاسکی میگويد: «هدف اصلاحات در قرون وسطی نفی مذهب نبود، بلکه نوسازی مذهب بود۴».
تاکيد انقلابيون فرانسه بر وجه تسميه انسان، تقرير وجه کلی و انسانيتی بود که در همه افراد جزئی مشترک بود. از نظر انسانگرايان، «زيست جهان» انسان، ديگر سپهر فرهنگی و دينی نبود که سايه و روشنايیهايی به فراخور تابناکی قدرت بر افراد و طبقات اجتماعی میافکند. در شرايط جديد، سپهر انسانيت چيزی بود که همه را در «انوار طبيعت نخستين» به يکسان به هم پيوند میداد.
انسانگرايی همان چيزی است که اريک فروم در آثار خود، آن را با اشکال گوناگونِ «خود شيفتگی» مقابل مینشاند. و نيز وقتی در انديشههای او به عنوان يک انسانگرا (اومانيست) نظر میاندازيم، وجود خود را سرشار از مفاهيم انسانی و عشق به انسانيت میيابيم.
اينکه ادعا میشود در تقدم انسان بر دين، فداکاری بیمعناست، خود ادعای بیمعنايی است. زيرا در نگره اومانيسم، انسان بر دين مقدم است و نه فرد انسانی. به عکس، اصل فداکاری و شهادت در مفهوم تقدم انسان بر دين معنای درستتری میيابد، تا تقدم دين بر انسان. وقتی دين مستقل از انسان و مقدم بر انسان است، معنای فداکاری جز آن نيست که انسان قربانی چيزی میشود که: يا مجموعهای از دستورات مجرد و انتزاعی است (نه بيش) و يا قربانی مظاهر و برگزيدگانی میشود که خود را معادل و مساوی دين میشمارند. معنای فداکاری جز آن نيست که فرد يا افرادی برای استقرار انسانيت، و به پا داشتن آزادی و برابری از خود گذشتگی میکنند. اين معنا از فداکاری جز در برقراری انسان (جوامع و افراد انسانی ديگر) معنايی ندارد. رابطه تقدم انسان بر دين ناظر بر همين معناست. ناظر بر اين معناست که، اگر دين رهايی بخش است، اگر دين وسيله دستيابی به عدالت و آزادی است، پس فرد و افراد انسانی برای دستيابی به دين رهايی بخش و عدالت گستر و آزاديخواه، خود را فدا میکنند.
۳- با وجود تندی انتقادات نگارنده بر رابطه و نسبت دوم، معتقد است که هر دو نظريه رابطه انسان و دين را تا حد يک رابطه ثنوی و مکانيکی، بيرونی و غير ذاتی تقليل میدهند. مجدداً به اين نظر باز میگردم که رابطه انسان و دين يک رابطه و نسبت ذاتی، پويا و درونی است. انسان در جوهر وجودی خود بيگانه و دوگانه با دين نيست. ملخص اين بيان اين است که: دين منظومه فطرت و منظومه انسانيت است. اصول انديشه راهنمايی است تا از خلال آن، انسان در حقوق ذاتی و نيروهای محرکه خويش محقق شود. آزادی گوهر وجودی انسان و دين تحقق انسان در آزادی است. وقتی انسان نيروهای محرکه درونی خود را به کنش در میآورد، وقتی از همه واکنشها آزاد میشود و خويشتن را در کنش آزادی و کنش آگاهی اثبات میکند، نيروهای محرکه او در دين مايه ور و با دين «اينهمان» میشود. بسياری از آيات قرآن ناظر به همين حقيقت است: ناظر بر دايره لايتناهی و لااکراه انتخاب آدمی است، ناظر به درون خود بازگشتن و حقيقت را، و لوح محفوظ را در درون خود يافتن است: «پس روی خود را به سوی دين حنيف برگردان که همانا فطرت خدا به گونهای است که فطرت انسان بر آن استوار گشته است۵». پس اين دين، دين قائم و استوار است، زيرا تفسير فطرت و بازخوانی نيروهای محرکه کنشگر و يا امامت وجودی انسان است. از اين نظر حدود و احکام دينی، چيزی جز تنظيم روابط اجتماعی، روابط با طبيعت و روابط با خويشتن، به منظور تحقق منظومه انسانيت نيست. از اين نظر است که دين، نه مجموعه دستورات اربابی است که با انسان نسبت جبری، مکانيکی، تحکمی و بيرونی داشته باشد، بلکه به مثابه منظومه آزادی و حقوق، با انسان نسبت پويا، ذاتی و درونی دارد. قول منسوب به امام علی (ع) بهترين گواه اين حقيقت است: «دوای تو درون توست و تو آن را نمیبينی و درد تو درون توست و توبه آن معرفت نمیيابی. درون تو هما لوح مبين است …»
دين وقتی اسطوره میشود، بر انسان تقدم میيابد
وقتی دين با انسان نسبت بيرونی داشته باشد، روابط انسان با دين ناگزير بر اساس جبر و روابط قوا تنظيم میشود. تقدم دين بر انسان، اين روابط را بر پايه جبر سامان میدهد. معتقدين به تقدم انسان بر دين، روابط قوا را در اشکال زور مشروع، قدرت مشروع، خشونت مشروع و يا اقتدار قانونی ايجاد میکنند. اما اين تقدم بدون اسطوره شدن و مقدس شدن دين صوری و مظاهر دينی، انجام نمیگيرد. تقدم دين بر انسان نمیتواند بدون تقدم مظاهر دينی بر انسان، به مقصود خود برسد. در اين حال:
۱- با اين وجود نظريه و انديشه تقدم دين بر انسان، در حوزه عمل اجتماعی بسيار خطرناک است. اين تقدم از نگاه ابزاری به انسان، حتی ممکن است به جنايت عليه انسانيت منتهی میشود. اين انديشه برای استقرار دين انتزاعی و بيرون از اعتبار انسان میکوشد تا با وسيله و ابزار کردن انسان و به خدمت گرفتن افراد و جامعهها و در مواردی ضرور، گذشتن آسان از اعتبار و نام و حتی جان افراد و جوامع، هيچ کوتاهی بخرج ندهد. وقتی دين مقدم بر انسان باشد، هيچ دليلی ندارد تا در باور تقدمسازی، کوششها معطوف وارونه کردن رابطه انسان و دين در انتخاب ابزارها و هدفها، نشود. دين در حوزه عمل و به ويژه در حوزه عمل سياسی و اقتصادی هيچگاه نمیتواند دين انتزاعی بماند، در نتيجه مظهرها و نمادهای بيرونی محل پيدا میکنند. رابطه وارونه «ابزار و هدف» ميان انسان و دين، به رابطه وارونه ابزارها و هدفهای انسان و مظهرها و نمادهای بيرونی تغيير پيدا میکند. حضرت پيامبر (ع) و هيچيک از بزرگان دين مظهر نبودند، به بيان قرآن آنها تنها اسوه و نمونه بودند. ليکن اسطورهسازان و اسطورهپرستان از همان آغاز کوشش داشتند تا از اين چهرهها، مظاهر اسطورهای بسازند، مظاهر فوق انسانی و فوق بشری. مظاهری که هر گاه از آنان ياد میشود، در پيروان خود احساس و عقلانيتی بيرون از انسان توليد کند. پيامبر صراحتاً در برابر اسطورهسازان ايستاد و از قول خداوند گفت: «من تنها بشری چون شما هستم».
۲- تقدم دين بر انسان به تقدم قدرت بر انسان منجر میشود. به عنوان مثال، اگر هر مرامی يا هر دينی يا هر حزبی و دولتی، با هدف اصلاح امور تشکيل شود، ولی در عمل به جای اصلاح امور به افساد امور منجر شود، به نظر از دو حال خارج نيست: يا آن دين و مرام و آن حزب و آن دولت، خود در اساس فاسد هستند، و يا روشهايی که دينگردانان، حزبگردانان و يا دولتگردانان برگزيدهاند، مايه و درونمايه فساد گرفتهاند. در مثال تجربیتر، اگر دينی با وضع رياضت و روزه گرفتن برای مؤمنان خود کوشش داشته باشد تا به اصلاح امور مؤمنان بپردازد، اما در عمل شاهد باشيم که حجم مصرف جامعه مؤمنان افزايش يافته است، در اين صورت چه تفسيری میتوانيم داشته باشيم؟ آيا به غير از اين است که، يا آن دين در اساس خود فاسد است، يا آن تفسير و تأويلی که به نام آن دين نزد مردم رايج است، تفسير و تأويل فاسدی است؟
از نگاه بعضی از لائيکهای دو آتشه، که خيلی دستپاچه هستند تا با يک رشته استدلالهای ساده و پيدا کردن يک مصداق فاسد، اصل و اساس دين را فاسد معرفی کنند، آسان است که، مثال پرخوری و کاهلی جامعه را در ايام ماه مبارک رمضان، دليل آشکاری بر فساد خود دين بشناسند. اما از نقطه نظر تفاسير و مسخ و بيگانه کردن دين به واسطه دو عامل تاريخیِ اسطوره شدن دين و مظاهر دينی و به عبارتی، به وسيله دو عامل «سنت و قدرت»، دريافت ما نسبت به دين تغيير میکند. برابر با اين دريافت، تأويلها و سننی که با دين ممزوج و رايج است و يا هر عامل ديگر، به جای اصلاح موجب افساد وضع مؤمنان خويش میگردد (که در اينجا اشاره به اديان رايج در زندگی روزانه جامعههاست). تأويلها و قرائتی که با اُس و اساس دين به کلی بيگانه است.
اين مثال و مثالهای ديگری از اين دست، بطلان تأويلی از دين را نشان میدهد که اسباب مشروعيت و دين فروشی بخش اقلی از جامعه مؤمنان میشود. بخشی که از راه نفوذ سلسله مراتبی «سنت و قدرت»، بهرههای ويژهای از نفوذ فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی کسب کردهاند. وقتی پای سياست و اقتصاد به ميان میآيد و قدرت از خلال اين قرائت و تفسير، دامن مشروعيت برای خود میدوزد، نقش طبيعت انسان در پيدايش آراء آشکارتر میشود. چه آنکه کارکرد قدرت به اصلیترين شاکله شکلگيری عقايد تبديل میشود. در اين حال نبايد از نقش قدرت در شکلگيری دستگاه سنجش و داوری انسان غفلت کرد. دستگاهی که مانع تجربی کردن ادعاهايی است که مرز ميان فساد و اصلاح چيزها را از عالم نظر در عمل نشان میدهد. و دستگاهی که همواره به عنوان حائل و ديوار سختی ميان تجربهها و تفسير قرار میگيرد، تا مانع طرد آن قسم قرائتها و تفاسيری شود که با تجربه سازگار نمیآيند.
بدينترتيب آموزشهای دينی و تربيتها و قدرت، وقتی در ذيل اسطورهپرستی قرار میگيرند و بر آن بيافزاييد تفسير فرا انسانی و فرا بشری مظهرهای دينی، رفته رفته احساس و عقلانيتی بيرون از حوزه انسانيت در پيروان خود ايجاد میکند. در پرتو چنين احساس و عقلانيتی است که تفاوت ميان اسطورهها و مظهرها با هر چيز ديگر، به تفاوت ذاتی و ماهوی ميان حوزههای مقدس و نامقدس تبديل میشود. همچنين در پرتو چنين احساس و عقلانيتی است که، اصل برابری به مثابه يک امر دينی و حقوقی و انسانی، تنها به «برابری برابران» معنا پيدا میکند و در ذيل آن، انواع نابرابریهای حقوقی و انسانی توجيه میشود. اينجاست که وقتی با کسانی روبرو میشويد که طنين ضجه ستمديدهای احساس آنها را تحريک نمیکند و حتی ممکن است با اشتياق و يا حداکثر با بیتفاوتی از کنار قتل و شکنجه انسانی که در تقسيمبندیهای او محلی برای ترحم نمیيابند، بگذرند، از اين روست که رفته رفته احساس آنها در ذيل آموزشها و تربيتهای اسطورهپرستی دچار لختی و انجماد شده است.
بنابراين تاکيد میکنم، عقايد چيزی جز پوشش عقلانی دستگاه روانی آدميان نيست. وقتی به جای حمل دين و هر عقيدهای بر انسان، دين يا هر عقيدهای را بر انسان حمل میکنيم، گذشتن از انسان کار آسانی میشود. در تمام اديان و آئينهای اجتماعی و فلسفی، وضع به همين قرار است. لخت شدن و انجماد احساس تنها در خور ديندارانی نيست که از دين اسطوره می سازند و انسان را قربانی اسطورهسازی میکنند، تمام آئينهای غير دينی وقتی انسان را در ذيل عقيده و آئين تعريف میکنند، با همين لختی و انجماد احساس مواجه میشوند. و هم از اين روست که با عقيدمندانی روبرو میشويد که برای به پا داشتن دين يا عقيده خود، به اين نظر میرسند که، «اگر يک ميليون نفر از جامعه کشته شوند» هيچ اهميتی ندارد.
انکار انسان عموماً از ناحيه کسانی صورت میگيرد که در صدد تجديد روابط و سنتی هستند، که اين روابط بر انقياد افراد در کانونهای به رسميت شناخته قدرت تاکيد میکند. تقدم دين و عقيده بر انسان به همين جا ختم نمیشود. در جايی «بازی تقدم»، انسان را فروتر از حيوانات مینشاند و در جايی ديگر، مجوز کشتن و حتی شکنجه کردن بدست میدهد. لاندمان در کتاب خود نقل میکند که هنوز در بعضی از روستاهای ايتاليا مرسوم است که وقتی الاغ خود را کتک میزنند به او خطاب میکنند «ای الاغ نامسيحی».
گفته میشود، هنگامی که آمريکا کشف شد و سفيد پوستان بر سرخ پوستان مسلط شدند، اين نظر مطرح بود که آيا سرخ پوستان انسان هستند و بايد حکم انسان در باره آنان جاری کرد يا خير؟ چون اين رأی را نزد پاپ پل سوم بردند و از او استفتاء خواستند، پاپ فتوا داد که «شرط انسان بودن مسيحی بودن است». پيرو همين نظر بود که، گروهی از سفيد پوستان بنام «کون کيو استادورها» معتقد بودند: «در سرخ پوستان جوهر انسانی وجود ندارد، کشتن آنها موجب خشنودی خداوند میشود۶».
وقتی ژوزف دوميستر يکی از محافظهکاران انقلاب فرانسه اعلام کرد، به نظر من وجود مفهومی چون «انسان کلی»، چيزی جز «شبح جانورشناسی» نيست، هم او بود که غريو شادی خود را از حضور شکنجهگران پنهان نکرد: «جلاد از خانه اش بيرون میآيد، جمعيت مشتاق و هيجان زدهای در ميدان جمع شدهاند، زندانیای، قاتلی يا کافری را به او میدهند. هيچ صدايی به صدای استخوانهای شکسته و ضجه قربانی به گوش نمیرسد و آنگاه جلاد لاشه نيمه جان را میگيرد و به سوی چرخ دنده مخصوص شکنجه میآورد و اعضای خُرد شده او را بر پرههای چرخ میبندد. سر محکوم آويزان و موهايش سيخ ايستاده و از دهانش که به اوجاقی مانند است، کلماتی خونين بيرون میآيد که در ميان آنها میتوان آرزوی مرگ را شنيد». بالاخره وقتی جلاد کارش را تمام میکند، دوميستر از او تمجيد میکند و مینويسد: «جلاد همه عظمت است، همه نيروست و همه نظم است. جلاد باعث ترس جامعه است، در عين حال عامل وحدت و نظم آن نيز است. اگر اين موجود درک نشدنی را از دنيا بيرون برانيد، درست در همان لحظه نظم جای خود را به از هم پاشيدگی خواهد داد، جامعه از هم میپاشد و سلطنت سرنگون خواهد شد۷».
حاصل سخن:
گفتن اينکه بررسی می شود، کافی نيست چه آنکه :
۱- وقتی يک سيستم بسته با هدف محو مخالفان تأسيس میشود، هر چند با مبادی تنزه طلبی و تنزهجويی ساخت گرفته باشد، خواه ناخواه ساختار امنيتی و تربيتی آن بستر رشد و گسترش استعدادهايی میشود، که شکنجه کردن و هر گونه اقدام بر ضد حقوق و کرامت انسان، به قاعده رفتاری آن تبديل میشود.
۲- در فارسی مثالی هست که میگويند، مشت نمونه خروار است. و در نظريه سيستمها قاعدهای هست که میگويد، هر جزء گزراشگر يک سيستم است، اگرچه سيستم بخواهد خود را در شمايل ديگر ترسيم کند. حوادثی که در زندان گوانتاناما گذشت نمیتواند بريده از يک ساختار امنيتی - تربيتی باشد. اين زندان اگر در درون آمريکا واقع بود و حوادث مترتب بر آن، نمیتوانست بريده از کليت ساخت سياسی – اجتماعی نظام حاکم در آمريکا باشد، به همين دليل زندان را در خارج از سرزمين آمريکا تأسيس کردند تا پارهای از حقوق دموکراتيک مانع از اجرای اتفاقات درون زندان نباشد. اما بنا به قاعده جزء و کل يک سيستم، اتفاقات درون زندان ابوقريب نمیتوانست و نمیتواند با ساختار سياسی – امنيتی دولتهای آمريکايی و به ويژه دولت بوش سازگار نباشد.
۳- گفتن اينکه "بررسی میشود"، اگر حکايت از بیتفاوتی و يا کم التفاتی نباشد، ليکن حکايت از جريان لَخت شدن احساسات هست. چه آنکه، اگر آدمی را هنوز خرد و احساسی در خور کرامت آدميت است، با شنيدن يا ديدن بعضی از رخدادها، اگر چون سنگ در آتش احساس ذوب نگردد و جاه را به جلای خويش ترک نگويد ، هنوز سزای نام آدميت نيست.
[email protected]
پانوشتها
۱- اشاره به قرآن سوره فتح آيه ۲۹
۲- کتاب شامگاه بتها، نوشته فردريش نيچه، ترجمه عبدالعلی دستغيب ص ۱۲ همچنين برای مطالعه بيشتر در اين باره به کتاب مهمتر نيچه به نام اراده قدرت، بخش مربوط به خواست قدرت، ترجمه مرحوم شادروان مجيد شريف مراجعه شود.
۳- برای مطالعه بيشتر به کتاب جامعه سالم، نوشته اريک فروم مراجعه شود.
۴- کتاب سير آزادی در اروپا، نوشته هارولد.ج.لاسکی، ترجمه دکتر مقدم مراغهای ص ۴۳
۵- اشاره به قرآن سوره روم آيه ۳۰
۶- کتاب انسانشناسی فلسفی، نوشته لاندمان
۷- کتاب فراسوی آزادی و منزلت، نوشته ب.اف. اسکينر ص ۱۲۰ و ۱۲۱، ترجمه محمد علی حميد رفيعی، انتشارات سکه