پاتولوژی هويت، احمد فعال
آيا وجود سلول انفرادی و حضور فرد در اين سلول ها، درد و رنج روحی است؟ و يا چون جسمانيت انسان در حصار ديوارهای تنگ و بسته قرار می گيرد، درد و رنج جسمانی نيز هست؟ صرفنظر از نيازهايی بديهی که روح در سلول های انفرادی از آن به طور مستقيم و غير مستقيم محروم می شود و عدم ارضاء اين نيازها، موجب درد و رنجی بزرگ برای روح انسان می شوند، اما در همين سلول های انفرادی، بر خلاف نظر عمومی که فکر می کنند تنها تعذيب روح انسان است، تعذيب جسم انسان نيز محسوب می شود
۱) بعد از ظهر ۲۸ شهريور ماه، همزمان با سالروز قدس در ايران، برای انجام يک عمل جراحی ساده راهی بيمارستان و به مدت ۴ روز در همانجا بستری شدم. در بخش مراقبت، فردی مسن هم اتاقی اينجانب بود. او شخصی بود محترم و محتملاً دارای موقعيت ويژه فرهنگی و شغلی. روز دوم و سوم عمل جراحی، ميزان درد بدن چنان امان از روان او ربوده بود که حال خود از چشم بی خود نمی شناخت. او در وضعيت بحران و از فرط درد، چنان به خود می پيچيد که لباسها بر تن او سنگينی می کردند. روز بعد، وقتی بحران را پشت سر گذاشت و به خاطرش آورديم، که چگونه لباس از تن در آورده و لخت بر تخت، در حال نزار خود فرورفته بود، با تبسمی معنی دار از ميان سخن ما گذشت. هر چند نويسنده در لحظه ای ازبحران درد، بدتر از او کرده بود، و اکنون اين سطور را زمانی به قلم می آورد که بحران درد را کاملاً پشت سرگذاشته و امان درد بدن، ديگر نمی تواند مجال از ذهن و فکر او بگيرد. اما در لحظه ای که حال نزار آن فرد محترم را می ديدم، با خود انديشيدم که چه رابطه ای ميان درد بدن و شخصيت انسان می تواند وجود داشته باشد؟ اکنون در ادامه به اين پرسش باز می گردم.
۲) هويت چيست؟ رابطه شخصيت با هويت چگونه است؟ پاسخ به اين پرسش ها را تا آنجا پی می گيرم که به پاسخ نخست بازگردد. هويت لباسی است که انسان از آغاز حيات اجتماعی، بر اندام شخصيت خود دوخته است. اين هويت از همان آغاز، با همين لباس ظاهری تن، علائم يک شخصيت را نشانه گذاری می کند. به موجب روايات مردم شناختی، انسان از زمانی لباس بر اندام خود پوشيد، که تن را از گرما و سرما بپوشاند. شايد اگر درد ناشی از گرما و سرما وجود نمی داشت، انسان انديشه بيرون آمدن از برهنگی را به ذهن خود راه نمی داد. و به موجب روايات دينی، پوشش لباس، پوشش نقاط شرم آگاهی انسان بود. يعنی انسان اگر آگاهی از شرم خويش نمی يافت، هرگز پوشش را بر برهنگی رجحان نمی داد. اين دو روايت، که يکی درد جسمانيت و ديگری درد آگاهی را موجب پوشش انسان ياد می کنند، هر چند به ظاهر مغاير يکديگر باشند، اما در ادامه حيات اجتماعی مکمل يکديگر می شوند. زيرا درد جسمانيت اگر آگاهی و ذهن را برنياشوبد، با از ميان رفتن درد در فصولی از سال، پوشش نيز نمی توانست جنبه دائمی و از آنجا جنبه هويتی به خود بگيرد. خاصه آنکه روايات دينی در ادامه تکامل حيات اجتماعی انسان پديد آمدند. و روايات مردم شناختی ناظر به زندگی ماقبل حيات اجتماعی است. برهنگی امروز علامت بی هويتی است، چنانچه وقتی دنيای پست مدرن از مغشوش شدن هويت اجتماعی و هويت فردی ياد می کند، برهنگی نيز يکی از علائم مهم اغتشاش هويت محسوب می شود.
۳) هويت اگر با پوشش تن آغاز شد، اما رفته رفته به پوسته حفاظت از شخصيت انسان و جامعه ها تبديل گشت. به تعبير ديگر، هويت ها نوعی ديواره حفاظتی محسوب می شوند که فرد را از افراد ديگر (هويت فردی) و جامعه ها را از يکديگر متمايز می سازد. هويت های گوناگونی که در هر جامعه و در جوامع مختلف وجود دارند، از ديواره های حفاظتی ميان آنها حکايت می کنند. هويت هايی چون هويت جنسی، هويت قومی، هويت دينی، هويت فرهنگی، هويت های صنفی و حتی هويت های علمی، هر يک به نوبه خود بنا به تعاريف و ماهيت هويت ها، هر يک دلالت های بيرونی شخصيت انسان و جامعه ها محسوب می شوند. امروز حتی می توان از هويت هايی چون هويت کالايی و هويت تکنيکی نيز ياد کرد. هويت های قومی و جنسی بيشتر در علائم پوشش نمادگذاری می شوند. همچنين اگر بخواهيم برای هر يک از هويت ها يک نوع علائم خاص نمادگذاری کنيم، می توان هويت های فرهنگی را در زبان، هويت های دينی را در آداب و مناسک، هويت های صنفی را در منافع و سرانجام هويت های علمی را در دانش نشانه گذاری کرد. هويت های کالايی و هويت های تکنکی نيز امروز می توانند در قالب نظام رسانه ای نشانه گذاری شوند. اين هويت ها از اين رو ديواره حفاظتی شخصيت می شوند، که فرد و جامعه را از هجوم فرهنگ های بيگانه، اقوام و اديان بيگانه و... حراست می کنند.
۴) هرچند هويت ها از شخصيت انسان و جامعه حراست می کنند، اما هر هويتی به نوعی زندان انسان و زندان جوامع محسوب می شوند. از اين رو که هويت ها زندان حقيقت محسوب می شوند۱. هويت ها واقعيت فی نفسه را از خلال ويژگی های خاص فرهنگی و شخصيتی می بينند. هويت ها مانع ديدن واقعيتی هستند که مستقل از آنها وجود دارد. هويت چون ديواری می ماند که در چهار سوی شخصيت انسان، کشيده می شود. ايدئولوژی نيز، همين ديوار را از درون شخصيت، تدارک می بيند. ديوارها و زندانی که هويت و ايدئولوژی می سازند، از لايه های تو در تو ساخته می شوند. به طوری که شخصيت انسان را نه يک زندان، بلکه دهها و شايد صدها زندان از درون و بيرون احاطه کرده است. هويت قومی، هويت طبقاتی، هويت فرهنگی، هويت مذهبی، هويت های سياسی و حتی هويت های صنفی و...هر يک به منزله ديواری سرسخت و سلب می مانند، که شخصيت هويت دار را به زندانی ابدی می فرستند. هر رنگ و هر شکلی که هويت به خود می گيرد، اشکالی و انواعی از زندان های گوناگون هستند، که زيستِ مکانی و زمانی انسان را متعين می کنند. واقعيت از ديد هويت ها از پشت ديوار حفاظتی شخصيت ديده می شود. هر امر واقعی ابتدا پشت ديوار هويت ميايستد، و پس از سازگاری جستن با شخصيت، اجازه ورود پيدا می کند. بنابراين شخصيت هويت دار هيچگاه نمی تواند به حقيقت دست بيابد، زيرا واقعيت و امرهای واقعی همواره در پس ديوار هويت باقی می مانند.
۵) با اين وجود می دانيم که هويت به منزله پوسته بيرونی شخصيت، چيزی نيست که به آسانی بتوان آن را شکست و بدور انداخت. انسان بدون اين پوسته وجود نداشته و ندارد. شخصيت بدون پوسته بيرونی خويش، عملاً بی محافظ و کاملاً شکننده می شود. انسان بدون هويت، مانند انسانی است که هيچ علامت و نشانه رفتاری در او نيست. يعنی انسان بدون زبان و گويشی خاص و بدون آداب و مناسکی خاص و يا بدون هيچ مناسک اخلاقی و اجتماعی. چنين انسانی در واقعيت وجود ندارد. اگر انسان بدون هويت وجود ندارد، اين پرسش به ميان می آيد، آيا او محکوم به زندگی در يک زندان ابدی است؟ فردريک جيمسون معتقد بود، «زبان زندان نهايی انسان است۲». و بسياری از روانشناسان و زيست شناسان مولکولی، بر آن هستند تا آموزش های دوران کودکی و حتی ساختار ژنتيکی و رونوشت های کروموزومی را، زندان های نهايی هر فرد بشمار آورند. با اين تعيير، هويت هر فرد به منزله مجموعه ای از خصوصيات زبانی تا آموزش و تا رونوشت های کروموزومی ، در حکم سلول های تو در تو زندانی می مانند، که گريز از همه آنها عملاً ناممکن می شود؟
۶) از عهد قديم تا ايام حاضر، هر گاه به وادی شعر، هنر، ادبيات، فلسفه و عرفان وارد می شويم، انسان بر اين باور بوده و هست که "بدن زندان روح" است. عرفا کوشش داشتند تا با نحيف ساختن بدن و دوری جستن از مواهب مادی و طبيعی، اسباب آزاد شدن روح را از زندان بدن مهيا کنند. سخن از خالی کردن اندرون و ديدن نور در آن، سخن کهنه ای است که هر بار توسط اهل سلوک و عرفان بيان های نو می جويد. شايد ميشل فوکو نخستين کسی بود که بيان عمومی عرفان را با اين عبارت که "روح زندان بدن" است، وارونه کرد. مطالعات فوکو از وضعيت مجانين و سرگذشت انسان در زندان آغاز می شود. فوکو در مباحث خود از تکنولوژی سياسی بدن ياد می کند. هدف از تکنولوژی سياسی بدن، کشف روش های سلطه قدرت بر ابدان انسانی است. او در تبارشناسی قدرت نشان می دهد که چگونه بدن انسان مستقيماً در حوزه های سياسی قدرت درگير می شود. آن نوع درگيری که قدرت خواه به يمن تعذيب و خواه به يمن تربيت، بر آن سلطه و احاطه دارد. فوکو در آثار خود نشان می دهد که چگونه بدن انسان می تواند به عنصر مهمی برای اعمال قدرت تبديل شود. او زمانی هم که از تکنولوژی سياسی روح سخن می گويد، چيزی جز سلطه قدرت بر ابدان مادی، در آن نمی يابد. در حقيقت ترکيب دانش و قدرت با استفاده از روح انسان و به مدد علوم انسانی، هدفی جز زندانی کردن بدن در کالبد روح و در نتيجه چيرگی قدرت بر خود انسان نيست. وجود روح در تکنولوژی های سياسی و از آنجا ورود نظام تربيتی در مجازاتها، شيوه های ديگری از محاصره بدن توسط مناسبات قدرت است. تعذيب و تربيت بدن در آغاز از مجانين شروع شد. از نظر فوکو بدن انسان خواه در قالب جنسيت و خواه در قالب جسمانيت محض مستقيماً در حوزه مناسبات سياسی جای دارد. چه آنکه «مناسبات قدرت بر بدن چنگالی بی واسطه می گشايد، آن را محاصره می کند، بر آن داغ می کوبد، آن را رام و تربيت می کند، تعذيب اش می کند، آن را ملزم به انجام کارهايی می کند، به اجرای مراسمی وادارش می کند و نشانه هايی را از آن طلب می کند۳».
۷) از نظر ميشل فوکو در روش های اعمال تعذيب، باور عمومی اين بود که مجانين چون فاقد خَرَد هستند، مانند ساير حيوانات درد را احساس نمی کنند. درد نوع احساسی است که تنها توسط خرَدَ درک می شود. کسانی که فاقد خَرَد هستند، درد را نيز احساس نمی کنند. او در کتاب تاريخ جنون گزارش هولناکی از شکنجه مجانين و به غل و زنجير کشيدن آنها در سياهچالهای نمور، تاريک و در رژه انبوه حشرات موذی (در قرونی که به عصر کلاسيک موسوم بود)، ارائه می دهد. در اقامتگاه هايی که ديوانگان نگهداری می شدند، جز با تصوير حيوانيتی که فاقد احساس درد و رنج است، قابل تصور نبود. پرسش اين نبود که ديوانه بيمار است و از بيماری رنج می برد، بلکه پرسش مهمی که پيشاروی خردمندان و حکمرانان عصر کلاسيک بود، اين بود که ديوانگان افرادی بودند که با عنصر حيوانيت خود بی واسطه مرتبط بودند. با چنين تصوری از عنصرِ حيوانيتِ ديوانه «او را در برابر گرسنگی، سرما، گرما و درد مقاوم می کند. تا پايان قرن هجدهم تصور رايج اين بود که ديوانگان توانايی بی حد و حصری برای تحمل رنجها و مصائب هستی دارند و محافظت از آنان بی فايده است. نه به پوشاندنشان نياز است و نه به گرم کردنشان۴». هنگامی که ساموئل توک در سال ۱۸۱۱ به اين اقامتگاهها مراجعه می کند، وضعيت زنانی را می يابد که در شرايط دمای زير صفر درجه کاملا برهنه بودند، لذا اين تصور بدست می دهد که ديوانگان مانند حيوانات تحمل بدترين و دردناکترين مصائب را دارند. اين ايده زمانی تقويت می شود که برخی از خردمندان آن ايام چون پاسکال می نويسد: «می توانم انسانی را بدون دست و پا و سر مجسم کنم. اما نمی توانم انسان را بدون فکر در نظر آورم. چنين موجودی سنگ و يا حيوان است۵».
نتيجه ای که از اين باور گرفته می شد، اين بود که برای نجات ديوانگان از وضعيت بی خردی، اولا، بايد عنصر حيوانيت را به آگاهی ديوانگان انتقال دهند. برای رسيدن به اين هدف، بايد چون حيوان با ديوانگان رفتار شود و چون حيوانات آنها را به موجودی رام و قابل دست آموز تبديل کرد. ديوانگان بايد به هويت حيوانی خود آگاه شوند و بدانند که تنها با فاصله گرفتن از اين هويت است که می توانند نجات پيدا کنند. کتک زدن، شکنجه دادن و آنها را در بدترين وضعيت سرما و گرما در مشقات غل و زنجير نگاه داشتن و حتی برهنه نگاه داشتن آنها، روش هايی بودند که هويت حيوانی را به ياد ديوانگان می آورد. ديوانگان بايد همواره نظاره گر نمايش بی خردی تحقير شده خود باشند. آسايشگاههايی که ديوانگان در آنجا نگاهداری می شدند به گونه سامان می يافتند که ديوانگان بايد همواره با نمايش هويت ديوانگی خود در سختی درد و برهنگی تن، خود را در معرض حکم، قضاوت و محکوم بودن خويش قرار دهند. در آسايشگاهها از ديوانگان خواسته می شود که در برابر خَرَد به موضوعی (ابژه) محض و مطيع تبديل شوند. چه آنکه به گفته فوکو «سرزمين انسانهای خردمند، ديوانه را به اين صورت، و به بهای تبديل شدن آن به موجودی بی نام ونشان و بی هويت در خود می پذيرفت۶».
۸) در آسايشگاهی که ساموئل توک مسئول آن بود، تعاليم مذهبی، روش های تربيتی، مسئله ايمان و گناه جای خَرَد می نشستند و رابطه اطاعت از عنصر خَرَد، جانشين اطاعت از اوامر الهی گشت . چه آنکه در ديدگاه ساموئل توک، مذهب می توانست ضامن اعمال نظارت پنهانی خرد بر عنصر جنون باشد. «بدين ترتيب غل و زنجير نهادهای اقامت اجباری عصر کلاسيک را به قيد و بندی مستقيم تر و بی واسطه تر تبديل می کند. در آن مراکز مذهب و اخلاق از بيرون تحميل می گرديد، به طوريکه جنون مهار می شد و نه علاج۷» هدف اين بود که ديوانه را در وضعيی اخلاقی قرار دهند «که در آن با خود و اطرافيان خود در جدال روحی افتد، مراد آن بود که برای ديوانه محيطی فراهم شود که به جای احساس امنيت، مداماً دچار اظطراب و بی وقفه در معرض تهديد قانون و ترس از خطا باشد۸». توک بر اين باور بود که عامل ترس در ديوانگان ضعيف می شود. لذا برای درمان ديوانگان تأکيد بر عنصر ترس، اهميت بسيار داشت. فوکو اضافه می کند که ترس در آسايشگاههايی که توک متصدی آن بود، نقش اصلی را ايفاء می کرد. ترس حد فاصل خرد و بی خردی و حد فاصل ايمان از بی ايمانی و حد فاصل اخلاق از بی اخلاقی است. خداوند مؤمنان را به ترس بشارت داده است. اما ديوانگان چون فاقد عنصر ترس هستند، بايد بيش از هر چيز آنها را در محيطی سراسر رعب انگير قرار داد تا با بازگشت عنصر ترس در آنان، به ايمان و خرد خويش آگاه گردند.
درد بدن، لباس آدمی را از ظاهر تا بواطن وجود از تن بدر می کند. با هويدا شدن تن، ديواره هويت شکسته و شخصيت به آسانی به مهار قدرت در می آيد. اگر هويت ديوار چند لايه و تنومندی است که دورتا دور شخصيت انسان را احاطه کرده و از آن حراست می کند، لباس انسان، نخستين لايه اين ديوار را تشکيل می دهد. با پاره کردن نخستين لايه هويت، و بيشتر از آن، لخت کردن و در معرض ديد قرار دادن فرد، شکستن لايه های ديگر هويت آسان می شود. شايد از همين روست که در زندانها و اردوگاههای آشويتس مهمترين عنصری که به روی آن تأکيد می شد، همين عنصر برهنگی بود. ويکتور فرانکل يکی از روانپزشکان برجسته بيمارستان روشيلد وين در آلمان که خود در سال ۱۹۴۲ بدست نازی ها دستگير می شود، پس از گذراندن دوران طولانی در اين اردوگاهها، سرگذشت خود را در کتاب با ارزشی به نام "انسان در جستجوی معنی" شرح می دهد. ويکتور فرانکل وضعيتی را شرح می دهد که پس از مدتها او را با جمعی ديگر به حمام می برند: «يکباره جنب و جوشی ميان اينهمه آدمی که پريشان و با رنگ پريده ايستاده بودند پيدا شد. فريادهای خشن آمرانه برخاست. ما را بطرف حمام کشاندند و همه دور يک افسر جمع شديم. وقتی همه رسيدند فرياد زد که، من با ساعت خود درست دو دقيقه به شما وقت می دهم. در اين دو دقيقه همه شما لخت می شويد و هر چه داريد همانجا که ايستاده ايد به زمين مياندازيد، هيچ چيز را با خود بجز کفش و کمربند يا بند شلوار و شايد شکم بند نمی بريد. من از الان شروع می کنم. [سپس] با عجله وبدون فکر زندانيان جامه های خود را کندند هر چه بيشتر وقت می گذشت عصبانی تر می شدند. جامه ها را با ولنگاری بيشتری می انداختند. آنوقت اولين صدای تازيانه را شنيديم، تازيانه چرمی بر بدنهای برهنه! ما را رمه وار به اتاق ديگری بردند و همه موهايمان را تراشيدند. از آنجا به حمام رفتيم و دوباره ما را به خط کردند. چه تعجبی که ديديم آب درست و حسابی به بدن ما می خورد۹».
ويکتور فرانکل پس از شرح اين ماجرا سخنی درباره رابطه برهنگی و آنچه او تمام دارايی و هستی انسان ياد می کند، ارائه می دهد، که در تکمله اين گفتار خواندنی است: «وقتی منتظر حمام بوديم اين برهنگی درسی بما داد. ديديم که ديگر هيچ چيز بجز اين بدنهای برهنه بيمو نداريم، تنها دارائی ما همين موجود برهنه ما بود! ديگر برای ما چه مانده بود که ما را با زندگی سابقمان مربوط کند؟۱۰» در ادامه و در سطوری ديگر می نويسد: «پيش از خواب وقتی پيراهن خود را در می آوريم و شپش می جستيم، چون بدنهای برهنه خود را می ديديم همه به اين فکر می افتاديم که " اين بدن، بدن من، جسدی بيش نيست، چه بر سر من آمده؟ من چيزی جز خرده ای از انبار گوشت و پوست انسانی نيستم.... انباری در ميانه سيمهای خاردار و انباشته در چند کلبه گلی. هر روز بخشی از اين انبار می گندد چون بيجان شده است۱۱»
چنين بدنی که فاقد پوسته حفاظتی است ديگر دارايی هم نيست، زيرا مالک آن ديگر در مقام سوبژه قرار ندارد. مقام سوبژه مقامی است که شناسنده است، مقام تصميم گيری در آزادی و در انتخاب است. بدن بی حفاظ و بی هويت تنها در مقام ابژه ای قرار دارد که سوژه آن قدرت و مناسباتی است که قدرت پديد می آورد. به ديگر سخن، اين بدن ديگر عامل شناسنده نيست، چون ذهنی که توسط جداره هويت در برابر رخدادها دست به انتخاب می زند، ديگر وجود ندارد. بلکه اين بدن تنها به عنوان موضوع شناسايی وجود دارد. موضوعی که عرصه نمايش قدرت می شود. در نتيجه وقتی اين بدن و ذهنی که در رأس آن قرار دارد از مقام سوژه بودن به مقام ابژه قدرت تنزل پيدا می کند، کانون های قدرت به درستی می توانند اين ذهن را پس از رام کردن و کنترل کردن، به گونه ای در جامعه نمايش دهند، که مقتضی خواست و اراده آنهاست. اين ذهن وقتی از مقام سوبژه به مقام ابژه قدرت شدن تنزل پيدا می کند، به آسانی می تواند عليه خويشتنی دست بکار شود، اعتراف کند و خود را آنچنان نمايش دهد، که ديگر نشانی از هويت او در ميان نباشد.
۹) اکنون که بحث در باره هويت و برهنگی به ميان آمد خوب است که به يک اتفاق تاريخی اشاره کنم که بسيار با اهميت است. اکنون روشن می شود که چگونه وچرا بورژوازی در قرون هجده و نوزده به شدت با برهنگی مخالف بود، زيرا جريان برهنگی و به ويژه برهنگی زنان با نظام توليدی ای که بورژوازی تازه چرخ های آن را روغنکاری و به راه انداخته بود، مخالفت داشت و نيز روشن می شود که چگونه همين بورژوازی در دوران پس از جنگ جهانی اول و دوم همه توجه خود را معطوف به اصل برهنگی انسان می سازد. چه آنکه در جريان برهنگی است که انسان و در درجه نخست زنان هويت زدايی می شوند و نظام رسانه ای به درستی می تواند نظام مصرفی خود را در جامعه تحميل کند. در اين نظام زنان نقش نخست را در اغتشاش هويت بکار می بندند. هويت زنانی که در معرض نمايش قدرت رسانه ای قرار می گيرند، به هويت کالايی تبديل می شود. هويتی که به آسانی می تواند ذائقه نظام کالايی و سرمايه ای را با تحريک ذائقه مصرفی جامعه ارضاء کند. جريان برهنگی زن، اين امکان را به نظام رسانه ای می دهد که با هويت زدايی از جامعه و تبديل هويت ها به هويت کالايی، چيزی برای دفاع کردن در جامعه باقی نگذارد. شايد اعلام عصر پايان ايدئولوژی از سوی پاره ای از روشنفکران و نيز اعلام عصر آرمان گرايی از سوی پاره ای ديگر از روشنفگران، از اين روست که در هويت کالايی، عرصه ای برای دفاع کردن وجود ندارد. زيرا آنها دريافته اند که در نظام کالايی، همه عرصه ها، عرصه نمايش رابطه قدرت می شود. آن سوژه اجتماعی که بعضی از روشنفکران از زمان دورکهايم تا هويت انسانی توسط ادگار مورن، کوشش داشتند تا جانشين سوژه فردی سازند، در برابر سوژه قدرت ديگر عرصه ای برای نمايش ندارد.
۱۰) تا اينجا در باره اين مسئله بحث کرديم که چگونه درد و رنج موجب هويت زدايی از انسان و جامعه ها می شود. اکنون به اختصار به اين مسئله می پردازم و از خواننده می خواهم تا در نقد يا تقويت اين نظر بکوشند، که چگونه و چرا درد و رنج هايی که متوجه روح انسان می شوند، به جای هويت زدايی، دست به هويت سازی می زنند؟ به عنوان مثال شما می توانيد به يک رشته از درد و رنج هايی که متوجه روح انسان می شود، ياد کنيد. از درد و رنج از دست دادن فرزند و خويشان و يا درد و رنج ناشی از فراغ خويشان گرفته، که موجب تقويت هويت خويشاوندی می شود و تا درد و رنج ناشی از دست دادن و يا فراغ وطن، که به موجب آن هويت ميهنی را در انسان تقويت می سازد. آيا همه هويت هايی که پيشتر اشاره ای به فهرستی از آنها شد، در نتيجه رنج و تألمات روحی بودند که از يک کنش فراغی به وجود آمده اند؟ اين آن موضعی است که خواننده می تواند به تحقيق درباره آن بپردازد.
۱۱) اکنون اين پرسش به ميان می آيد که وقتی درد و رنج و مشقت موجب برهنگی تن و از آنجا موجب برهنگی ذهن می شود و متقابلا درد و رنجی که متوجه روح انسان می شود، درد و رنجی است که موجب هويت سازی انسان و جامعه ها می شود (از آنجا که بحث نويسنده بيشتر در ارتباط با جريان برهنگی و مناسبات قدرت بود)، آيا وجود سلول انفرادی و حضور فرد در اين سلولها، درد و رنج روحی است؟ و يا چون جسمانيت انسان در حصار ديوارهای تنگ و بسته قرار می گيرد، درد و رنج جسمانی نيز هست؟ صرفنظر از نيازهايی بديهی که روح در سلول های انفرادی از آن بطور مستقيم و غير مستقيم محروم می شود و عدم ارضاء اين نيازها، موجب درد و رنجی بزرگ برای روح انسان می شوند، اما در همين سلول های انفرادی، بر خلاف نظر عمومی که فکر می کنند تنها تعذيب روح انسان است، تعذيب جسم انسان نيز محسوب می شود. به عنوان مثال، جسم ما نياز به قدم زدن دارد، نياز دارد تا روز و شب را، نور و تاريکی را برابر با نياز خود تجربه کند. جسم انسان نياز به تجربه جنسی دارد و بدون اين تجربه وجه مهمی از عشق ميان تهی می شود، و نياز به کار کردن و توليد کردن و مصرف معينی از انرژی دارد و بالاخره نياز به خوابيدن و استراحت کردن دارد، که در سلول انفرادی همه اين تجربه ها ديگرگون می شوند. با اين وصف آيا ما با يک وضعيبت تناقضنما (پارادوکس) روبرو هستيم. يعنی از يک سو با تعذيب جسم روبرو هستيم که موجب هويت زدايی از فرد زندانی می شود و از سوی ديگر با تعذيب روح روبرو هستيم، که موجب هويت سازی در فرد زندانی می شود؟ پاسخ به اين پرسش ها و حل اين پارادوکس هر چند دشوار می آيد، اما در يک عبارت می توان پاسخ را به ظرفيت جسمی و ظرفيت روحی انسان ارجاع داد؟ هر چند نويسنده از مباحثی که ناظر به ثنويت روح و جسم است پرهيز می کند، اما نمی توان اين حقيقت را انکار کرد که آن دسته از افرادی که دارای روح فراخ و عميق تر و با نشاط تر و پر انگيزه تری هستند، دردهای جسمانی در سلول انفرادی کم اثرتر و در نتيجه عنصر درد و سختی ها به جای هويت زدايی از او، با هويت سازی بيشتر روبرو می شوند. در نتيجه فرد زندانی خويشتنی را عرصه مناسبات قدرت، دستاويز اين نمايش ها قرار نمی دهد. متقابلاً، آن دسته از افرادی که دارای جسمانيت نيرومندتری هستند و نيازهايی که در فهرست برشمرديم پراهميت تر می شمارند، فشارها و سختی ها به آسانی از پوسته هويت آنها عبور می کنند و شخصيت فرد زندانی را آسانتر عرصه نمايش قدرت می سازد.
با وجود اين، اين همه حقيقتی نيست که ناظر به سختی ها و نيازهای روح و جسم انسان باشد. شايد در يک ديدگاه ثنوی جسم و روح، وضع به همين قراری است که شرح آن به اختصار گذشت. اما در تحليل پيچيدگی های انسان شناختی و روانشناختی، شايد درک سختی ها و نيازهای جسم و روح و درک شکنندگی هويت وجريان هويت سازی انسان، اندکی پيچيده تر از آنچه رفت، باشد.
www.ahmadfaal.com
[email protected]
فهرست منابع:
• پاتولوژی - درد شناختی
۱- نويسنده بحث تفصيلی رابطه ميان هويت و حقيقت را در نوشته ای با عنوان حقيقت، هويت و ايدئولوژی نوشته است که فعلا به دليل درج آن در يکی از کتابهای خود، از انتشار آن خودداری کرده است.
۲- به کتاب مقالاتی در باره پست مدرنيزم، ترجمه مجيد محمدی و فرهنگ رجايی، انتشارات هرمس، مراجعه شود.
۳- کتاب مراقبت و تنبيه ، نوشته فوکو، ترجمه نيکو سرخوش انتشارات نشر نی، ص ۳۷
۴- کتاب تاريخ جنون نوشته ميشل فوکو ، ترجمه فاطمه وليانی، انتشارات هرمس ص ۸۸
۵- همان منبع ص ۸۴
۶- همان منبع ص ۲۴۶
۷- و ۸- همان منبع ص ۲۴۱
۹ – برای مطالعه بيشتر به فصل اول کتاب انسان در جستجوی معنی نوشته ويکتور فرانکل ترجمه دکتر نهضت صالحيان و مهين ميلانی، نشر درسا مراجعه شود.
۱۰ و ۱۱- همان منبع فصل اول