"مکتب ويرانی"! احمد وحدتخواه
در مقابل اين "مکتب ويرانی" که در فلسفه ولايت فقيه خلاصه میشود، جنبش اصيل آزادیخواهی امروز در ميهن ما، در ورای جدال دستهبندیهای ارتجاع مذهبی، دقيقأ همان فلسفه سياسی و رهايیبخش نهضت رنسانس است که سرانجام در قالب دموکراسی به برتری شعور انسانی در پناه دانش و عدالت بر خرافات و ستم دست يافت. اين جنبش در پی تبديل "محکوم بودن به زندگی" به "حاکم بودن" بر آن است!
احمد وحدتخواه ـ ويژه خبرنامه گويا
مرحوم بازرگان در خاطرات خود می گويد حضور و شرکت روحانيون در جنبش های اجتماعی و آزادی خواهانه ملت ايران در يکصد سال گذشته پديده بيسابقه ای نبوده و وابستگان به اين قشر اجتماعی در ميهن ما چه بسا در مواردی در صف اول مبارزه هم ديده شده اند. اما آنها در جريان انقلاب اسلامی با اين سنت ديرينه و همبستگی با ساير اقشار کاملا وداع کرده بودند و اين بار به چيزی جز تصاحب کامل قدرت برای خود راضی نبودند.
روند حوادث و تحولات سه دهه اخير در ايران به خوبی نشان می دهد که اين قبضه قدرت از زاويه سياسی با سرکوب و تسويه افراد و سازمانها و گرايشات مخالف حاکميت مطلق مذهبی با «موفقيت» به پيش برده شده است. اما، تصاحب قدرت سياسی الزاما برتری فرهنگی -ايدئولوژيک اين قشر را بهمراه نداشته است و از آنجاييکه نبرد جامعه امروز ايرانی برای کسب آزادی و دموکراسی يک مبارزه طبقاتی کلاسيک نيست، ناتوانی حاکميت واپس گرا از توليد يک ساختار فرهنگی همسو و سازگار با ناسيوناليسم و نوگرايی ايرانی زمينه را برای بروز مکاتب و ايدئولوژيهای جديد فراهم کرده است.
در همه مکاتب عقيدتی درميان ايرانيان پس از حمله اعراب تا امروز «مهديگری» يا به قول شادروان احمد کسروی «باور داشتن به آنکه کسی در آينده با نيرويی خارق العاده از بيرون آيين حاکم پيدا خواهد شد و جهان را به نيکی خواهد آورد» يک وجهه اصلی از تحولات اجتماعی تاريخ سرزمين آباء و اجدادی ما بوده است. تقسيم جهان ميان اراده اهورا مزدا (خدای پاکی و مهر) و مقابله او با اهريمن (خدای پليدی و ستم) از دوران باستان در افکار ايرانيان به عنوان نمادهای خوبی و بدی می زيسته است و حتی زردشتيان به ظهور فردی به نام «سااوشيانت» در آخر زمان اعتقاد داشته اند.
مستشرقين و اسلام شناسان انديشه پيدايش مهديگری در ميان مسلمانان را پيروان مکتب «کيسانيان» معرفی کرده اند که اکثرا ايرانی و از مخالفان سرسخت خلفای صدر اسلام بوده اند.
احسان طبری در کتاب «برخی بررسی ها درباره جهان بينی ها و بينش های اجتماعی در ايران» فهرست بلندبالايی از جنبش ها و خيزش های اجتماعی تاريخ مدون ميهن ما را ارائه می دهد که بدون استثنا همگی آنها در راستای مبارزه با طبقات حاکم در لفافه ظهور ناجی برای رهايی انسان ها از مظالم عهد خود بوده اند.
در روزگار کنونی با توجه به تعلقات خاطر مذهبی و افکار خرافاتی مبلغين اين مکاتب، نقش آفرينان آنها با توسل به اعتقادات دينی صاحبان قدرت مطلقه سياسی وارد گود شده و از اين راه برای خود نوعی تضمين حاشيه ای و امنيت اجتماعی فراهم کرده اند. به عبارت ديگر آنها در تبليغات ايدئولوژيکی آشکار خود زبان و اشارات و نمادهايی را به عاريت می گيرند که حاکميت خود به نوعی در سی سال گذشته برای مشروعيت خود از آنها بهره گرفته و نفی آنها با نفی بنيادهای وجودی خودش برابر خواهد بود.
ماجرای توليد سی دی «ظهور نزديک است» و واکنش های گوناگون عمله های استبداد به آن از اين نظر قابل فهم است. به يک معنی، بن بست عقيدتی رژيم ولايت فقيه، علاوه بر اثر ضرباتی که از ناحيه جنبش آزاديخواهی ملت ما در دو سال گذشته دريافت کرده است، به ذات فرهنگی آن بازمی گردد که تاب هيچگونه انديشه مذهبی و غير مذهبی مخالف تفسير خود از عالم واقعيات را ندارد.
عبدالکريم سروش در سخنرانی اخير خود در دانشگاه لندن پيرامون سابقه و نقش روحانيت در تاريخ معاصر ايران به درستی براين نکته اشاره می کند که در قاموس حکومت دينسالاران چيزی به اسم آزادی و اختيار برای انسان معنی ندارد و استبداد خونريز مذهبی تنها برای زير دستان خود تکليف تعيين ميکند.
در مقابل اين «مکتب ويرانی» که در فلسفه ولايت فقيه خلاصه می شود، جنبش اصيل آزاديخواهی امروز در ميهن ما، در ورای جدال دسته بندی های ارتجاع مذهبی، دقيقا همان فلسفه سياسی و رهايی بخش نهضت رنسانس است که سرانجام در قالب دموکراسی به برتری شعور انسانی در پناه دانش و عدالت بر خرافات و ستم دست يافت. اين جنبش در پی تبديل «محکوم بودن به زندگی» به «حاکم بودن بر آن است!
وحشت سردمداران حکومتی از بروز اين جدال ها در ملاء عام به اين حقيقت باز می گرددکه به دور از جنجال ها و اخبار روزمره سياسی، از ديدگاه فلسفی و درازمدت تاريخی، جمهوری اسلامی امروز خواسته يا ناخواسته با کردار و سياست های خود بنيادهای عقيدتی مهيبی چون سرنوشت اسلام در ايران و ضرورت وجود قشری به نام روحانيت در جامعه فردای کشور را در قماری عظيم و نا روشن به تاخت زده است.
******
پهلوی سوم، پرده دوم!
سال پيش در چنين روزهايی مقاله «پهلوی سوم» من واکنش های گوناگونی را از سوی قشر گسترده ای از هم ميهنان ما به دنبال آورد.
برخی بر من تاختند که قصد احيای رژيم پادشاهی و بازگشت استبداد و خفقان دوران رضا شاه (!) و محمد رضا شاه را دارم و اندرز دادند که در اين مسير گام برندارم و در کنار آزاديخواهان بمانم.
ديگرانی که عمری را در مخالفت با آن پدر و پسر بسر برده بودند نوشتند که آنها بامراجعه به وجدان خود از ياری رساندن به قدرت يابی رژيم جمهوری اسلامی شرمنده هستند و اگرچه شاه و حکومت او ايده آل نبوده اند، اما تاريخ نشان داد که او آن هيولای دروغينی هم که می گفتند نبود و درد ايران و ايرانی داشت.
بسياری نيز با نکات مطرح شده در آن مقاله همسويی داشتند و نتيجه گيری آن را در مسير آزادی و سربلندی ايران دانستند.
تفسير و پيشنهادات آن روز آن مقاله کماکان به جای خود باقی مانده است:
رژيم جمهوری اسلامی با توجه به عمق خواسته های سياسی، اقتصادی و فرهنگی جامعه چند صدايی، جوان و آينده نگر ميهن ما و قطب بندی های جديد جهانی نمی تواند دوام بياورد و جنبش آزاديخواهی ملت ما برای دستيابی به اهداف خود نيازمند تشکيل يک رهبری منسجم و ورود به گفتگو از موضع قدرت و به نمايندگی از سوی ملت ايران با قدرتهای خارجی است.
اين نياز در طول يک سال گذشته نه تنها از ميان نرفته است، سهل است، با عميق تر شدن خواسته های جنبش، گسستگی هرچه بيشتر نيروهای ارتجاع، افزايش فشارهای ديپلماتيک آمريکا و اروپا، تشديد تحريمها و بحرانهای اقتصادی، فوران جنبش های آزاديخواهانه در دورادور ميهن ما، و سرانجام حبس و خاموش ساختن رهبران جنبش سبز در داخل کشور صد چندان نيز شده است .
مقاله با توجه به مواضع مترقی، ميهن دوستانه و منصفانه رضا پهلوی بر نقش او به عنوان هماهنگ کننده (نه رهبری) اين تشکل پيشنهادی تاکيد می ورزيد و پرده کشيدن بر توانايی ها و کشش های فرهنگی و سنتی يک شاهزاده جوان و ناسيوناليست در ميان نسل های امروز و ديروز کشور ما بر منبای قضاوت نسبت به پدر او را اگر نه در خدمت بقای هر چه بيشتر استبداد حاکم، امری بازدارنده می دانست.
چرا که اگر مبنای مخالفت با رضا پهلوی گذشته های نيک و بد دوران پادشاهی پدر او باشد، حمايت از موسوی و کروبی که همه آبروی خود را از نزديکی به مسئول سياهترين دوره تاريخ ميهن ما می جويند می بايستی زائيده عقب مانده ترين تفکر و جنون سياسی يک ايرانی ميهن پرست يا جريان اجتماعی باشد. اما برای رفتن به سوی ايران آينده ای که همه ما مدعی آزاد و دموکراتيک بودن آن هستيم، اين برداشت عادلانه و صحيح نيست و معيار تلاش برای رهايی وطن و سعادت مردمان آن است .
اينک يک بار ديگر آن مقاله:
پهلوی سوم!
احمد وحدت خواه
يکی از منابع خبری با سابقه که عليرغم فوران سايت های جديد و جوان گرا پس از پيدايش جنبش سبز هنوز منبعی برای خواندن تحليل های منطقی با زبانی روشنگرانه و روزنامه نگاری حرفه ای است سايت «پيک نت» می باشد که ظاهرا توسط بخشی از هواداران حزب توده اما با گرايش انتقادی به بعضی از سياست های دربست روسی آن اداره می شود.
با اين حال به علت چپ گرايی گردانندگان اين سايت و مخالفت پرسابقه آنها با پادشاهان پهلوی در گذشته، و حال، گاه به مقايسه های تاريخی بی پايه ای در صفحات اين سايت بر می خوريم که تفاسير معقولانه و منصفانه اين هم ميهنان ما را هم به زير سئوال می برد. از جمله چاپ تصاوير تمام قد رضا شاه و محمد رضا شاه و علی خامنه ای در کنار هم و هر سه را به عنوان «سه ديکتاتور معاصر ايران» معرفی کردن!
ناپلئون زمانی گفته بود تخت سلطنت چيزی بيش از يک صندلی چوبی آراسته به پارچه ای مخملی و زيور آلات نيست، مهم آن است که چه کسی روی آن بنشيند و تاريخ درباره کردار و ميراث او چه قضاوتی بکند.
قضاوت تاريخ در مورد پادشاهان پهلوی اگر به سليقه صادق خلخالی و حزب توده ای که از نامزدی او در اولين انتخابات رياست جمهوری پس از سقوط شاه حمايت می کرد واگذار شود ما طبيعتا با «مستبدانی» روبرو هستيم که گويا از بام تا شام و به دستور لندن و واشنگتن مشغول امضای قراردادهای اسارتبار و ضد ملی بوده اند و به تنها چيزی که فکر نمی کرده اند اندکی خوشبختی و سعادت ملت ايران بوده است.
بر همين منوال اگر قضاوت ما در مورد حزب توده و نقش آن در تاريخ معاصر ايران تنها به وابستگی بی چون وچرای رهبری آن به کرملين باشد منکر اين حقيقت خواهيم شد که بدون وجود حزب توده دو نسل از روشنفکران و متفکرين سياسی ما اصولا وجود خارجی هم نداشتند.
بسياری از مفسران و باختر شناسان معتقدند که هيچ ملتی در دنيا وجود ندارد که به اندازه ما ايرانيان بجای نگاه به آينده و برنامه ريزی برای آن دائم به تاريخ گذشته آن مراجعه و اسير آن باشد.
واقعيت آن است که هم رضا شاه، هم محمد رضا شاه و هم بسياری از رهبران و اعضای حزب توده و همه آن سازمانهايی که به نوعی از ميراث سياسی و انديشه های آن بعدها متولد شدند، به يک اندازه در خوشبختی و متاسفانه شوربختی ديروز و امروز ايران و ايرانيان سهيم بوده اند.
بسياری از کادرهای حزب توده پس از ۲۸ مرداد از رجال سياسی، و به قول غلامرضا افخمی «نخبگان و اجرا کنندگان واقعی آمال و آرزوهای محمد رضا شاه برای پيشرفت و نوسازی ايران» شدند.
دکتر اکبر اعتماد که بايد از او بعنوان پدر دانش هسته ای ايران ياد کرد در کتاب خاطرات خود می نويسد که پس از کسب درجه دکترای فيزيک هسته ای از دانشگاه لوزان روزی از روزنامه فروش سر محل خود می شنود که شاه در سفر به اروپا در دهه ۶۰ ميلادی خواهان بازگشت دانش آموختگان و متخصصين ايرانی خارج کشور برای صنعتی کردن و نوسازی ميهن خود شده است.
او پس از بازگشت به کشور با اين هدف از طريق مشاوران نزديک به شاه به او اطلاع می دهد که حاضر به هرگونه همکاری و به کارگيری دانش و تخصص خود برای دست يابی ايران به انرژی صلح آميز هسته ای است ولی شک دارد که حکومت به خاطر عضويت او در سازمان جوانان حزب توده در گذشته برای پيشبرد برنامه هايش به او اعتماد کافی داشته باشد. شاه فقيد در پاسخ مستقيم به او می گويد گذشته او متعلق به گذشته و خودش است و اگر او به آينده ايران و پيشرفت مردم و کشور پايبند است هيچ چيزی نبايد مانع کار او شود. و اين تعهد شاه تا جايی بود که به قول دکتر رضا قاسمی سفير وقت ايران در کويت در يکی از مراسم نوروزی در کاخ نياوران جمعيت سفرا و وزرا و نمايندگان خارجی و با لباسهای رسمی مدتی بيش از اندازه معمول در انتظار ديدار با شاه مانده بودند و به آنها گفته شده بود که او يک ملاقات خصوصی و مهم دارد که بايد تمام شود، که در پايان آن ملاقات دکتر اکبر اعتماد به تنهايی با چندين پرونده بزرگ زير بغلش از اتاق شاه خارج می شود و مراسم نوروزی به پيش می رود.
اين محمد رضا شاه آيا در کنار علی خامنه ای جا می گيرد؟ مستبدی که در زير ولايت خونينش هزاران توده ای و غير توده ای از فرزندان ايران زمين در حال حاضر در سياهچالهای اوين و زندانهای اطلاعات سپاه تنها به خاطر اينکه مليجک او را به نمايندگی ملت ايران قبول ندارند يا در زير شکنجه و يا روی تخت بيمارستانها قرار دارند.
چه مزيتی بر داشتن يک «جمهوری» بر نظام مشروطه پادشاهی وجود داشت و دارد اگر اين «جمهوری» هيچ چيز ديگری جز جنگ و جهل و جنايت و جنون برای ملت ايران به ارمغان نياورده باشد؟
ميراث رضا شاه و محمد رضا شاه برای مردم ما حداقل اين بوده است که ايران فراموش شده در تاريخ را که فقط با گربه و فرش آن می شناختند بار ديگر به عنوان ملتی پيشرو، تاريخی و نوجو به جهان معرفی کنند و خواستار سربلندی و سعادت مردم آن بوده اند. خودشان هم نهايتا بهای اشتباهات و ناديده گرفتن آرمانهای انقلاب مشروطيت را پرداختند. نقب به تاريخ و فراموش کردن خدمات آنها و يا مترادف دانستن هميشگی مفهوم سلطنت با استبداد در واقع بستن راه آينده نگری ملت ما و اولويت های ضروری آن در اين روزگار سياه است.
امروز نکوهش و انتقاد از محمد رضا شاه ديگر هنر و افتخاری نيست. شهامت سياسی آنست که قبول کنيم که ما ارتجاع و فاشيسم مذهبی و وحشت بزرگ را به حکومت هرچند غيردموکرات اما ايرانی و همسو با اعتلا و آبروی ايرانيان او ترجيح داديم.
ايران ما می تواند و بايد با توسل به نيروی عظيم نسل جديد، روشنفکران ملی و دينی ميهن دوست، زنان و دانشجويان، کارگران و کشاورزان و همه اصناف و اقشار سراسر خاک زرخيز و مقدس خود از اين شام تاريک به سوی روشنايی و آزادی گام بردارد. اين مهم علاوه بر همت زنان و مردان آزاده به يک نماد همبستگی در اين برهه و در سطح بين المللی نيز نياز دارد.
مشکل اما در آن است که چند تن از ما حاضر به قبول و پذيرش نقش رهبری افراد و سازمانهايی که در سی سال گذشته با آنها اختلاف مسلکی و سياسی داشته ايم بر جنبش آزاديخواهی کشور هستيم؟ آيا نيروهای ملی و مذهبی ما زير بار يک رهبری چپ و سکيولار می روند؟ آيا جمهوری خواهان ما حاضر به پيروی از برنامه های مشروطه خواهان ما هستند؟ آيا نسل جوان ايران ديگر از رويای رنگ باخته «جامعه بی طبقه توحيدی» طرفداری می کند؟ آيا زنان قهرمان ما سازمانهای مذهبی و مردسالار ما را اصولا قبول می کنند؟ چه نهاد و نماينده ای بايد از سوی ملت ايران با جهان خارج گفتگو و تعامل داشته باشد و مقبول ديپلماسی آنها باشد؟
اينجاست که نقش رضا پهلوی به عنوان هماهنگ کننده همه آزاديخواهان سبز ايرانی که دل در گرو سعادت و خوشبختی مردم خود دارند در حال حاضر از اهميت بيشتری برخوردار شده است.
بايد باور کنيم که در ميان ما ايرانيان به عنوان يک ملت همبسته و تاريخی نه امروز، بلکه فردا هم تمام اين سلايق و مشربهای گوناگون سياسی و دينی و اجتماعی و گاه متضاد جاری وجود خواهد داشت و تلاش برای حذف يا ناديده گرفتن آنها از روی خودکامگی و غرور و عدم مدارا امری نه تنها نکوهيده بلکه بيهوده است.
هيچ يک از سازمانهای سياسی و شخصيتهای مبارز نيز در حال حاضر به اندازه رضا پهلوی از فرای اين طيف وسيع عقايد و مرامهای سياسی برای اتحاد و همبستگی ميان آنها و نهايتا در مسير پايان دادن به عمر نکبت بار ولايت فقيه عمل و فعاليت نمی کند.
از آنگذشته آنقدر که بسياری از فعالان اپوزيسون ما خود را در مقام های رئيس جمهوری و رهبری جنبش و غيره قلمداد و معرفی ميکنند او حتی خود را شاهزاده هم که مستحق آن است نمی خواند و برای جلوگيری از بروز اختلاف با ساير هم ميهنان خود را فقط رضا پهلوی در ميان آنها و در انظار جهانی معرفی ميکند.
پذيرش رضا پهلوی تنها به عنوان نماد همبستگی نيروهای اپوزيسيون، نه رهبری بر آنها، در اين مرحله حساس تاريخ کشور انتخاب ميان «احيای سلطنت و استبداد» در مقابل «تداوم جمهوری و دموکراسی» نيست. اين انتخابی تاريخی ميان تلاش و حرکتی معقولانه برای نجات ميهن و مردم آن در برابر پذيرش زوال هر دوی آنها در صورت ادامه حکومت ولايت فقيه است.
[email protected]