پنجشنبه 9 مهر 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

دول بهتر است يا نيمسوز؟! داستان کوتاهی از نادره افشاری

www.shazdeh-khanoom.com

راستش ما ميخواستيم اين دفعه انشامان را بدهيم بابامان برامان بنويسد. آخر ما خودمان هنوز نميتوانيم اين چيزها را بفهميم که پول بهتر است يا ثروت، يا پول بهتر است يا شهرت... ما البته هنوز نميدانيم که شهرت به چه دردمان ميخورد؟ ما فقط ميخواهيم اين بابامان هی نزند توی سرمان که چرا نمره ی انشامان از ده کمتر شده است. به خدا تقصير خودمان نيست. اين آقا معلم موضوعهايی ميدهد که عقل جن هم به آنها نميرسد. همين شبی که بابامان آمد خانه مان، و ننه مان رفته بود سر خاک، از بابامان پرسيديم که شهرت همين است که آدم را تو خيابان بکشند و معروف شود تا شهرت داشته باشد؟ بابامان زد توی سرمان که خفه... ديوار موش دارد، موش هم گوش دارد...



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




ما البته شبها که بيخوابی ميزند به سرمان، يا آقا معلم همچين برقی خوابانده است بيخ گوشمان که گوشمان ذق ذق ميکند، صدای دندانهای موشها را از پشت ديوارهای خانه ی کلنگيمان ميشنويم و ميترسيم... حتا يکبار شلوارمان را هم از ترس خيس کرديم که نتيجه اش چقلی ننه مان به بابامان بود و باز هم يک پس گردنی ی ديگر... برای همين هم هروقت بيخوابی به سرمان ميزند، آنقدر چشمهامان را محکم به هم فشار ميدهيم تا زودتر خوابمان ببرد و ديگر نترسيم... آخر ما خيلی ميترسيم... هم از بابامان، هم از آقا معلممان. البته آقا معلممان ميگويد که بايد هم از او بترسيم، چون آقا معلممان آدم خيلی مهمی است...تازه ميگويد علی ابن ابيطالب گفته است که هرکس چيزی به ما ياد داد، ما را نوکر خودش کرده است... ولی ما از اين آقا معلممان هيچ چيزی جز کتک زدن ياد نگرفته ايم و خيال ميکنيم او هم کتک خوردن را از باباش يا آقا معلمش ياد گرفته و حالا برای اين که هم پولدار شود و هم بين ما بچه ها مشهور، هی با پس گردنی ميکوبد پس گردن ما و بچه های ديگر که دوستها و همکلاسيهای ما باشند... راستش از بس اين آقا معلممان زده است پس گردن ما، ديگر به قول ننه مان پس گردنمان کرخ شده است، چون ديگر از چقليها و تهديدهای ننه مان هم نميترسيم... البته ميترسيم، ولی نه آنقدر که به روی خودمان بياوريم... آخر ما هر کاری بکنيم، يا نکنيم، از بابامان و از آقا معلممان و از مدير مدرسه و ناظممان و بچه های محل که از ما گردن کلفت ترند، پس گردنی ميخوريم... راستش ما فکر ميکنيم اگر نمره ی رياضی ی ما کمی خوب شده، برای اين است که ياد گرفته ايم بشماريم در روز چند دفعه پس گردنی ميخوريم و اگر يک روز از دست بابامان و آقا معلممان در رفت و کتک نخورديم، آن روز شانزده رکعت نماز کتک نخوردن ميخوانيم و هی دولا/راست ميشويم که خدا کند دست هر دوی اينها و بقيه که دستشان لق است و بيخود و بيجهت ميزنند پس کله ی ما و دوستان ما، چلاق شود و ديگر نتوانند ما را کتک بزنند، يا ما زودتر بزرگ شويم و زورمان به همه ی اينها که ديگر پير و پاتال ميشوند، برسد...
ما فکر ميکنيم آن دختری هم که در خيابان کشته شد، کلی نماز کتک نخوردن خوانده بود تا بزرگ شود و يک دفعه صبح از خواب پاشد و ديد که خيلی بزرگ شده است، بعد به سرش زد که برود و مشهور شود و حالا اينطوری مشهور شده است. بابامان به ما ميخندد و ميگويد پسر جان اگر مشهور بشوی، نانت توی روغن است. ولی ما نميخواهيم اينطوری مشهور بشويم... همين کتکهای بچگيمان برای هفت جد و آباء مان بس است و اگر ما خودمان بتوانيم وقتی بزرگ شديم، دست روی کسی بلند نکنيم، خودش کلی معروفيت ميآورد؛ چون توی مملکتی که همه دارند همديگر را کتک ميزنند و شنيده ايم که بعضی کتکها را به جاهای بد ديگری هم ميزنند، اگر کسی بتواند کتک نخورد، يا کسی را کتک نزند، کلی هنر کرده است.
در کشور بافرهنگ ما که فرهنگ هزار و چهارصد ساله اش کون همه را پاره است، همه از دم همديگر را کتک ميزنند. من فکر ميکنم تمام ممالک بافرهنگ ديگر دنيا هم همينطور هستند و اصلا کتک خوردن و کتک زدن جزو برنامه ی درسيشان شده است. و همگی از همان بچگی ياد ميگيرند که تا زورشان کم است، بايد کتک بخورند؛ همچين که زورشان چربيد، ديگران بايد حساب کارشان را بکنند. البته در همان کتابهای درسی به ما از همان بچگی حالی ميکنند که بايد احترام بزرگترهايی را که تمام بچگيمان ما را کتک زده اند، نگه داريم؛ والا ما را ميبرند جهنم و آنجا چنان کتکهايی به ما ميزنند و چنان نيمسوزهايی به ماتحتمان ميکنند که دلمان برای نيمسوزهای اوين و شهرک غرب و کهريزک تنگ شود...ما فکر ميکنيم که خود خداوند تبارک و تعالی هم از کتک زدن بنده های بدبختش خيلی خوشش ميايد، والا چرا از همان اول فرهنگ هزار و چهار صدساله ی ما، هی به بنده های بدبختش نميسوزهای آتشين حواله ميدهد؛ به همانجاها که آدمهای ديگر متمدن جهان به آن نيمسوز اماله کردنها اسم بی مسمای «تجاوز» را داده اند. تازه ما فکر ميکنيم که خداوند تبارک و تعالی از شکنجه گرانش برای آن دنيا در همين کهريزک و اوين امتحان قرآن/شرعيات ميگيرد و بعد که اتفاقا اين شکنجه گران استخدامی ی خداوند تبارک و تعالی از مننژيت – اينطور که ميگويند – شهيد شدند، چون قبل از شهادتشان در کارگزينی ی خداوند تبارک و تعالی استخدام شده اند، عدل ميپرند توی بخش شکنجه گران جهنم و همانجا آلتشان، يعنی دودولشان را به جای نميسوز در خدمت تمامی ی آنانی قرار ميدهند که به حرف خدا و نايبانش و ولی ی فقيه و رئيس جمهوری اش گوش جان فرانداده و در خيابانها سر و صدای با «سکوتی» کرده اند...
البته ما به خودمان قول داده ايم که از «دودول»مان برای کارهای ديگری استفاده کنيم. استعمال «دودول» برای رسيدن به قدرت و پول و شهرت، کار درستی نيست. حتا استفاده از دودولمان به عنوان نيمسوز هم کار درستی نيست... چه در اين دنيای فانی و چه در آن جهان باقی... اين بود انشای ما...
[راستش ما ميخواستيم انشامان را بدهيم بابامان بنويسد، ولی حالا بايد انشامان را بگذاريم در کوزه آبش را بخوريم، چون آقا معلممان فعلا در ماموريت ويژه ی اداری در همان زندان غيراستاندارد کهريزک کار ميکند و نميتواند سر کلاس ظاهر يا حاضر شود و جای او را داده اند به يکی از اين «عمو»های بسيجی که زبان آدميزاد هم سرش نميشود و هی برامان عربی بلغور ميکند... اگر اين آقا معلم تازه ی ما زبان آدميزاد حالی اش ميشد، حتما نمره ی انشای ما را صفر ميداد. خوب است که از بيخ عرب است...]

۲۹ سپتامبر ۲۰۰۹ ميلادی


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016