یکشنبه 21 مهر 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ناصر تقوايی: صدايم بلند است چون نگرانم

روزنامه شرق ـ مهرداد حجتی: سال‌های دهه ۶۰، سال‌های پرتب‌وتاب دانشجويی من، سال‌های ممنوعيت ويديو بود. همان سال‌هايی که در آن بسياری از فيلم‌های روز دنيا را بايد مخفيانه می‌ديديم. در همان سال‌ها بود که يک شب با گروهی از دوستان قرار گذاشتيم تا مجموعه «دايی‌جان ناپلئون» را با هم تماشا کنيم. شبی که قرار بود تا صبح نخوابيم و بی‌وقفه آن را تماشا کنيم. شيپور که نواخته شد به‌يکباره به آن خانه پرهياهو پا گذاشتيم و تا فردا همان جا مانديم. در کنار «مش‌قاسم» و «اسدالله ميرزا» و «سعيد» و «دايی‌جان» و ديگر اهل خانه. سال‌ها از آن زمان که برای نخستين‌بار آن را از تلويزيون ديده بودم گذشته بود. طعم و رنگ خاطره‌اش با اکنون فرق داشت. در آن زمان کودک بودم. کودکی مدرسه‌رو که چندان درک درستی از آنچه در عالم آدم‌بزرگ‌ها می‌گذشت نداشت. دنيای من، مدرسه، کتاب و دفتر بود و تصاويری گنگ از آن جعبه جادو که در «تالار پذيرايی» خانه گذاشته بودند و گاه با نگاه به آن جادو و به ژرفای آن کشيده می‌شدم. در همان سال‌ها بود که طعم شعر، داستان، موسيقی و سينما رفته‌رفته کامم را شيرين کرد و خواسته يا ناخواسته قرار بود سال‌های پيش‌رو را با آن طعم بزرگ شوم؛ سال‌هايی که در آن رمان، شعر، موسيقی و سينما همواره جذاب بود و کودکی‌ای که در اين جذابيت‌ها با بزرگسالی گره می‌خورد. «دايی‌جان ناپلئون» را در همان سال‌ها ديده بودم. در آن سن‌وسال بيشتر با «سعيد» - راوی داستان - همذات‌پنداری می‌کردم. شايد سن من اقتضا می‌کرد. دنيای من با عوالم سعيد چندان شباهتی نداشت اما هرچه بود در کنجکاوی و روياپردازی، به‌هم شباهت‌هايی داشت. از همين‌رو بود که تصاوير آن مجموعه در ذهنم ماند تا آن شب که برای دومين‌بار آن‌همه خاطره مرور شد.
آن شب «دايی‌جان ناپلئون» را از ابتدا تا انتها بی‌وقفه تماشا کرديم. بی‌آنکه خسته شويم. حالا پس از آن‌همه سال به‌ياد آن جمله جادويی مارکز در «صد سال تنهايی» می‌افتم که «سرهنگ آئورليانو بوينديا» بعدازظهر دوردستی را به‌ياد می‌آورد که پدرش او را برای کشف يخ برده بود. آن‌روز گويی ما هم کودک‌وار به شوق کشف تازه‌ای در آن مکان گرد آمده بوديم. هرچه سريال جلو می‌رفت صحنه‌های آن به ديده من تازه‌تر می‌آمد و اين ويژگی سريالی است که قرار است سال‌های سال هنوز برای ديگر نسل‌ها هم خاطره‌سازی کند.
آن شب با «دايی‌جان ناپلئون» خوش گذشت!
...
اينک از آن شب به‌يادماندنی سال‌ها می‌گذرد. طی اين سال‌ها بارهاوبارها با «ناصر تقوايی» ديدار داشته‌ام و از همه‌جا و همه‌چيز با هم حرف زده‌ايم. او هربار، با همان صراحت از دغدغه‌هايش سخن گفته است؛ دغدغه‌هايی که او را از ديگر هم‌نسل‌هايش متفاوت کرده است. تقوايی بيش از هرکس به خودش شبيه است. او را نمی‌توان به کسی مانند دانست. در نوشتن و ساختن شيوه خود را دارد. او به آرمان‌هايی که داشته همچنان وفادار مانده است آرمان‌هايی که او را در زمره پيشتازان موج‌نو سينمای ايران قرار داد تا با «آرامش در حضور ديگران» راه تازه‌ای را در سينمای سرگشته آن روزگار بگشايد. تقوايی در کنار «مهرجويی» نخستين سينماگرانی هستند که توانستند با نخستين تجربه موفقشان، اتفاق تازه‌‌ای را رقم بزنند؛ اتفاقی که از آن به‌عنوان «موج نو سينمای ايران» ياد می‌کنند. سال‌های پايانی دهه ۴۰، سال‌های ظهور چنين اعجوبه‌هايی در تاريخ سينمای ايران است. همان سال‌ها که سنگ‌های اوليه «هنر مدرن» در ايران گذاشته می‌شد، فرهنگ شکوفا می‌شد و هنر نو تجلی پيدا می‌کرد.
ناصر تقوايی، به‌عنوان يک پيشرو در اين نوآوری نقش موثری داشت. چنانکه هم‌نسل‌های او هم هر يک به سهم خود نقش داشتند، از نسل ناصر تقوايی، به‌عنوان «نسل طلايی سينمای ايران» ياد می‌کنند. همان نسلی که می‌توان چهره‌های درخشان سينما را يکجا در يک قاب ديد.
داريوش مهرجويی، مسعود کيميايی، علی حاتمی، هژير داريوش، پرويز کيمياوی، ابراهيم گلستان، خسرو هريتاش، آربی آوانسيان، امير نادری، سهراب شهيدثالث و عباس کيارستمی ويترين پرافتخار سينمای موج ‌نو ايران را می‌ساختند؛ سينمايی که در همان سال‌ها شکل گرفت و به‌سرعت در جهان معتبر شد.
ناصر تقوايی پس از ۵۰سال تلاش در عرصه سينمای حرفه‌ای، هنوز بسيار «ايده» ساخته‌نشده دارد. او ديربه‌دير پشت دوربين رفته است. اما هرگاه اثری خلق کرده، در زمره آثار درخشان سينما بوده است.
وسواس او در نوشتن و ساختن، او را کم‌کار جلوه داده است. او سال‌ها نوشته است. اما کمتر فرصت ساختن برايش فراهم شده است. می‌گويند سختگيری بيش از حد، ‌کار با او را برای تهيه‌کنندگان دشوار کرده است و برای اثبات اين ادعا چند پروژه نافرجام را مصداق می‌آورند؛ «زنگی و رومی» با حسن جلاير و «چای تلخ» با سعيد حاجی‌ميری؛ دو پروژه‌ای که هيچ‌گاه به سرانجام نرسيد. پروژه‌های ديگر هم، همه درحد فيلمنامه باقی مانده‌اند. «انسان کامل» يکی از همان پروژه‌هاست که به اعتقاد تقوايی می‌توانست اتفاق مهمی در عرصه سينمای عرفانی ما باشد؛ اتفاقی که هرگز روی نداد.
ناصر تقوايی، در طول ۵۰سال فعاليت سينمايی فقط شش فيلم سينمايی – «آرامش در حضور ديگران»، «صادق‌کرده»، «نفرين»، «ناخدا خورشيد»، «ای ايران»، «کاغذ بی‌خط» و پنج فيلم کوتاه داستانی - «رابطه»، «رهايی»، «پيش»، «کشتی يونانی» و «تمرين آخر» و يک مجموعه پيوسته - سريال ساخته است که سهم ۳۵سال پس از انقلاب فقط سه فيلم سينمايی و سه فيلم کوتاه است.
کسی که در ۲۰سالگی نخستين مجموعه داستانش – «تابستان همان سال» - را منتشر می‌کند و در ۲۷سالگی نخستين فيلم بلند سينمايی‌اش - «آرامش در حضور ديگران» - را می‌سازد، عجيب به نظر می‌رسد که با آن همه شتاب چگونه است که در طول نيم‌قرن تا اين اندازه کم کار جلوه می‌کند؟!
تقوايی، بارهاوبارها دلايل فيلم نساختنش را بيان کرده است. اما هربار ابهامی بر ابهام‌های ديگر افزوده شده است. ابهامی که نمی‌گذارد از راز سر به مهر فيلم‌نساختن او پرده برداشته شود.
زمستان ۹۱ همزمان با ايام جشنواره فجر فرصتی دست داد تا با او قرار يک‌ گفت‌وگوی مفصل را بگذارم؛ گفت‌وگويی که بنا بود همه دغدغه‌ها و انديشه‌های او را تا حد امکان بازتاب دهد و ابهام‌هايی را هم بزدايد. گفت‌وگويی که بتوان جست‌وجوی يک روشنفکر را در طول نيم قرن در آن مشاهده کرد. روشنفکری که سير تحول زندگی‌اش را با سير رويدادهای پيرامونش گره زده است و در طول ۵۰سال با همه فرازونشيب‌ها پيش آمده است. او اينک از مرز ۷۰سالگی گذشته است. هفت دهه عمر که از او چهره‌ای ماندگار در پهنه فرهنگ و هنر اين سرزمين ساخته است. هنوز زنگ صدای او که متعصبانه از ويژگی خودش حرف می‌زد در گوشم است آن دم که می‌گفت: «من در خانه‌نشستن خواندن و نوشتن را به ساختن فيلمی که مورد علاقه‌ام نيست ترجيح می‌دهم.»
و من همان دم دريافتم با انسانی سرسخت روبه‌رو هستم که هيچ‌گاه نگذاشته است فشارها و محروميت‌ها او را وادار به عقب‌نشينی از آرمان‌هايش کند. اين شايد همان دليل فيلم‌نساختن او در طول اين همه سال بوده است.
در يک روز سرد و آفتابی در دفتر روزنامه نشستيم و ساعت‌ها گفت‌وگو کرديم. وقتی به خود آمديم. مدت‌ها از نيمه‌شب گذشته بود. درآن گفت‌وگو از تاريخ سينما و فيلم «حاجی‌آقا آکتور سينما» آغاز کرديم و تا به موضوعات و مسايل امروز رسيديم. گفت‌وگوی ما از مسيرهای مختلفی عبور کرد؛ مسيرهايی که گاه با خاطره‌ای خوش همراه بود و گاه ناخوش. اما هرچه بود مرور نيم‌قرن - بخش‌هايی از - تاريخ سينما از نگاه يک «شاهد» بود. در تمامی طول گفت‌وگو او به دقت وقايع را بيان می‌کرد. ذهن تصويرگر و خلاق او همه وقايع را با جزييات در خود نگاه داشته بود. او از معدود فيلمسازانی است که موضوعات روز را به‌دقت دنبال می‌کند و از همين‌رو ترجيح می‌دهد از «حاجی‌آقا آکتور سينما» آغاز کند. او معتقد است اين فيلم گواه اين مدعاست که تاريخ سينمای ايران با فيلمی به‌شدت مدرن آغاز شده است؛ فيلمی که همه مشکلات امروز سينمای ايران را به‌شکلی حيرت‌آور نزديک به يک‌قرن پيش معجزه‌وار پيش‌بينی کرده است! او از دهه‌های ۴۰ و ۵۰ و شکل‌گيری «سانسور» در وزارت فرهنگ و هنر می‌گويد. و از موانعی که« پهلبد» وزير وقت وزارت فرهنگ و هنر بر سر راه او پديد آورده است. او از خصومت و لجاجت «پهلبد» هم می‌گويد. از اينکه او نگذاشته است نخستين فيلم بلند مستند سينمايی‌اش - «باغ بهشت» - را درباره معرفی فرش ايرانی به پايان ببرد و همين سبب می‌شود تا نخستين پروژه نيمه‌تمام کارنامه‌اش به ثبت برسد؛ فيلمی که فيلمبرداری فقط دو صحنه از آن باقی مانده بود. او از چگونگی ساخت «دايی‌جان ناپلئون» هم گفت. از اينکه توانسته است ظرف شش‌ماه‌ويک‌هفته فيلمبرداری آن سريال ۱۷ساعته را به‌پايان ببرد. آن‌هم با بودجه‌ای دو‌ميليون‌و۴۰۰‌هزارتومانی با آن همه بازيگر مطرح و جالب اينکه برای کارگردانی اين سريال فقط هشت‌هزارتومان به‌عنوان دستمزد برای او باقی می‌ماند. تقوايی از توقيف نخستين فيلمش «آرامش در حضور ديگران» به مدت چهارسال‌ونيم هم گفت. او تعريف می‌کند با همين فيلم به جشنواره «ونيز» رفته آن موقع که داريوش مهرجويی هم برای فيلم «گاو» به آن جشنواره رفته است. او از تلاش برای تشکيل سنديکايی برای کارکنان سينما گفت. از اينکه بالاخره توانسته است سال‌ها بعد، در دهه۷۰ آن ايده را محقق کند و «خانه سينما»را با گروهی از سينما‌گران تاسيس کند. او از مرگ «پرويز فنی‌زاده» هم حرف زد. او از اين مرگ به‌عنوان «اولين قتل‌عمد در سينمای ايران» ياد می‌کند. از قول «نعمت حقيقی» فيلمبردار آخرين فيلم «فنی‌زاده» - «اعدامی» - تعريف می‌کند که چگونه او را با پای مجروح به يک طويله واقعی می‌برند و وادار به بازی می‌کنند. تا بهترين بازيگر سينمای ايران به «کزاز» مبتلا شود و ظرف سه‌روز بميرد. تقوايی از سريال «کوچک جنگلی» هم گفت. از اينکه پس از مدت‌ها مانع‌تراشی ديگر تمايلی به ادامه کار نداشته و ترجيح داده است آن را به «بهروز افخمی» واگذار کند. اما آنچه را که «افخمی» می‌سازد نمی‌پسندد و ترجيح می‌دهد پس از ديدن يکی، دو قسمت، ادامه آن را نبيند او از انتخاب «داريوش ارجمند» برای ايفای نقش «کوچک جنگلی» هم گفت. از اينکه می‌خواسته با بازيگرانی غير از آنچه بعدها در اين سريال ديده شدند، آن پروژه را بسازد. از همين‌رو برخی از آن بازيگران را که برای نخستين‌بار ديده می‌شده‌اند، در «ناخدا خورشيد» به بازی می‌گيرد مانند «داريوش ارجمند» و «سعيدپور صميمی». تقوايی از آخرين پروژه پيش از انقلابش هم حرف زد. پروژه ۱۲ داستان از ۱۲ نويسنده معاصر؛ از صادق هدايت تا محمود دولت‌آبادی. پروژه‌ای که با آغاز تندباد حوادث انقلاب به تعويق افتاد و بعدها هم هرگز ساخته نشد. او از دوران بلاتکليفی سال‌های نخست پس از انقلاب هم گفت. از اينکه سينما به يکباره تعطيل می‌شود و جز اندک فيلم‌هايی که اينجا و آنجا ساخته می‌شده هيچ خبری از فيلمسازان موج نو نبوده است و بعد به يکباره موج تازه‌ای می‌آيد و دهه ۶۰ سرآغاز دوران تازه سينمای ايران می‌شود. با رسيدن به اين بخش از گفت‌وگو ترجيح می‌دهم قدری با درنگ پيش برويم. درنگ و تاملی که لازمه برخی از موضوعات پيش‌رو است.
...
در صندلی جابه‌جا می‌شوم، می‌گويم:
* موافقيد به چند موضوع مهم بپردازيم؟ در طول اين چند سال پيرامون کارهای ناتمام شما، کم‌کاری خودخواسته شما، بسيار سخن گفته شده است، ابهام‌ها و پرسش‌هايی که از سوی شما با پاسخی صريح روبه‌رو نشده‌اند؟ مثل مخالفت‌هايی که به هنگام ساخت مجموعه «کوچک جنگلی» با شما شد؟ به چه علت بود؟
نوجوانی دوران غريبی است. قهرمان هرکسی در دوران نوجوانی او در ذهنش شکل می‌گيرد. قهرمان دوران نوجوانی نسل شما امام‌خمينی(ره) بود، اما قهرمان دوران نوجوانی ما دکتر مصدق. در سال‌های اول انقلاب که وزارت ارشاد داشت شکل می‌گرفت خيلی‌ها با اين گرايش سر ستيز داشتند، شايد به همين دليل بود که موضوع فيلمنامه‌ها و لحن‌ فيلم‌های مرا نمی‌توانستند تحمل کنند. با همه احترامی که به من می‌گذاشتند در کمال ناباوری می‌ديدم که کارم پيش نمی‌رود. در دوره ابتدايی در بندرلنگه من همکلاسی‌های زيادی داشتم که از اهل تسنن بودند، شافعی و حنفی. من سر کلاس فقه آنها هم می‌رفتم، با همديگر بحث می‌کرديم، هيچ‌کداممان تغيير عقيده نمی‌داديم ولی با همديگر دوست بوديم. شايد من تنها شيعه‌ای بودم که با آنها رفت‌وآمد خانوادگی داشتم. در دوره دبيرستان در يک شهر صنعتی و کارگری مثل آبادان دوستان چپگرای زيادی داشتم و مدام با آنها در بحث‌وجدل بودم و آبم با آنها توی يک جوی نمی‌رفت. رفاقت با آنها و کتابخوانی‌ها در هيچ دوره‌ای باعث نشد که گرايش افراطی چپ پيدا کنم، تا به امروز هم دوستی من با خيلی از آنها دوام آورده، اما من همچنان «ملی» باقی مانده‌ام. حرف، ‌حرف می‌آورد، آمريکايی‌ها درمورد دکتر مصدق اشتباه کردند. آنها به‌دليل ترسی که از نفوذ کمونيسم در منطقه داشتند او را سرنگون کردند و بعد کمونيست‌ها را کوبيدند. اشتباهی که برای آنها خيلی‌گران تمام شد و ديکتاتوری شاه را برای مدتی طولانی تثبيت کرد و باعث نارضايتی خيلی از ايرانی‌ها شد و برای خود آنها هم در درازمدت نفعی نداشت. من از نوجوانی به اين علت شيفته دکتر مصدق بودم که در دوران زمامداری او هرگز پای پليس به دانشگاه و دبيرستان‌ها باز نشد، ‌هرگز به مجلس تعرض نکرد، حتی در آن دو، سه‌روزی که سرلشکر زاهدی در مجلس بست نشسته بود، اجازه نداد پای پليس به مجلس باز شود تا او را دستگير کنند و شايد هم جلو کودتا گرفته شود. او حکومتش را باخت و گرفتار آن سرنوشت تلخ شد، اما به قانون اساسی احترام گذاشت... کدام‌يک از اين دوتا مهم‌تر بود، زير پا گذاشتن قانون يا وفادارماندن به آن عهد ملی؟

* صحبت از مانع‌تراشی در برابر پروژه‌های شماست. گويا اين موضوع که از فيلم مستند «باغ بهشت» آغاز شده بود همچنان ادامه يافته است تا به امروز. مثل آن پروژه‌ای که می‌خواسته‌ايد در «خرمشهر» بسازيد. داستانش چه بود؟
- يک فيلمنامه نوشته بودم که بايد در بقايای ويران خرمشهر پس از جنگ ساخته می‌شد. دکورهای واقعی کاملا آماده بود. کافی بود کار توليد می‌شد. داستان خيلی ساده‌ای هم داشت. در زمانی از جنگ، همه مردم از خرمشهر خارج شده‌اند. در شرايطی که شهر کاملا تخليه شده است. از چهارسوی ويرانه‌ها چهار مرد بيرون می‌آيند که هيچ‌يک زبان هم را نمی‌فهمند. آنها تصميم ندارند، شهر را ترک کنند. هر چهار مرد در مسجدجامع پناه می‌گيرند. يک عرب بومی خوزستان، يک بلوچ، يک خراسانی و يک آذربايجانی. در همين وضعيت از آسمان هم مدام گلوله و خمپاره می‌بارد. تصويری از دشمن در سراسر فيلم ديده نمی‌شود. حضور دشمن را از طريق همين اصابت خمپاره‌ها و آتشبار توپخانه می‌توان حس کرد. اين چهار نفر در مدت دو، سه روزی که با هم هستند، برای ارتباط با هم، زبانی قراردادی وضع می‌کنند: با ايما و اشاره. زبانی که تماشاگر هم به خوبی آن را می‌فهمد. هر چهارنفر درحالی که برای دفاع از شهر برای خود مسووليت‌هايی قايل شده‌اند، در روز آخر شهيد می‌شوند. رفاقت، ازخودگذشتگی، ايثار و نهايتا شهادت را می‌توان در اين فيلم ديد. اما سيدمحمد بهشتی آن را نپسنديد. پس از پايان جنگ در حالی که مردم هنوز به خرمشهر بازنگشته‌‌اند و خيابان‌های ويران هنوز خلوت‌‌اند. می‌شد توليد فيلم را در همان دکورهای واقعی شروع کرد. اما نگذاشتند. خرمشهر تمام در و ديوارش ترکش خورده بود. مسجد جامع که از سرتاپا گلوله و خمپاره خورده بود بی‌آنکه گنبد و گلدسته‌اش فروبريزد که خودش يک معجزه بود. همه‌چيز مهيا بود تا کار فيلمبرداری را آغاز کنيم. اما «بهشتی» به من می‌گويد، برو داستان ديگری بساز. من می‌پرسم چگونه می‎توان چنين شرايط طبيعی و کاملا آماده‌ای را برای ساخت يک فيلم سينمايی جنگی تدارک کرد؟ اصلا احتياجی به دکور نبود. اصلا خرج چندانی نداشت. ضمن اينکه با ساخت اين فيلم، تصاوير واقعی خرمشهر را در جنگ می‌شد برای هميشه جاودانه کرد که خودش يک سند تاريخی بود. هرچه تقلا کردم، فايده‌ای نداشت. مخالفت او به اين دليل بود که می‌گفت هر چهارنفر بايد مذهبی باشند که من می‌گفتم اگر هر چهارنفر اعمال و رفتارشان عين هم باشد که ديگر کنتراستی بين آنها به وجود نمی‌آيد. صحيح اين است که بين آنها تفاوت‌هايی وجود داشته باشد که اين تفاوت‌ها در داستان بود. بهشتی نمی‌پسنديد. بالاخره نگذاشت و فيلم هم ساخته نشد. نام اين فيلم را می‌خواستم «مسجد جامع» بگذارم که متاسفانه نشد.

* «چای تلخ» چه شد؟
- «چای تلخ» را بلافاصله پس از متارکه جنگ در سال ۱۳۶۷ نوشتم. قصد داشتم همان موقع هم آن را بسازم. با ساخته‌نشدن اين فيلم فرصت گرانبهايی از سينمای جنگ گرفته شد. «چای تلخ» داستان شوربختی خانواده‌ای روستايی در حاشيه مرز به هنگام آغاز جنگ است؛ خانواده‌ای سه‌نفره که امکان ترک روستا را در آغاز جنگ نداشته‌اند. زن و شوهری پير به‌همراه دختر جوانشان. همه روستا تخليه شده است جز اين خانه. در نخستين روز جنگ يک افسر جوان عراقی که راه را گم کرده است با جيپ جنگی‌ گذرش به آن روستا می‌افتد. او در مواجهه با دختر جوان به ناگاه در يک اقدام جنون‌آميز به او تجاوز می‌کند. چندبار پس از اين حادثه باز هم اين افسر عراقی به آن خانواده سر می‌زند و برای جبران خطايش برای آنها خوراک و پوشاک می‌آورد. او دلباخته دختر شده اما دختر از او متنفر است. هربار هم که افسر می‌آيد، جيپ او قراضه‌تر از قبل است و با اين سر و وضع می‌توان فهميد که اوضاع نيروهای عراقی از چه قرار است. ماه‌ها می‌گذرد. شکم دختر بالا می‌آيد و نه ماه بعد از آن روز شوم، فرزند پسری به دنيا می‌آيد. هرچند در طول ماه‌های گذشته مادر و دختر سعی در ازبين‌بردن آن داشته‌اند اما بالاخره بچه به دنيا می‌آيد. افسر جوان با سر و وضعی آشفته و ژوليده از راه می‌رسد و می‌خواهد بچه را ببيند. دختر در خانه نيست. افسر جوان سراسيمه خود را به رودخانه می‌رساند. دست‌های دختر خالی است اما سبدی حصيری روی آب شناور است و جريان رود آن را با خود می‌برد. افسر عراقی در کناره‌های رود می‌دود تا خود را به سبد برساند. رود دو شاخه می‌شود و افسر جوان درحالی که به نزديکی سبد رسيده است، در باتلاقی گرفتار می‌آيد. هرچه تقلا می‌کند بيشتر در آن فرومی‌رود تا آنکه کاملا بلعيده می‌شود. لحظه‌ای بعد صدای بچه‌ای از ميان نخلستان به گوش می‌رسد. پدر دختر - پدربزرگ نوزاد - درحالی‌که بچه را در پارچه‌ای پيچيده است، از نخلستان، بيرون می‌آيد. او پيش دختر می‌رود و بچه را در آغوش او می‌گذارد. دختر مقاومت می‌کند تا آن را نگيرد اما گريه‌های مداوم نوزاد او را دچار ترديد می‌کند. در حالی که بچه از فرط گريه کبود شده است. دست دختر بالا می‌آيد. او را از پشت سر می‌بينيم که دکمه‌هايش را باز می‌کند تا به بچه شير بدهد.
تقوايی آهی می‌کشد. سيگاری آتش می‌زند و سکوت می‌کند. داستان تکان‌دهنده‌ای است. داستان تلخی که ممکن است در هر جنگ ويرانگری رخ دهد. خودش می‌گويد رويداد واقعی است اما دراماتيزه شده است. گنگ به دست‌های لاغر و کشيده‌اش خيره شده‌ام.

* چرا فيلم ناتمام ماند؟ مگر شما کار را شروع نکرده بوديد؟
- «سعيد حاجی‌ميری»، تهيه‌کننده فيلم زيربار مخارج ضروری فيلم نمی‌رفت. فيلم نياز به دکور داشت. نياز به آتش‌سوزی نخلستان داشت. يک روستا در اين فيلم رفته‌رفته نابود می‌شد. او زيربار نمی‌رفت. می‌گفت يک کاری‌اش بکن. نمی‌فهميدم يعنی چه؟ گفتم با يک کاری‌اش بکن که نمی‌شود فيلم ساخت. به دو قبضه کلاشنيکوف احتياج داشتيم. آنقدر اين دست و آن دست کرد تا بالاخره يک روز دو اسلحه پلاستيکی اسباب‌بازی برای من فرستاد. گفت با همين‌ها کارتان راه می‌افتد. يک جيپ نظامی لازم داشتيم که ابتدای فيلم بايد نو به نظر می‌رسيد و در ادامه آن بايد آسيب می‌ديد و قراضه می‌شد. همه‌اش يک‌ميليون‌تومان بيشتر نمی‌شد. به حاجی ميری گفتم جيپ را بخريم. گفت چرا بايد بابت جيپ پول بدهم؟ آنها وظيفه دارند يک جيپ رايگان در اختيار من بگذارند. از همان روز اول تهيه‌کننده فيلم همه‌اش دنبال اين بود که بتواند يک‌ميلياردتومان از نهادهای دولتی بگيرد. به بهانه اينکه داريم فيلم دفاع مقدس می‌سازيم و ناصر تقوايی را هم آورده‌ايم که اين کار را برای ما انجام دهد. حرفش هم اين بود وقتی به «احمدرضا درويش» يک‌ميليارد داده‌اند چرا به من ندهند؟ آن موقع خيلی پول بود. من به او گفتم: «شما فيلمنامه را خوانديد. ۳۵۰‌ميليون‌تومان برآورد کرديد و من هم موافقت کردم. قرارداد بستيم و قرار شد با همين مقدار پول کار را جلو ببريم. چرا از من داريد سوءاستفاده می‌کنيد تا به يک پول هنگفت دست پيدا کنيد. مگر من بازيچه شما هستم؟ حتی يک‌بار مرا با اصرار به دفتر آقای «خاتمی» کشاند تا با مشاور او - فريدزاده - در اين‌باره حرف بزنم. اصلا اين شيوه از کار را نمی‌پسنديدم. به او گفتم با همين ۳۵۰‌ميليون‌تومان هم می‌شود کار را تمام کرد. گفت: «شما کار خودت را بکن. من کار خودم را می‌کنم.» به هر نهادی هم که برای وام مراجعه می‌کرد، از او فيلمنامه می‌خواستند. او هم يک نسخه به آنها می‌داد و چندی بعد يک عالمه پيشنهاد و اصلاحيه به او می‌دادند تا در فيلمنامه اعمال شود. آنها به او می‌گفتند شما اين اصلاحيه‌ها را اعمال کن تا بعد ببينيم می‌توانيم به شما پول بدهيم يا نه؟ او هم همه اين موارد را به من می‌داد تا در فيلمنامه اعمال کنم. به او گفتم: «بسيار خب. من فيلمنامه را تغيير می‌دهم. اما بگو نخست به دستورات کدام نهاد بايد عمل کنم؟» بعد که ديد نمی‌تواند مرا وادار به اين کار کند، خودش فيلمنامه‌ای را به دلخواه خودش، نوشت و هر کاری هم که دلش خواست در آن کرد تا به اسم فيلمنامه من - «چای تلخ» - به آن نهادها بدهد تا گفته باشد پيشنهادها و اصلاحيه‌هايی را که داده‌اند در فيلمنامه اعمال شده است. من آن موقع در آبادان داشتم دکور می‌ساختم. در محلی روبه‌روی «فاو» داشتيم کار می‌کرديم. هر روز کار من شده بود التماس از اين و آن تا بيايند بخشی از کار را جلو ببرند. رفته بودم از پاسگاه آن نزديک خواهش کرده بودم به ما دو قبضه کلاشنيکوف امانت بدهند آنها هم برايشان مسووليت داشت اما از روی علاقه دو قبضه اسلحه را می‌آوردند به ما می‎دادند تا کار راه بيفتد. هر وقت هم فرمانده‎شان برمی‎گشت، با شليک يک تير هوايی از پاسگاه، اسلحه‌ها را از ما می‌گرفتند و سراسيمه برمی‌گشتند. آخر کجای دنيا با اين وضع فيلم می‌سازند؟ با التماس و گدايی که نمی‌شود فيلم ساخت. آخرين ضربه‌ای هم که خوردم و باعث شد کار را متوقف کنم، آتش‌سوزی نخلستان وسيعی بود که درآن کار می‌کرديم. شبی از فرط خستگی خوابم برده بود. همسرم بيدارم کرد. ديدم هوا روشن شده است. پرسيدم: چه زود صبح شد؟! گفت: «نخلستان آتش گرفته.» دويدم بيرون. ديدم همه نخلستان دارد می‌سوزد. لابد کسی بوده که نمی‌خواسته پروژه پيش برود. می‌گفتند منوری که در صحنه‌ای از فيلم شليک شده، سبب اين آتش‌سوزی شده است. در صورتی که آن منورها تاريخ‌شان منقضی شده بود و نم کشيده بودند. به محض شليک پت‌پت می‌کردند و خاموش می‌شدند. «محسن روزبهانی»، مسوول جلوه‌های ويژه فيلم، اين فشفشه‌ها را به جای منور به ما قالب کرده بود و خودش هم غيب شده بود. ديگر با اين وضع نمی‌شد ادامه داد. تصميم گرفتم کار را تعطيل کنم. ديدم صبح تهيه‌کننده دو بليت برای بازگشت من و «مرضيه وفامهر» بازيگر نقش آن دختر جوان آماده کرده است!

* «زنگی و رومی» هم همين سرنوشت را داشت؟ اين پروژه را خيلی پيش‌تر شروع کرده بوديد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


- «زنگی و رومی» قبل از چای تلخ بود. اين پروژه هم کلی هزينه و وقت صرفش شد و بالاخره تعطيل شد چون تهيه کننده‌اش کار را متوقف کرد. حسن جلاير، تهيه‌کننده فيلم از يک جای کار ديگر مايل به ادامه نبود. داستانش مفصل است. اين فيلم هم درباره جنگ و دفاع از ميهن است.
اما در زمان حضور انگليسی‌ها در جنوب ايران، بوشهر و مردم آن مناطق. داستان يک پزشک تحصيلکرده است که پس از سال‌ها دوری به وطنش بازگشته است و بيمارستان آنجا را اداره می‌کند و يک سردار جنگی که می‌خواهد از سرزمينش دفاع کند. ماجرا هم بعد از کشته شدن «رييس علی دلواری» اتفاق می‌افتد. سردار از بازماندگان گروه «رييس علی دلواری» است که حالا وظيفه دارد جای خالی او را پر کند. نامش «خالو حسين» است. داستان از اينجا آغاز می‌شود که نيروهای انگليس پيغام می‌دهند اگر تنگستانی‌ها موافق آتش‌بس باشند نيروهای خود را از شيراز به بوشهر می‌آورند تا از آنجا خاک ايران را ترک ‌کنند. تنگستانی‌ها بايد به انگليسی‌ها پاسخ بدهند. گروهی از آ‌نها موافقند و گروهی مخالف. آنها که موافقند به سرکردگی پزشک تحصيلکرده استدلالشان اين است که ما سال‌هاست در حال جنگ هستيم. اين صحرای برهوت به اندازه‌ای خون ديده که ديگر کافی است. گروه ديگر به سرکردگی «خالو حسين» استدلالشان اين است که ما بايد بلايی سر آنها بياوريم که ديگر هيچ‌گاه جرات نکنند به خاک ما تعرض کنند.
ابتدا تصميم داشتم فيلم «زنگی و رومی» را درباره جنگ هشت‌ساله اخير بسازم. فيلمنامه آن را هم نوشتم اما نشد. بعد آن را تغيير دادم و به زمان دورتر بردم تا ساخت آن امکان‌پذير شود که البته آن هم نشد.
تقوايی از اينکه در طول اين سال‌ها به خاطر ناتمام ماندن فيلم‌هايش مدام مورد پرسش قرار گرفته آزرده شده است. من هم قصد آزردن او را ندارم. وقتی خاطرات تلخ به يکباره مرور می‌شوند، اوقات آدم هم تلخ می‌شود. گذشته او گذشته پرفرازونشيبی است. گذشته‌ای که در آن وقايع زيادی رخ داده است. او سال‌ها خوانده و نوشته است. از درون همان نوشته‌هاست که فيلم‌هايی ماندگار پديد آمده است. فيلم‌هايی که يادگاران چند دهه تاريخ يک ملت‌اند. از او می‌پرسم:

* راه‌حل برای فيلمسازی شما چيست؟ چه بايد کرد؟
- در نشريات از قول من نوشته‌اند، تا زمانی که برای فيلم‌ساختن بايد اجازه گرفت، من فيلم نمی‌سازم. صحيح‌تر اين بود که بنويسند من اجازه نمی‌دهم کسی فيلمنامه مرا بخواند. وقتی که فيلم را ساختم، هر جا را که دلشان می‌خواهد دربياورند. از فيلمنامه «چای تلخ» من تاکنون چند بار فيلم ساخته‌اند. به يکی از همان فيلم‌ها حتی چند جايزه سيمرغ بلورين هم داده‌اند. لابد فيلم «روز سوم» را ديده‌ايد؟ فيلمنامه آن از روی فيلمنامه من نوشته شده است. توسط فردی به نام «مهدی سجاده‌چی». دو شخصيت اصلی آن فيلم يک دختر ايرانی و يک افسر جوان عراقی است که هر دو در سراسر فيلم با هم در کشمکش و ستيز هستند. وقايع فيلم «روز سوم» هم در خرمشهر می‌گذرد و پايانش در کنار رودخانه! حالا همين آقای «سجاده‌چی» مسوول مميزی فيلمنامه‌ها شده است. آن وقت من بروم فيلمنامه‌ام را بدهم به ايشان تا تصويب کند؟ يادم می‌آيد که اين آقا در دوران آقای «محمدعلی زم» در جلسات فيلمنامه‌خوانی حوزه هنری حضور پيدا می‌کرد. لابد ديده است که فيلم «چای تلخ» ساخته نشده است. تصميم گرفته خودش آن را بازنويسی کند و با تغييراتی، به يک کارگردان بدهد تا ساخته شود که بالاخره ساخته شد.
تقوايی سری تکان می‌دهد. لحظه‌ای به نقطه‌ای خيره می‌شود. سپس به يکباره انگار که به ياد نکته مهمی افتاده است به حرف می‌آيد:
در جايی از فيلمنامه «چای تلخ» دختر، کارد آشپزخانه را‌‌ رو به افسر جوان عراقی گرفته است و به او می‌گويد که جلو نيايد. افسر عراقی به دختر می‌گويد: «ببين دختر، سرباز زنده ممکن است جنگ را نبرد اما سرباز مرده جنگ را باخته، اگر کارد را نيندازی، می‌زنمت.» او اسلحه در دست دارد. اين اتفاق در دومين ديدار اين دو رخ می‌دهد. جوان عراقی آمده تا ديدار اول را جبران کند و دختر که مشغول سيب‌زمينی پوست‌کندن است خشمگين از او در برابرش می‌ايستد. زمان تصويب فيلمنامه می‌گفتند، بايد اين جمله حذف شود. اصرار هم داشتند. من به آنها می‌گفتم آخر من چگونه به تماشاگر بگويم که آن جنگ تبديل شده است به اين جنگ؟! اين دختر به‌جای تمام ملت ايران دارد با صدام می‌جنگد. بار دوم که رفتم فيلم را بسازم، داشتيم روبه‌روی جزيره «فاو» کار می‌کرديم. در منطقه‌ای به نام «سعدونی» که زادگاه من است. زمانی بود که آمريکا به عراق حمله کرده بود. عراق هم داشت با پرتاب راکت به شکل کور پاسخ می‌داد که يکی، دو راکت هم در نزديکی ما منفجر شد. البته آسيبی متوجه ما نکرد. دکور فيلم را در منطقه‌ای ساخته بوديم که محل عبور نيروهای ما در زمان جنگ بود. منطقه زيبايی بود. به گروه فيلمبرداری گفتم: «گمان می‌کنم منطقه به مواد شيميايی آلوده است چون به هرچه دست می‌زنم، ناخن‌هايم می‌شکند.» خاک آنجا آلوده به مواد شيميايی بود که در زمان جنگ در آنجا ريخته شده بود. چند روز بعد ديدم همه اعضای گروه همين مشکل مرا پيدا کرده‌اند. هنوز پس از چند سال ناخن‌های من می‌شکنند. نگاه کن.

ناخن‌هايش را به من نشان می‌دهد. همه آسيب ديده‌اند. تاسف می‌خورم، از آن همه تلاش که به سرانجام نرسيده است می‌پرسم:
* با اين اوصاف که می‌گوييد اجازه نمی‌دهيد کسی فيلمنامه‌های شما را بخواند، بايد منتظر تغيير نگرش مسوولان نسبت به شما ماند. اينکه آيا به اين نتيجه خواهند رسيد که به بزرگانی همچون شما به‌مثابه يک تازه‌کار نگاه نکنند و اين شأن و جايگاه را برای شما قايل شوند تا بدون نياز به کسب اجازه، فيلم دلخواهتان را بسازيد؟ آنچه مسلم است افرادی نظير شما، نبايد نيازی به مجوز داشته باشند.
- منتظرم ببينم دولت جديد چه می‌کند؟ آنچه در هشت‌سال پيش اتفاق افتاد، خوشايند هيچ‌کس نبود. خودشان که می‌گفتند سينما تعطيل شده است. ديگر سينمايی نمانده است. اين حرف خود آنها بود که به‌کرات اينجا و آنجا می‌زدند. نشانه‌ای از تدبير در دوران هشت‌سال گذشته ديده نشد. هرچه بود لجاجت بود و يکدندگی. اينکه می‌خواستند به چه کسانی ثابت کنند که زورشان زياد است، من که نفهميدم ولی بالاخره اين دوره هم به پايان رسيد. بايد منتظر ماند، ببينيم دولت جديد چه کارهايی را در اولويت قرار داده است و در ماه‌های نخست چه خواهد کرد؟ شايد اولويت دولت مسايلی غير از فرهنگ باشد. به هر حال من برای ساخت فيلم باز هم صبر می‌کنم.

* در اين سال‌ها وقت شما صرف چه شد؟ فيلمنامه‌نويسی، تدريس يا عکاسی؟
- هم نوشته‌ام و هم تدريس کرده‌ام. دو روز در هفته درس می‌دهم اما به اين دو روز ختم نمی‌شود. بايد وقت بيشتری بگذارم و در خانه هم به‌کار هنرجويان رسيدگی ‌کنم. اميدوارم از اين کلاس‌ها چند استعداد پا به عرصه سينمای حرفه‌ای بگذارند چون در ميان هنرجوها، چنين استعدادهايی هستند که قابل تحسينند. من اين اميد را دارم که اين اتفاق بيفتد.

* ولی اينطور به نظر می‌رسد که کم کار هستيد. چون خيلی کم از شما نوشته يا مطلبی منتشر می‌شود؟
- من تاکنون درباره مشکلاتم کمتر حرف زده‌ام. به اين دليل که نخواسته‌ام سروصدا راه بيندازم. می‌خواهم بگويم از دور اينطور به نظر می‌رسد. برای مثال فيلمنامه «انسان کامل» مدت‌ها از من وقت گرفت اما هيچ‌گاه ساخته نشد. يک‌بار نسخه سينمايی‌اش را نوشتم. بعد مجموعه آن را نوشتم. بارها و بارها در ميان رفت‌وآمدم به دفتر «عبدالله گيويان» - از مديران ارشد تلويزيون - آن را بازنويسی کردم. جلسه پشت جلسه، ماه‌ها دوندگی و پيگيری نهايتا گفته شد که مصلحت نديده‌اند فيلم ساخته شود. من در خانه نشستن و خواندن و نوشتن را به ساختن فيلمی که مورد علاقه‌ام نبوده است، ترجيح می‌دهم. به همين فيلمسازان جوان هم می‌گويم. وقتی نمی‌گذارند يا نمی‌شود فيلم خودت را بسازی، می‌توانی بروی سرت را به‌کار ديگری گرم کنی. تا لااقل حرمت هنرت را نگه داشته باشی. وقتی نمی‌توانم فيلم دلخواهم را بسازم می‌روم عکاسی می‌کنم. عکاسی نشد، می‌روم فيلمسازی تدريس می‌کنم. مشکل من و امثال من که چند نفر حرفه‌ای هستيم فقط در کار سينما و فيلمسازی نيست. در عالم ادبيات و انتشارات اوضاع از اين هم بدتر است. مميزی ما که روزگاری روی حذف‌های محتوايی تمرکز داشت، حالا شکل غريب و نادرتری پيدا کرده. مميزی ما شده مميزی واژگانی. واژه‌ها خوب و بد شده‌اند، واژه‌ها حلال و حرام شده‌اند. تا جايی که می‌شود گفت نيمی از واژه‌های لغتنامه مرحوم دهخدا از زبان فارسی حذف شده‌اند. چراکه استفاده از آنها جرم است. به همين علت نمی‌توانم نوشته‌هايم را منتشر کنم. من و هم‌نسل‌هايم همه در چند حرفه توانايی داريم، هرگز برای امرار معاش درنمانده‌ايم. «بهرام بيضايی» هم همين‌طور است. او هرگز در زندگی درنمانده، به هر شکل بوده عزت خود و هنرش را حفظ کرده است. اين همان نکته‌ای است که من بر آن اصرار دارم. «داريوش مهرجويی» هم، همين توانايی‌ها را دارد. به اعتقاد من اگر نمی‌گذارند يا نگذاشته‌اند فيلمش را بسازد بهتر است برود سراغ ترجمه کتاب، نقاشی، موسيقی يا تدريس. داريوش در همه اين کارها تبحر دارد. «مهرجويی» با آثار يکی، دوساله اخيرش دارد، به آن سابقه درخشانش آسيب می‌رساند.

* شما نگرانی‌ها و پرس‌وجوهايی بابت مفقود شدن برخی فيلم‌های تاريخ سينما داشته‌ايد. آيا پاسخی هم گرفته‌ايد؟
- من از «فخرالدين انوار» گله دارم. بنای بسياری از افراط‌گری‌ها، از همان موقع گذاشته شد. در زمان مسووليت ايشان بود که از دفاتر سينمايی، نگاتيوهای تمامی فيلم‌ها را جمع‌آوری کردند و به نقطه نامعلومی بردند. می‌توانم بگويم به دفاتر سينمايی هجوم بردند و آنها را غارت کردند. بعد هم معلوم نيست چه بلايی بر سر آن همه «نگاتيو» آمد؟ آرشيو بسيار عظيمی به يکباره از دست رفت. سال‌هاست که ديگر امکان دسترسی به نسخه اصلی فيلم‌های تاريخ سينمای ايران وجود ندارد. هيچ‌يک از ما فيلمسازان نسل اول، نمی‌دانيم نگاتيو بعضی از فيلم‌هايمان کجاست؟ برويد از «مسعود کيميايی» بپرسيد. نگاتيو فيلم «قيصر» کجاست؟ و بسياری ديگر از اين دست فيلم‌ها که ديگر تکرار شدنی نيستند. البته تعدادی از فيلم‌هايی را که برای مراکزی نظير «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» و «وزارت فرهنگ و هنر» ساختيم، به نظر می‌رسد موجودند. چون آنها آرشيو دارند. اما فيلم‌هايی که در دفاتر سينمايی – در بخش خصوصی – توليد شدند از بين رفته‌اند! من منظورم اين نيست که فيلم‌ها را نگاه می‌داشتند تا مجددا اکران کنند. طبيعی است که بسياری از آنها مطابق با مقررات جديد قابل نمايش نبودند. اما چرا از بينشان بردند؟ می‌شد آنها را نگهداری کرد تا بشود هرازگاهی – به‌عنوان يک فيلمساز يا يک پژوهشگر – به آنها رجوع کرد. آن فيلم‌ها بخشی از گذشته ما هستند.
من از سرنوشت «دايی‌جان ناپلئون» اطلاعی ندارم! نمی‌دانم در اين سال‌ها چه بلايی بر سرش آمده؟ سالم است؟ اصلا کجاست؟ کسی هم نيست که از «دايی‌جان» به من خبر دهد. سال‌هاست هيچ‌کس نسخه کامل آن را نديده است. همان نسخه‌ای که در اختيار «صداوسيما»ست. آيا از بين رفته است؟ هيچ‌کس در طول اين همه سال نيامده اطلاعاتی از آنچه در آرشيو «سازمان صداوسيما» و حتی «وزارت فرهنگ و هنر» که حالا شده ارشاد به صاحبان آثار بدهد. که از آن همه فيلم، کدام‌ها باقی مانده‌اند؟ و چه آثاری متاسفانه از بين رفته است؟ هيچ آمار و گزارشی در دست نيست. در طول اين سی‌وچند سال «دايی‌جان ناپلئون» بارها و بارها با کيفيت نازل کپی شده و در بازار قاچاق عرضه شده است. اما هرگز خالق آن اجازه دستيابی به نسخه اصلی آن را نداشته است. به همين دليل است که می‌گويم از سرنوشت بسياری از اين آثار بيمناکم.
فيلم «آرامش در حضور ديگران» که متعلق به خود من است و به امانت در آرشيو تلويزيون نگهداری می‌شود، سرنوشت نامعلومی دارد. از اين فيلم هم من اطلاعی ندارم.

نگرانی او را می‌توان در نگاهش ديد و انگشت‌هايی که مدام فندک را روشن و خاموش می‌کنند. می‌گويم:
* در اين چند ساله اخير، اتفاق‌های عجيبی در سينما رخ داده است که در نوع خود قابل تاملند نظير آنچه درخصوص سه‌گانه «اخراجی‌ها» اتفاق افتاد و پرفروش شد. آيا گونه‌ای از سينما در حال پديدارشدن است؟ يا اينکه، اين نوع از فيلم‌ها را می‌توان «شبه‌فيلم» ناميد که به ظاهر همه ويژگی‌های يک فيلم سينمايی را دارند اما اصالتا سينما نيستند، درست مثل يک شبه سلول که به دليل يک فعل و انفعال در بدن ساخته می‌شود و با فريب سيستم دفاعی بدن جای سلول واقعی را می‌گيرد. شبه فيلم هم چنين کارکردی دارد. تماشاگری هم که صرفا به‌دنبال سرگرمی است. و تحليلی در اين‌باره از خود ندارد آن را می‌پذيرد و برای سرگرمی پای تماشای آن می‌نشيند. چون به دستگاه نظارتی دولت اعتماد کرده است. البته در مقابل اين «شبه‌فيلم» و «سينمای مساله‌گريز» سينمای «مساله‌محور» هم دارد رشد می‌کند. سينمايی که دغدغه‌های اجتماعی را بازتاب می‌دهد و «مساله طرح می‌کند». نمونه‌اش «آثار اصغر فرهادی» است. که توانسته هم نگاه مخاطبان داخل را به خود جلب کند و هم «مخاطبان» خارج را. به گمان من اين سينما در ادامه همان سينمايی پديد آمده است که نسل شما آن را بنيان گذاشت. بذری که پس از پنج دهه، همچنان دارد محصول می‌دهد. همان سينمايی که به آن می‌گويند سينمای فرهنگی. پای اين سينما خيلی‌ها زحمت کشيده‌اند تا نگذارند در طول اين همه سال آسيب ببيند. تلاش‌هايی هم شد که آن را به بيراهه بکشند اما هوشياری مولفان مانع شد. چند سال اخير، سال‌های رويارويی اين دو سينما بوده است. منتظرم نظر شما را بشنوم.
- ببين مهرداد عزيز، ما دو گونه فيملساز داريم. فيلمسازی که منتظر می‌ماند ببيند مردم چه دوست دارند. تا برود همان را که آنها خواسته‌اند بسازد. اين فيلمساز به‌دنبال سليقه است. هرچه مردم خوششان آمد، همان را می‌سازد، ديگر سليقه خودش مهم نيست. سفارش و گيشه و فروش مهم است. تهيه‌کننده‌ای که به‌دنبال يافتن فرمول‌هايی برای فروش بيشتر است و کارگردانی که می‌خواهد فيلم سفارشی يا نه فيلمی برای فروش و سرگرمی بسازد، کافی است به سراغ برخی ممنوعيت‌ها برود و از آنها عبور کند. عبور کردن از خطوط قرمز هميشه ايجاد سروصدا می‌کند. هر چند که اين عبور با مجوزهايی صورت گرفته باشد و اسمش را بگذارند جسارت.
اما گونه دوم، فيلمسازانی هستند که به‌دنبال سليقه اين و آن نيستند. بلکه از خودشان فکر و سليقه دارند. همان‌طور که گفتی می‌خواهند «مساله‌ای» را با جامعه در ميان بگذارند. «طرح مساله» کنند. اينها هستند که مسووليت رشد سينما را برعهده دارند. همين‌ها هستند که سينما را ارتقا می‌دهند چون دغدغه‌هايی را که به‌کار جامعه می‌آيد دنبال می‌کنند و خود را در قبال جامعه مسوول می‌بينند. اين دسته از فيلمسازان مثل نويسندگان بزرگ ريشه در جامعه دارند. چون از نزديک با آن در ارتباط هستند. در فضای فرهنگی جامعه تنفس می‌کنند و از آن الهام می‌گيرند، يک نوع بده‌بستان بين آنها و جامعه وجود دارد که باعث می‌شود هم آنها رشد کنند و هم جامعه. اين گروه از سينماگران، «بينشی» دارند، «انديشه‌ای» دارند. به همين دليل است که به‌دنبال شيوه‌های تازه‌تری برای بيان انديشه‌های خود هستند. از نگاه مسوولانه «سينمای مساله‌محور» بيرون می‌آيد؛ سينمايی که حرف‌هايی برای گفتن دارد. هرچند که آن حرف‌ها عامه‌پسند نباشند و در گيشه هم نفروشند. اين فيلم‌ها سليقه‌سازند و موجب رشد حرفه سينما می‌شوند.

* شما از اجبار برای تصويب فيلمنامه دلخور هستيد. چندباری هم نسبت به آن واکنش نشان داده‌ايد. چرا؟
- من همين‌جاست که می‌گويم نگرانم. آخر بروم به که بگويم که فيلمنامه «کاغذ بی‌خط» من ۱۸سال توقيف بوده است؟! باور نخواهيد کرد اگر بگويم تمام فيلم‌هايی که پس از انقلاب ساخته‌ام، «يک فريم»اش سانسور نشده است اما زمانی که فيلمنامه را می‌خوانده‌اند هرکس در ذهن خود فيلم خودش را از آن می‌ساخته است. بی‌آنکه به فيلمنامه من مربوط باشد. در صورتی که وقتی همان فيلمنامه را در دوران رياست‌جمهوری آقای خاتمی پس از آن‌همه سال معطلی ساختم، همه متوجه شدند که هيچ مشکلی نداشته است. اين همان مشکلی است که می‌گويم در زمان بازخوانی و تصميم‌گيری برای تصويب فيلمنامه پيش می‌آيد. هرکس که فيلمنامه «کاغذ بی‌خط» را می‌خوانده، برای خودش فيلم خودش را در ذهنش می‌ساخته است و تصورش اين بوده لابد تقوايی هم می‌خواهد همين را بسازد. اين سرنوشت همه فيلمنامه‌های من بوده است. شش‌سال، هفت‌سال، ۱۰سال، ۱۸سال و گاهی هم حبس‌ابد.

* کارنامه هشت‌ساله سينمايی دولت گذشته را چطور ارزيابی می‌کنيد؟
همه کمک به سينمای ما شده است، سرمايه‌گذاری در همين چند فيلم سبک و کم‌ارزشی که اين‌روزها ساخته می‌شود. در طول هشت‌سال گذشته هيچ کار قابل‌تاملی اتفاق نيفتاده است که بتوان آن را نشانه عزم برای پيشبرد و اعتلای سينما تعبير کرد، برعکس هرآنچه رخ داد در جهت نزول سينما بود. هشت‌سال نزول سينما را در دولت گذشته شاهد بوديم؛ هشت‌سالی که به همه ما – به‌خصوص – به اهل فرهنگ سخت گذشت. گويا ماموريتی برای خودشان فرض کرده بودند که بيايند و بسياری از هنرها را ويران کنند و بروند که به همين دليل هم ترجيح دادند دست‌وپای آن را ببندند و به تعبير خودشان ريل‌گذاری کنند. واقعا کجای دنيا برای هنرمندانشان – که بخش اعظم متفکران آن جامعه‌اند – خط‌ونشان می‌کشند و به آنها می‌گويند، چه بکن، چه نکن؟!
چرا دولت بايد به خود حق بدهد که هنرمندانش را محدود کند؟ من و بسياری ديگر از همکارانم، سال‌هاست که نتوانسته‌ايم فيلم بسازيم، چرا؟ «بهرام بيضايی» چرا بايد برود؟ چرا «رخشان بنی‌اعتماد» نمی‌تواند فيلم دلخواه خودش را بسازد؟ چرا «کيانوش عياری» فيلمش اجازه اکران نمی‌گيرد؟ دانشجويان سينما به آموزه‌های هنرمند بزرگی نظير «بهرام بيضايی» احتياج دارند. اوست که می‌تواند بسياری از خلأها را در آموزش اين نسل پر کند. او در هر کاری که می‌خواست بکند مشکل داشت و آن وقت افرادی چون همين فيلمسازانی که دم‌به‌دقيقه فيلم می‌سازند و بلافاصله هم اکران می‌کنند، بايد بمانند و اين عرصه را در دست بگيرند؟ اين مايه شرمساری نيست؟! چرا هيچ مسوولی نيامده در طول اين چندسال از بابت مديريت خودش عذرخواهی کند؟

* واقعا آن ريلی که می‌خواستند بگذارند تا سينما را روی آن جلو ببرند قرار بوده ما را به همين‌جا که الان رسيده‌ايم برساند؟
- من صدايم بلند است؛ چون نگرانم. صدايم بلند است به اين دليل که چرا سينمای امروز ما، به‌جز چند استثنا اينقدر کوتوله مانده است؟ واقعا چرا سينمای عامه‌پسند اينقدر کوتوله مانده است؟ کسی از مسوولان که عهده‌دار مسووليت در عرصه فرهنگ و هنر بوده‌ است به‌ويژه وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت گذشته و مسوول امور سينمايی آن، چرا پاسخگو نيستند؟ چرا زمانی که دولتی جای دولت پيشين را می‌گيرد ارثی را که به او رسيده ارزيابی نمی‌کند؟

* برخی از فيلم‌ها در اين چندساله، حتی بديهی‌ترين قواعد سينما را به سخره گرفته‌اند. تا آنجا که از سطح برخی آثار پيش‌پاافتاده گذشته، نازل‌تر شده‌اند و اين اتفاق صدای بسياری از صاحبنظران و متفکران جامعه را درآورده است. واکنش شما چيست؟
- بسياری از اين ۶۰، ۷۰ فيلمی که هر ساله توليد می‌شود از آن فيلم‌های اوليه سينمای ايران – نظير فيلم‌های مرحوم سپنتا – از نظر تکنيکی عقب‌افتاده‌تر هستند. آن فيلمسازان قديمی، اگر تکنولوژی امروزی را در اختيار نداشته‌اند لااقل عشق به اين حرفه را داشته‌اند و با همان عشق بوده است که سعی کرده‌اند با همان امکانات پيش‌پاافتاده آن روزگار، فيلم خوب بسازند. اما حالا برعکس است. با امکانات پيشرفته و هزينه‌های نجومی، فيلم بد ساخته می‌شود. به اين دليل گند اين شکست‌های تجاری درنمی‌آيد که دولت پول اين فيلم‌ها را می‌دهد. در صورتی که اگر اين فيلم‌ها قرار بود در بخش خصوصی توليد شوند، هرگز اينقدر دست‌ودلبازانه خرج آنها نمی‌شد و پس از اولين تجربه شکست ديگر سراغ اين نوع از سليقه‌ها نمی‌رفتند. پس از انقلاب بخش خصوصی به آن معنا که پيش‌تر بود به وجود نيامد. هيچ تهيه‌کننده‌ای پيدا نمی‌کنيد که خودش به‌طور کامل هزينه‌های فيلم را متقبل شود. در صورتی که پيش از انقلاب تهيه‌کننده بخش خصوصی مالک فيلم بود. به همين دليل در آن بخش از صحبت‌هايم گفتم که ‌ای‌کاش نگاتيو فيلم‌هايی را که در دفاتر سينمايی توليد شده بودند تاراج نمی‌کردند و از بين نمی‌بردند. چون در ميان آنها بسياری از فيلم‌های مهم هم وجود داشت که متاسفانه اکنون سرنوشت نامعلومی دارند. مادامی که سينما متکی به سرمايه دولتی است و تهيه‌کننده دولتی هم دغدغه بازپرداخت بدهی نداشته باشد، وضع به همين منوال خواهد بود. مگر اينکه رقابت در توليد به‌وجود‌ آيد. آن هم با ايجاد بخش خصوصی فعال و حقيقی نه صوری.
هنوز می‌توان به گفت‌وگو ادامه داد. اما آنچه مانع ادامه آن می‌شود، زمان است که مثل برق‌وباد می‌گذرد. باز هم در ديدار و گفت‌وگويی ديگر با «ناصر تقوايی» ساعت به نزديکی‌های سحر رسيد و حرف‌های ناگفته همچنان ناگفته باقی ماند. شايد وقتی ديگر. وقتی که بشود در آن به «نفرين» فيلم نساختن بی‌اعتنا شد و به «آرامش در حضور ديگران» رسيد. سينمای ما به فيلم‌های «تقوايی» نياز دارد؛ سينمايی که مخاطب خود را در نسل‌های بعد هم جست‌وجو می‌کند.
بايد برخاست و رفت. محيط روزنامه خلوت است. همه رفته‌اند. ما تنها بازمانده‌ها نيز بايد آن محيط خلوت را به مقصد خانه ترک کنيم. از پله‌ها پايين می‌آييم. به خيابان که می‌رسيم سرمای گزنده به تنمان چنگ می‌زند. درون ماشين می‌توان از گزند سرما در امان بود. تا شهرک اکباتان راهی نيست. می‌توان در خلوت نيمه‌شب بی‌دغدغه راهبندان بی‌توقف راند. دقايقی بعد رسيده‌ايم و او را می‌بينم که در سياهی شب از من دور می‌شود و من می‌مانم و شبی که به انتها رسيده است. تا خانه را در اتوبان خلوت می‌رانم. پنجره را بازکرده‌ام تا هوای تازه به ريه‌هايم بريزد. در مسير گفت‌وگو را مرور می‌کنم؛ «سرنوشت نامعلوم فيلم‌هايی که بخشی از هويت و تاريخ ما بوده‌اند» چرا اين حرف بيش از ديگر حرف‌ها در ذهنم نقش بسته است؟ شايد از آن‌رو که تاريخ و هويتمان را مديون فرهنگمان هستيم. فرهنگی که در آثار بزرگانمان شکل می‌گيرد و اينچنين ماندگار می‌شود. چنانکه آثار بسياری از اين بزرگان هويت گذشته ما را ساخته‌اند. آيا زمانه ما بی‌نياز از چنين بزرگانی است؟ ترجيح می‌دهم در لابه‌لای آن‌همه «حرف»پاسخی برای آن بيابم. از «همت» تا «سعادت‌آباد» راهی نيست. آسمان رفته‌رفته گرگ‌وميش می‌شود. می‌دانم پيش از رسيدن، آفتاب طلوع خواهد کرد.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016