با تو سوزمای سرایِ سوگوار
ای که داری ریشهای درهر تبار
بس پلیدی دیدهای از اهلِ کین
بی گمان اسطورهای در کارزار
هر فقیهی بر سَرَت آوار ریخت
تا نگیری از طراوت اعتبار
رونقت خاری بشد در چشمِ شیخ
پای کوبد در غمت این نابکار
نفتِ تو چون زر بود در این زمان
زاهد از زرها بِشُد بر کس سوار
در هجومِ شرجی و طوفانِ شن
همچنان قائم بماندی برقرار
دودهها بر دامنت دائم نشست
لیک رویت نشد همرنگِ سار
خم نکردی قامتت پیشِ عدو
تا نباشی از قصوری شرمسار
بر سَرت بارید سُربِ آتشین
تا کُنَد مَحوَت ز صحنِ روزگار
قلبِ تو یکدم نشد عاری ز مهر
نا کشیدی دستِ خود روزی ز کار
مرد و زن باشد کنون اندر مصاف
تا بگیرد از فقیهان اختیار
چون زمستان سر کِشَد جامِ فنا
بر امیری بر دمد نورِ بهار
رکس گوید قصه را فارغ ز نقص
متروپل رسوا کند یارانِ غار
بر لبِ کارون بگوید با فغان
مادری از خاطراتِ ناگوار
آن طرف تر عاشقی با بوسهای
میکُند بر خاکِ ایران افتخار
نامِ نیکو گر بماند ز آدمی
به کز او ماند سپاهی جیره خوار