به محضی که عظما دو بستش کشید
به سختی برفت و به تختش خزید
خلوصِ مواد و کراماتِ دود
بسرعت بصیرت ز چشمش زدود
چو خرناسِ شرعی به اوجش رسید
ز خوابِ خیابان ز جایش پرید
ز کابوس دیگر ندارد قرار
سحرها بیفتد به فکرِ فرار
نفیری کشید و تکانی بخورد
کف دستِ چپ را به قلبش فشرد
فرستاد لعنت به گور امام
که از دینِ او کار دین شد تمام
گلابی به تصویرِ پوتین فشاند
که او را به خاکِ سیاهی نشاند
نگاهی ز حسرت به آیینه دوخت
فغانش درآمد، فیوزش بسوخت
ز خشمش عبا را به تیغی بُرید
که از بابتش فحشِ کافی شنید
نه درمان بیامد ز راز و نیاز
نه آبِ بنفشه بشُد کارساز
دمِ صبح درِ باغِ دیوان گشود
مگر رندِ زیرک علاجی نمود
ندانست خواجه نگوید مجیز
بتازد به پنهانِ شیخانِ هیز
چو حافظ غمین بود و راهی نزد
سرش را چو سنگی به دیوار زد
دماغش شکست و لبانش شکافت
به دیدارِ یارِ غریقش شتافت
چو شرش برفت و زمین پاک شد
ندانم که نعشش کجا خاک شد
سرو سهی بر مرکز سفره هفت سین، طاهره بارئی