گلیم کف اتاق را
به داربست ستونهای نورسپردهاند
دوباره میبافند
یا رشته وا میکنند از هم
شاید هم به دندانههای درخشان خورشید قلابش میکنند
مدتها بود رفو گر فرش ازینجا نمیگذشت
درویش است آخر و شهرها را میگردد
موقع کار پشت به همه
دراز میکشد روی شکم
حرف میزند با خودش
فکر میکنم با کوزه گر خیام آشناست
با صاحب خرابات حافظ
یا خود آنهاست
دستان درشت و نیرومندش
با نخ نور و سوزن ماه
بر دریاچهی رنگ گلیم نششسته
آواز میخواند برای گوزنها، اسبها و شانه به سرها
سال گذشته قبل تحویل سال سری بما زد
شکوفه گیلاسی به لب داشت
و نخ روشن خورشید آویزان از گردنش
دستش به گوشههای گلیم پُک میزد
گفت سر راه سری به کشتزارشما زدم
کم شماربودند سبزهها
وبلند و کوتاه
زمان وجین نبود
از سهروردی گفت
از او پرسیدند چه کتابی ست این که نوشتهای!
آوای پر جبرئیل یعنی چه
گفت تمام جهان از آوای پر جبرئیل است
تو خودت آوای پر جبرئیلی و نمیدانی
و نادانی مگراز سوی تواست
از سخن گفتن پرندگان نیز پرسیدند
گفت یقین دارد که بین هم راز میگویند
پرسیدند از کجاست این اعتماد
گفت چون خودم روزی پرنده بودهام
یک باز
و ما بازها بین هم سخن میگفتیم
خندید و دست برد به گیسوان تار و پود گلیم
و رو به خرمن گفت
و حالا دم اسب چابک سوار پیک میشوم
افشان در باد
میتازم با نشانههای روشن
در دل گرد و غبار
و از جا برخاست
شانهای بر جا ماند
تار و پود خودش را رفو میکرد
یا گلیم را؟
بر سر کشتزار چه میآمد؟
با این رشتههای ممتد باران
که رفو نمیخواست
و جهانمان را به هم میبافت
چشمانمان را میشست
پر میکرد با پژواک شمعدانها چلّه چلّه
بصیرت راستین نجات مییافت
تازه تازه میدید
تازه تازه میچید
درو میکرد رفو خانه زمین را
طاهره بارئی