نگاهی به رمان
روسپیان صادق ترین معشوقه های عالمند!
فخرالدین فانی
«روسپیان صادقترین معشوقههای عالمند!» نام یکی از آخرین رمانهای مسعود نقرهکار، نویسنده و پژوهشگر نام آشناست که در اول پائیز 1402 توسط انتشارات فروغ انتشار یافت. از ایشان تا کنون بیش از 30 عنوان کتاب در چند حوزه مختلف انتشار یافته است. آخرین اثر او نیز رمانی است با عنوان «ذره های خاکستری عشق - وصیتنامه» که اول تابستان 1404 توسط انتشارات فروغ منتشر شده است.
در نوشته پیشرو سعی کردهام خوانش خود را از رمان «روسپیان ...» با خوانندگان به اشتراک بگذارم.
یکم - نام رمان:
نام رمان برگرفته از متن آن است. این نام در خود حاوی حکمی کلی همراه با یک داوری فرا زمانی _ مکانی است. عنوانی که نویسنده آنرا بنا به اظهارات خود با دقت و آگاهی برگزیده است. هم از اینرو فکر میکنم که درنگ بر آن حائز اهمیت است.
نخست در باره واژه روسپی؛ از خود بپرسیم روسپی به چه کسی اطلاق میشود. پاسخ به این پرسش کار آسانی نیست. روسپیگری که به عبارتی آنرا کهن ترین شغل انسان دانسته اند، پدیدهایست که در طول تاریخ و در بسترهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، جغرافیایی و ... همواره و تا امروز در حال تغییر و تحول بوده است.
سپس درباره صفت معشوقه؛ معشوق یا معشوقه به چه کسی اطلاق میشود؟ این را هم میتوان به سان پرسش پیشین در طول تاریخ بشر بطور جامع مورد توجه قرار داد، در اینصورت به راحتی به کلی بودن و جزمی بودن حکم پی میبریم، و در همین ابتدای کنکاش خود این پرسش به ذهن متبادر میشود که چگونه سهراب پس از سالها معاشرت با سودابه به این حکم کلی و جزمی رسیده؟ و این پرسش همان هسته مرکزی رمان است و نه اینکه آیا به راستی «روسپیان صادق ترین معشوقه های عالم اند!» یا نه؟ چرا که این پرسش میتواند به گزاره ای برسد که از بن مشکلات ذاتی دارد. در ادامه باید دید آیا خوانش ما از رمان کمکی برای یافتن پاسخی به این پرسش میکند یا نه.
دوم - نویسنده رمان به مثابه دانای کل، و راوی داستان:
نویسنده به عنوان دانای کل همواره در طول رمان حضور دارد، و گرچه این حضور غیر مستقیم و نا محسوس است اما وی «جانبداری» خود را پیشاپیش روشن کرده است. دلیل این برداشت از جمله انتخاب نامهای دو شخصیت اصلی رمان (سهراب و سودابه) است که حامل ارجاعات و ارزش های اسطورهایاند. این انتخاب از یکسو، و انتخاب شخصیت سهراب به عنوان راوی، خواننده را بر بستر همین جانبداری در مسیر داستان هدایت میکند. سایه ی این جانبداری، همچون یک تبانی تاریخی میان دانای کل و راوی داستان، خواننده را، از ابتدا تا انتهای رمان، درگیر تلاش برای حفظ استقلال رای خود میکند. بگذارید داستانی را در نظر بگیریم که خواننده فارغ از هدایت اولیه نویسنده، دو بازیگر اصلی رمان (که دیگر نامشان سهراب و سودابه نیست و در نتیجه حامل ارجاعات تاریخی هم نیستند) را زیر ذره بین خود دنبال میکرد، آیا در اینصورت تلاش بیشتری برای درک ماهیت هر یک از آنان و مناسبات شان با یکدیگر نمیکرد؟
سوم - دو شخصیت محوری رمان:
سهراب مردی پا به سن گذاشته، آنطور که در رمان توصیف میشود، فردی است که به ظاهر هیچ ایرادی بر او وارد نیست، دارای تحصیلات عالیه است، شغل و موقعیت اجتماعی خوبی دارد و به حد کافی مرفه است. علاوه بر این همه، از سجایای اخلاقی خوب و پسندیده ای هم برخوردار است؛ سابقه آرمان گرایی سیاسی وی به هواداری از چریک های فدایی خلق برمیگردد، سابقه ای که برای او سرخوردگی و افسردگی همراه داشته است. مردی ست عاشق طبیعت و حیوان دوست. پارک و کناره های دریا و دریاچه پناهگاه وی برای خلوت کردن با خود است. همین چند سطر، تصویری مختصر از لایه های بیرونی او به دست میدهد، اما تصویر جامع تر او از رهگذر درنگ در متن مناسبات وی با سودابه، و تا حدی با چند شخصیت فرعی دیگر، به دست می آید. اما از همه مهمتر تعمق در گفتگو های او با خود در آینه یا در ذهنش است. آینه تنها کسی است که دوبار شاهد گریستن وی از عمق وجود ش بوده است.
سودابه را منِ خواننده، به اتکای توصیف های سهراب زنی جوان، جذاب، تحصیل کرده، دلربا و اغواگر میبینم که تازه از ایران مهاجرت کرده است و از همان آغاز آشناییاش با سهراب میکوشد با جاذبه های زنانهاش او را به سوی خود جلب کند تا از طریق وی نیازهای مختلف و متعدد خود را برآورده سازد و مشکلات خود را حل کند. سودابه آداب معاشرت را خوب میداند اما فاقد صداقت است و به مرور نشان میدهد که نه تنها با ارزش های اخلاقی سیاوش همدلی ندارد بلکه آنها را به سخره نیز میگیرد. جوهره ی ماهیت یا خصوصیات سودابه تا آخر داستان، یعنی در طول حدود 14 سال، نه تنها در جهت الفت با روحیات و ارزشهای سهراب تغییر نمیکند، بلکه شکاف ماهوی آنها عمیقتر هم میشود.
شخصیتهای فرعی دیگری که در طول روایت معرفی میشوند هر کدام کم یا زیاد در یک یا چند صحنه کوتاه رخ می نمایند و بعد از صحنه خارج میشوند. هوشنگ و کامران و جمال و کامبیز با نگاه خاص خود به انتخاب جفت و همسر. خسرو_ زندانی سیاسی سابق، سرهنگ و تیمسار و ... البته مادر و خواهر او، حتی حیوانات خانگی، بخصوص سگ وی، نیز تکه های مختلفی از پازل تصویر سهراب را تکمیل میکنند.
چهارم - روایت:
رمان، در خوانش من، در دو بخش، شرح دو مرحله از زندگی سیاوش است:
بخش اول شامل سیزده سطر صفحه اول رمان است که تصویری موجز، با لحنی شاعرانه از گذشته سیاوش، مرحلهی قبل از آشنایی وی با سودابه را، به دست میدهد.
بخش دوم، شامل باقی رمان، شرح حرکت سهراب است از زمان آشناییاش با سودابه تا رسیدن وی به آن حکم کلی و جزمی، که در آخرین سطر های رمان صورت بندی میشود.
بلند پروازی جوانان و سودای تغییر جهان را داشتن از دیرباز تاریخ آشناست. اما سهراب تعلق به نسل جوان آرمان خواهی دارد که در دهه پنجاه وارد دهه دوم زندگی خود شده بود. نسلی که گویی تقدیرش آن بوده که نخوانده ملا شود، با بار مسئولیتی تاریخی که بر دوش کشیدنش بسی فرا تر از توانش بوده. بخشی از این نسل با شوریدگی فراوان آماده بود برای تحقق آرمانهایش از جان خویش نیز بگذرد.
چرایی شکل گیری چنین نسل معترضی، و نیز شرایط سخت و بی رحم میدان مبارزهای که در آن قرار داشت، محیط بالیدن و شیوه زیست آن تا استقرار حکومت جمهوری اسلامی، خود حکایتی است پر آب چشم. نسلی که سهراب رمان فقط بخشی از آن را نمایندگی میکند.
شناخت سهراب، نیازمند شناخت آن نسل و زمینه های سیاسی، اجتماعی، فرهنگی/ مذهبی و حتی اقتصادی کشوریست که بخشی از جوانان (و نه همه آنها) را به اشکال مختلف به جوانانی شورشی و آرمان خواه تبدیل کرد. اما سیر تحولات سیاسی ایران و جهان برای آنان چنان رقم خورد که این نسل بهترین سالهای عمر خود را در جدالهایی نابرابر در گردنهای پر مخاطره سپری کند. این نسل اما از دل جامعهای برخاسته بود که با خود فرسودگیها و زنگار ادوار گذشته را داشت، زنگاری که زدودن آن نه کاری آسان بود و نه فقط با فداکاریهای بخشی از نسلی جوان و رویا پرور از میان میرفت، بلکه نیاز به زمانی طولانی برای پالایش و بازنگری و ژرفکاویهای بسیار داشت. این نسل در خود جوانانی از طبقات مختلف اجتماعی و قشرهای مختلف فرهنگی/ عقیدتی داشت که در آستانه انقلاب 57 و بعد از سقوط رژیم مکرر در کنار، و یا رو در روی هم قرار گرفتند. برای یکدگر جان دادند و برای رسیدن به آرمان شان جان یکدگر را گرفتند.
متنی که در صفحه اول رمان آمده است گویی «پیش درآمدی» است که قرار است ذهن خواننده رمان را آماده ورود به دنیای راوی داستان کند. این سیزده سطر از زبان سهراب و به مثابه دلنوشتهای در وصف حال خود اوست. همزمان این متن، با ایجازی شاعرانه به توصیفی عاطفی از حرکت نسلی میپردازد که گامهای نخستین خود را برای تحقق بخشیدن به آرمانی بزرگ برمیدارد. راهی که گذشت زمان نشان میدهد از ستیغ آتشفشانها و رودهای خون میگذرد.
اما چهار سطر پایانی صفحه آخر رمان _ در قالب «ادعا نامه» ای بر علیه مدعیان دروغین عشق و پهلوانی _ گویی واکنش بغض آلودی است به «شکستی کامل». توصیف احوالات راوی داستان پس از گذشت 14 سال معاشرت و معاشقه با سودابه، نه به دلبستگی بلکه به وابستگی غیر متعارفی میانجامد که هر چه از عمرش میگذرد نه تنها به وحدت جان و تن خسته آن دو نمیرسد، بلکه روان راوی را بیش از پیش از هم گسیخته میکند.
در متن «پیش درآمد» انتخاب نام سهراب، با ارجاعات اسطورهای آن، از سوی نویسنده برای راوی داستان پذیرفتنی است، چرا که نشانههایی از پیوند نمادین بین راوی و اسطوره درون متن رمان وجود دارد. اما در مورد انتخاب نام سودابه با چالش های قابل تأملی مواجه میشویم.
پنجم _ خوانش دو متن:
متن «پیش درآمد» از زبان اول شخص جمع سخن میگوید: - / دیر فهمیدیم یا دیر فهمیده شدیم؟ .../ به عبارت دیگر سهراب از زبان جمعی سخن میگوید که خود را از آنها میداند. گمان میکنم بخش های بزرگی از نسل سهراب بتوانند کم یا زیاد خود را در آن ببیند، صرفنظر از اینکه آنها به کدام طبقه، قشر اجتماعی، نحله فکری یا گرایش سیاسی تعلق داشته باشند یا احساس تعلق کنند. در مورد کم و کیف این توصیف و میزان جامعیت داشتن یا نداشتن آن میشود از زوایای مختلف بحث کرد، اما اصل موضوع چندان جای مجادله ندارد. بطور خلاصه در «پیش درآمد» انتخاب نام سهراب برای راوی داستان به عنوان نمادی برای نسل خودش، یا دست کم بخشی از نسل خودش، قابل توجیه و پذیرش است.
اما در مورد محتوای متن «ادعا نامه» نمیتوانیم برداشت مشابهی داشته باشیم. این متن معرف نگاه کسی است که هر چند تا پیش از این دوره چهارده ساله، در عرصه مسائل سیاسی و جنبش مبارزاتی احساس شکست و نا امیدی میکرده، با این حال میکوشیده تا، دست کم در مناسبات اجتماعی خود، با پایبندی به ارزشهای اخلاقی خود زندگی کند، هم از اینرو در زندگی شخصی خود تنهاست و عشق به طبیعت و حیوان محدوده امن خاطر او گشته است. متن «ادعا نامه» در خوانش من، اگر چه به ظاهر میکوشد از آن اصالت ارزشها و مفاهیم والای نامبرده در متن دفاع کند، در واقع چیزی نیست جز وا گویه شکست راوی در مرحله جدال دوم زندگی خود. به عبارت دیگر شکل و محتوا و دلایل سرخوردگی ناشی از شکست اول راوی، که خصلتی جمعی دارد، با شکست دوم او، که خصلتی فردی و شخصی، دارد بسیار متفاوت است.
شکست اول سهراب نه امری شخصی که موضوعی بسیار فراگیر و تاریخی در سطح ملی_ منطقه ای _جهانی است، گیریم که او به گونهای اجتناب ناپذیر آنرا درونی و از آن خود کرده است و پیامدها و رنجهای ناشی از آن شکست را که بر همه زندگیش اثر گذاشته است، به جان خریده است. واکنش انسانها به یک شکست جمعی از سویی میتواند بنا به تجربه مشترکشان کم یا بیش یکسان باشد، و از سویی دیگر بنا به روانشناسی و میزان و نوع آسیبهایی که دیدهاند گوناگون باشد. از این دیدگاه سهراب در احساس سرخوردگی، از دست رفتگی، پشیمانی و ... همانند بسیاری از همنسلان خود است همچنانکه در عزلت گزینی یا مردمگریزیاش در ساحت زندگی شخصی خود نیز.
اما ورود سودابه به زندگی سهراب، و حضور کاملا غیر متعارف چهارده سالهاش، و نقش نمادین وی (با ارجاعات اسطورهایاش) را نمیتوان به این آسانی دریافت، چه برسد به ردیابیِ پیوند او با پارۀ نخست زندگیِ نسل سهراب. به گمانم، بدون رسیدن به چنین شناختی، نمیشود پیوند این رابطه فردی را با جریانات اجتماعی که قهرمان داستان پشت سر گذاشته دریافت. و بدون چنین درکی، چرایی رسیدن سهراب به «ادعا نامه» مذکور نیز دریافت ناپذیر است.
در خوانش این رمان، به صرف آنکه سهراب و سودابه دو شخصیت اسطورهای در قالب مرد و زناند نمیخواهم، خود را مقید به آن کنم که معادلهای آندو در رمان هم باید حتما مرد یا زن باشد. سهراب در رمان برای من نماد نسل آرمانخواهی است که برای ارزشهای خود پا به میدان گذاشته بود. این نسل شامل هم مردان و هم زنان است. با این حرف میخواهم بگویم برای یافتن پاسخ پرسشم در مورد یافتن معادل نماد اسطوره سودابه در رمان نیز، خود را ملزم نمیدانم که به دنبال معادلی از جنس زن برای این نماد در رمان باشم، و اگر این نماد را در قالب زنی در رمان می بینم _ که آشکارا در رمان حاضر چنین است _ خود را ملزم نمیدانم که این زن را نماد زنان در قشر، طبقه یا نسلی خاصی تلقی کنم. این زن میتواند نماد هر پدیده ای باشد که خاصیت جلب و جذب سوژه ی خود و در ادامه مهار کردن، منفعل کردن، فریفتن یا نابود کردن آنرا داشته باشد.
با این تفاصیل از خود میپرسم در دل جامعه و نسل سهراب چه چیزیست که نه یکبار بلکه مکرر عامل جذب، سرگشتگی و سرخوردگی شده، آن «چیز»، آن پدیده هر چه باشد باید چنان سرشت دوگانه و در عین حال منعطف و جذابی داشته باشد که صرف موجودیت و قابلیت ذاتی اش کافی است که آنرا را خواستنی و فریبنده کند، حتی اگر وجه منفی و مخرب وجودش مکرر افشا و هویدا شود.
آن «چیز» میتواند برای یک سازمان یا حزب سیاسی، یک قشر خاص، بخش کوچکی از جریان حاکم و ... چشم اندازها و وعده های به ظاهر باور پذیر سیاسی، تغییر و تحولاتی که نشانگر روزنه ای رو به فردا باشد، ائتلاف های بزرگ معنا دار در جهت کسب قدرت، شکاف ها و شکست های حاکمیت به نفع جریانهای اپوزسیون، یا شراکت در حاکمیت و شبیه اینها باشد.
اما آن «چیز» برای یک فرد، حتی فردی از همان نسل با همان همبستگیها و وابستگیهای جمعی، و حامل همان تجربههای تلخ و شیرین جمعی میتواند چیز دیگری باشد برخاسته از دل همان واقعیتها اما تجلی یافته در پدیده ای یا فردی که تعامل با آن نه از رهگذر کنشی جمعی، که حاصل تلاشی فردی است با عواقب و نتایجی که فرد به تنهایی با آن مواجه است.
و اکنون آن «چیز» در رمان حاضر در قالب زنی به نام سودابه رخنمون شده است. به عبارت دیگر، در خوانشی که بر لایۀ داستانی از دلبستگی پیش میرود، با دو فرد شکست خورده و سرخورده از انقلاب، از دو قشر متفاوت روبروییم، که هر یک با تکیه بر سرمایه و نیاز خاص خود در «بازار دوره پسا شکست» چیزی برای مبادله با یکدیگر دارند.
سهرابی که من در رمان میشناسیم مستقیم و بی واسطه به نسل آرمانخواهی تعلق دارد که تحت شرایط قابل توجیه آماده ایثار گری بوده است، متن پیش درآمد را بخاطر داریم، و حالا در آستانه آشنایی با سودابه، هنوز مردی است صاحب تحصیلات عالیه، شغل خوب و به ظاهر همه آنچه نشانه یک زندگی مستقل و مرفه است. او در شروع و در مواجهه با سودابه هیچ انگیزه ای ندارد جز کمک به او در چند مورد اداری و غیره.
سودابه ای که من در رمان میشناسیم، با فاصله زمانی نسبت به سهراب، به نسلی تعلق دارد که انقلاب برای او جز محرومیت و حسرت و انگیزه برای رساندن خود به جهانی فارغ از همه کمبودهای آزاردهنده ای که وی با آن دست به گریبان بوده، دست آورد دیگری نداشته است. سودابه نه آرمان خواه بوده، نه اهل مباحث سیاسی و روشنفکری است، و نه قصد اصلاح چیزی را در جامعه دارد. او فقط خواهان یک زندگی آزاد، مرفه، و بی دغدغه برای خود است. او برای رسیدن به چنین خواسته ای معیار های اخلاقی خود را دارد، نه آنچه رسما پذیرفته شده و مبنای روابط و مناسبات اجتماعی است. او با انتخاب نوع زندگی خود بر علیه بسیاری از هنجارها و آداب تحمیل شده بر مردم در ایران، شوریده است و اینک برای بهرهمندی از نعمات زندگی در جهان غرب آمادگی آنرا دارد که بطور مستمر معیار های دستگاه ارزشی و اخلاقی خود را به روز کند. سودابه در آستانه آشنایی با سهراب زن جوان، جذاب و زیبایی است که قصد ادامه تحصیل دارد و اگر چند مشکل اداری و مالی موجود از سر راهش برداشته شود او خود خوب میداند شترش را کجا بخواباند.
سهراب در تمام طول سالهای معاشرت خود با سودابه مدام برای توجیه رابطه خود با وی، که همواره در صداقت و اصالت ش تردید داشته، در جنگ و جدال با خود بوده. در حالیکه سودابه آگاهانه مبتکر و خواهان ادامه این سودا گری با سهراب بوده و هرگز تمایلی به پایان دادن این رابطه نداشته، چرا که همواره امکان سوء استفاده از سهراب را میسر میدیده است.
اما تفاوت های سهراب با سودابه بیش از اینهاست. میدانم میشود ظاهرا سهراب را در ردیف مردان پا به سن گذاشته ای قرار داد که از سر هوس رانی و به واسطه داشتن موقعیت و امکانات با زنان جوان قاطی میشوند و ... اما سهراب به دلایل بسیار از این دسته مردان نیست، از جمله اینکه در متن رمان هیچ نشانه ای از چنین گذشته ای در زندگی او دیده نمیشود. وانگهی این سهراب نیست که در آغاز کار سر در پی سودابه گذاشته باشد بلکه به تدریج دلباخته او شد.
این همه بیش از آنکه گواه بر نیاز مبرم او به یک زن برای پر کردن تنهایی ش باشد، بیشتر حاکی از شرایط مردی ست که «چیز»ی را گم کرده است، چیز ارزشمندی در ساحت انسان و برای انسان، و آن چیز را نمی یابد. از نخستین ملاقات این دو که سودابه از سهراب درخواست کمک میکند روشن است که سهراب یک «یاری دهنده خودکار» است، از آن دست آدمهایی که اول دست یاری دراز میکنند و بسی دیرتر به چون و چرایاش میاندیشند. سهراب پا به سن گذاشته است اما هیچ نکته ای در داستان گواه آن نیست که او متاهل بوده و یا اندوختهای از تجربه های عاشقانه داشته، که اگر چنین بود چه بسا خود را گرفتار بازی های سودا گرانه سودابه نمیکرد. برخورد سهراب در رابطه با ریا کاریهای سودابه متناقض است. او پیوسته سودابه را با دست پس میزند و با پا پیش میکشد. هم از دوری سودابه رنج میبرد، هم دلتنگ آغوش گرمش میشود. برای او گویی سودابه گوهری است که خود واقف به ارزشهای ماهویاش نیست. تو گویی هرآنچه را در راه آرمانخواهی جمعی نیافته، و آنچه را در آن راه گم کرده یا از دست داده است، اینک و اینبار در سودابه باز میجوید.
از این رو شاید، سودابه در چشم سهراب همان بره گمشده ای ست که باید به گله ش باز گردانده شود. سهراب در سودابهی زیبای جوان و تحصیل کرده کسی را میبیند که شایستۀ عشقی آرمانیست، و نه یک هوسرانیِ گذرا، مشروط بر آنکه از دروغ و خیانت پاک شود. سهراب در شور پاکدلانه خود نسبت به سودابه قادر به درک این نکته نیست که سودابه نیز دارای دستگاه ارزشی و اخلاقی ویژۀ خود است که اما پویا و شناور است و کمتر حاوی احکام ثابت، حتی آنجا که پای عشق بین دو نفر در میان باشد. به هر رو سودابه آنچه و آنکه سهراب آرزو میکند نیست. سهراب نمیتواند حسرت ها و آرزوهای بر باد رفته خود را در سودابه تحقق بخشد و پس از بارها شکست و خود فریبی و امید بستن های واهی عاقبت به حکمی جزمی میرسد.
سهراب در شرایطی به آن حکم میرسد و به گونه ای آنرا به سودابه ابلاغ میکند که آشکارا در سخت ترین شرایط روحی روانی قرار دارد و در درون خود در چند جبهه در جنگ است؛ مغزش پر از ارزیابی ارزشها و مفاهیمی است که او، درست یا غلط، با آنها زیسته و برای آنها بهای سنگینی پرداخته است، و دلش آکنده از عشقی است که نه امکان محقق کردن آن را دارد و نه توان انکار آن را.
سهراب در هر دو دوره زندگی خود با شکست مواجه شده است. در «پیش درآمد» خود را قربانی میبیند، و هرگونه خودنگری و ارزیابیِ ریشهای که راهگشای ادامۀ مبارزاتش باشد را ظاهرا با خود-قربانی-انگاری جایگزین کرده است. از همین رو میکوشد در عزلت خود، پرهیزگارانه از اصول اخلاقیاش پاسداری کند. و سر انجام در «ادعا نامه» که نتیجه چهارده سال زندگی درون تنگنای حبابی بوده که اشتباهاتش بر آن بازتاب یافته، به گونهای اندوهبار دچار خلط مفاهیم میشود.
در این خوانش رمان « روسپیان ...» شرح تکرار تراژدی سهراب، در عصر ما، در دو پرده است، در هر پرده مواجه با سرابی.
فخرالدین فانی _ نوامبر 2025

















