ویژه خبرنامه گویا
از همان سالهای اول پس از انقلاب ۵۷، بخشی از جامعه خشم و ناکامی خود از پیامدهای انقلاب که یکی پس از دیگری بر پیکر جامعه ایران وارد میشد را متوجه روشنفکرانی کرد که منتقد حکومت پهلوی بودند. در این بازنویسیِ شتابزدهی تاریخ، نام دو نفر بیش از همه تکرار شد: جلال آلاحمد و علی شریعتی.
اگر شریعتی از اسلام یک ایدئولوژی و از شیعه یک حزب تمام ساخت و برای انقلاب و روحانیت سرباز روانه خیابانها کرد، آلاحمد اما سمبل روشنفکر سکولار و راهگمکردهای شد که گویا در مخالفت با مدرنیته تحمیلی یا وارداتی پهلوی به سنت پناه برده بود و جادهصافکن انقلاب اسلامی شده بود. در حالیکه آلاحمد نه انقلابی بود و نه مخالف مدرنیته. او با غربزدگی یا مدرنیته تقلیدی و ناهمخوان با فرهنگ و جامعه ایران مخالف بود.
نقد روشنفکران و نیروهای سیاسی فعال در انقلاب و بازخوانی آنچه گذشت نه تنها حق همه مردم است، بلکه اصولاً نیاز همگان نیز هست. در نگاه به راهِ طی شده اما کلیشهسازی از روشنفکران یا شخصیتهای سیاسی به شناخت نادرست پدیدههای تاریخی منجر میشود و میتواند به تشدید و تجمیع نفرت و تکرار اشتباهات بینجامد. وقتی عشق به رهبران، شخصیتها و سازمانهای سیاسی میتواند کورکننده باشد، نفرت از آنها به مراتب کورکنندهتر است.
این نوع مقصرشناسی و داوری درباره روشنفکران و مردم ایران قبل از انقلاب، از اساس «پسینی» است و میتواند تجربه تاریخی یک ملت و به شمول روشنفکران و سیاستمدارانش را خارج از ظرف تاریخی خود مورد ارزیابی شتابزده و با عینک نیمقرن بعد، قرار دهد.
آلاحمد اساساً برخلاف آنچه او را بدان متهم میکنند اهل ایدئولوژی نبود، نویسندهای ناآرام و جستوجوگر بود که هیچ ایسمی او را در خود حل نمیکرد. از خانوادهای مذهبی به حزب توده و بعد به نیروی سوم خلیل ملکی رفت. نارضایتی از ایدئولوژی و فهم جامعهشناختی چپها از بافت جامعه ایران او را به سوی توجه به نهاد مستقلماندهی روحانیت و نیروی نهفته در آن سوق داد. نوعی بازگشت به مذهب داشت، بدون اینکه چون خسی در میقاتِ دین گم شود. او جستارنویسی صریح بود که با صداقت و شجاعت کارها، تناقضها و تردیدهای خود را بیپرده مقابل خواننده میگذاشت. همه اینها نشانهای از رفتار انسانی مدرن است که به ضعف، کمبودها و محدودیتهای انسانی خود آگاه است.
افزون بر این، اینکه جلال آلاحمد از اعدام شیخ فضلالله نوری انتقاد میکند، خود نشانه فهم عمیقتر او از مدرنیته است. میفهمید مدرنیته قرار نیست نمایندگان سنت را بالای دار ببرد، مدرنیته از دل سنت زاده میشود و آن را میفهمد، حتی اگر با آن موافق نباشد.
اما آلاحمد در همان حال که منتقد مدرنیته تحمیلی و آمرانهی پهلوی بود، خود نیز هرگز شیفتهی سنت ایستا نبود. او در غربزدگی، با کنایه به نظام پهلوی میگوید: «ما را به زور میخواهند مدرن کنند، بیآنکه بپرسند این ماشین به کجای کار ما میخورد؟» یا آنجا که از «مدرنیزاسیون بیریشه» مینویسد: «کارخانه را کاشتهاند روی زمین بایر، بیآنکه رعیت را دیده باشند.» در «ارزیابی شتابزده» مینویسد: «حکومت ما با مردم صحبت نمیکند، برایشان فرمان صادر میکند». در «خدمت و خیانت روشنفکران» در انتقاد از سنت مینویسد: «بعضی از روحانیون ما از ترس اینکه مبادا دنیا عوض شود، تا مرگ با تغییر دشمناند.» باز در همین کتاب میگوید: «مسجد هم گاهی میشود دکان، اگر صاحبش هوشیار نباشد» یا اینکه «روحانی ما غالباً درگیر فقه است و از جهان جدید بیخبر». در «سفر روس» میگوید: «در روسیه [شوروی] دیدم که انسان گم شده است؛ فقط کارخانه بود و صف». درباره چپ ایران در همین کتاب میگوید: «چپِ ایرانی از مردم خود بیگانه است» و اینکه «بسیاری از چپهای ما فقط بلندگوهای شوروی هستند». این گفتهها هم نشانهی نقد او به مدرنیتهای است که نه از دل مردم، بلکه از بالا و با شتاب به جامعه تزریق میشد، هم نشانه نقد سنت و هم گویای انتقاد از چپِ وابسته به شوروی و جدا از توده است.
همچنین، همان آلاحمدی که برخی دوست دارند او را «بازگشتبهخویشِ محافظهکار» بخوانند، درباره ملایان خشک و متحجر صریح مینویسد: «ملای ما قرنهاست که کتاب را به جای زندگی نشانده است.» یا در در خدمت و خیانت روشنفکران وقتی از «روشنفکر دینی» حرف میزند، تلویحاً روحانیای را نقد میکند که «به فقه چسبیده و جهانی را نمیبیند که دور سرش میچرخد.» در جای دیگری از همان کتاب، با طعنه میگوید: «روحانی اگر از حجره بیرون نیاید، تکلیف جامعه را از پشت دیوار شرع مینویسد.» حتی در خسی در میقات وقتی با طلبههای جوان روبهرو میشود، مینویسد: «اگر این جماعت بیدار شوند، عالم را بههم میریزند، و اگر در خواب بمانند، همهچیز را به تباهی میکشند.» این جمله، هم شناخت قدرت نهفته در روحانیت است و هم هشدار نسبت به سستی و جهل در همان نهاد. و درست در همین نقطه است که باید به هوش سیاسی آلاحمد اشاره کرد. او این توانایی را داشت که موضوعی را ببیند که نه نظام شاه، نه ساواک و نه چپها [بجز بیژن جزنی] قادر به پیشبینیاش نبودند: قدرت نهفته در روحانیت، بهخاطر استقلال نهادی و تماس روزمره با توده مردم. او در اینباره میگوید: «روحانیت تنها نیروی مستقل این مملکت است. اگر به قدرت اجتماعی خود آگاه شود، هیچ دستگاهی جلودارش نیست.» همچنین میگوید: «روحانیت در این ملک هنوز نیرویی است که اگر تکانی بخورد، همه چیز را به هم میریزد.»
حال اگر نه حکومت شاه و نه نیروهای سیاسی درگیر به این نگرش و دریافت هوشمندانه که در سال ۱۳۴۳ یعنی ۱۴ سال قبل از انقلاب در «خدمت و خیانت روشنفکران» نوشته شده در جهت اصلاح حکمرانی خود یا تغییر نگرش خود به نقش دیگر نیروهای سیاسی اهمیت ندادند، مقصر آلاحمد است؟
در سالهایی که بخش بزرگی از مردم با نظام شاه احساس غربت و بیگانگی میکردند، روحانیت، با همه کاستیها و محدودیتهایش، تنها نهاد ریشهدار و مخاطبدار جامعه بود. چپها اگر جزو نیروهای وابسته به شوروی نبودند همچنان راه رهایی را در «انقلاب سوسیالیستی» و کپیکردن تجربههای کوبا یا چین میدیدند؛ صفبندیها و استراتژی مبارزهشان را هم عمدتاً از «دو تاکتیک سوسیالدموکراسی» و لنینیسم استخراج میکردند. جدا از مردم مبارزه میکردند، دور از مردم در خانههای تیمی زندگی میکردند، به روحانیت بهعنوان نماینده ارتجاع پوزخند میزدند و کار آنها را در تاریخ تمام شده میدانستند، اما با اینحال خود را نماینده واقعی مردم یا خلق میدانستند. جلال آلاحمد اما فقط واقعیت اجتماعی و آنچه زیر پوست شهر در جریان بود را درستتر و پیشتر از دیگران میدید: پتانسیل روحانیت برای به جنبوجوش درآوردن جامعه ایران.
با این توصیفات، آیا نقدِ مدرنیزاسیونِ شتابزده پهلوی و ناهماهنگیهای اجتماعی و فرهنگی مدرنیته آمرانه، برای آلاحمد و روشنفکران مشابه او «جرم» بود؟ آیا آلاحمد باید سکوت و خودسانسوری میکرد، فقط چون سالها بعد و ۱۶ سال پس از انتشار کتاب غربزدگی در ایران انقلاب شد؟ این انتظار و چنین قضاوتی، محاکمهی متهمِ مرده است برای جنایتی که ۸ سال پس از مرگش رخ داده است!
روشنفکران در همه زمینهها و زمانهها وظیفهی نقد قدرت دارند. بهجای متهمسازیهای سادهسازانه، باید آلاحمد را در متن زمانهاش دید. نویسندهای مدرن، پیچیده و درگیر با واقعیتهای جامعهای که از دل آن برخاسته بود. نویسندهای که نه گرفتار مدرنیتهی تحمیلی بود و نه اسیر سنت ارتجاعی. و درست به همین دلیل، هنوز هم خواندنی است.
کسانی که آلاحمد را بهخاطر وقایع سال ۱۳۵۷ محکوم میکنند، معمولاً فراموش میکنند که او نه انقلابی بود و نه میخواست باشد. آلاحمد نه استراتژی انقلاب مینوشت و نه برای انتخاب تاکتیکهای مبارزه در جلسات سازمانی شرکت میکرد. او فقط منتقد آن مدرنیتهی ناهمخوان و غربتآفرین در ایرانِ دوران خویش بود. بیشتر یک ناظر ناآرام و منتقد بود تا یک طراح تحول. حتی انتقادهای تند امیرپرویز پویان در مقالهی مشهور «خشمگین از امپریالیسم، ترسان از انقلاب» نیز از همین سوءتفاهم سرچشمه میگیرد. پویان، از منظر یک انقلابی چریکی، آلاحمد را «خردهبورژوا»، «ترسان از انقلاب»، «ستایشگر سنت»، و «معترضِ بیجرئت» میخواند و میکوشد نشان دهد که اعتراضهای او به مدرنیزاسیون پهلوی به دلیل ناتوانیاش از اتخاذ یک موضع رادیکال انقلابی است. اما این قضاوت در حقیقت عدم درک جایگاه روشنفکری آلاحمد است، چراکه او نه قرار بود به «مشی انقلابی» وفادار باشد و نه اساساً دغدغهٔ انقلاب اجتماعی داشت. او داشت از دل تجربهٔ زیستهاش، از شکاف میان مدرنیتهٔ تحمیلی و واقعیت اجتماعی ایران حرف میزد. بنابراین، خواندن آلاحمد با متر و معیار چپِ چریکی دههٔ چهل، همانقدر خطاست که متهم کردن او به مسئولیت برای انقلابی که سالها پس از مرگش رخ داد.
سوالی که میتوان مطرح کرد این است؛ هنگام نقد مدرنیته آمرانه یا پدیدههای دیگر، یک متفکر یا روشنفکر چگونه باید خطر بهرهبرداری ناخواسته از سوی نیروهای مقابل یا مترصد فرصت که حامل دیدگاههای زیانبار یا خطرناک دیگری برای جامعه هستند را مدیریت کند؟

















