شنبه 5 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

تاريخ را نمي توان سانسور کرد، گفت وگوی اعتماد با اصغر بيچاره عکاس خانه به دوشي که خانه اش موزه عکاسي ايران است

asghar_bichareh.jpg

1

برخي پژوهشگران نخستين مرد عکاس ايراني را شاهزاده ملک قاسم ميرزا نام برده اند و عده يي ناصرالدين شاه قاجار را نيز به سبب علاقه بسيارش به اين فن، از آغازگران عکاسي در ايران برشمرده اند. شاه، عکاسي را از مردي فرانسوي به نام فرانسيس کارلهيان که به همراه فرخ خان امين الدوله براي آموزش و ترويج عکاسي به ايران آمده بود، فرا گرفت.

2

نخستين فرد خارجي که در ايران عکس را با روشي تازه و ساده چاپ کرد «نيکلاي پاولوف» ديپلمات روسي بود که در سال 1842م (1220هـ.ش) به ايران آمد و نخستين عکس ها را از محمدشاه و درباريان برداشت. آقارضا عکاس باشي، حسنعلي عکاس، آقايوسف عکاس، امير جليل الدوله قاجار، ميرزااحمد صنيع السلطنه، ابوالقاسم ابن محمدتقي نوري، ميرزا ابراهيم خان عکاس باشي، آنتوان خان سوريوگين و عبدالله قاجار از ديگر عکاسان نامدار دوران قاجار هستند.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 




3

از اين نام ها که فاصله مي گيريم، چهره هاي مختلفي در تاريخ عکاسي ايران به چشم مي خورند که هر کدام به نوبه خود سهمي در پربار کردن تاريخ عکاسي داشته اند. در اين ميان اصغر بيچاره را مي توان نقطه عطفي در تاريخ عکاسي به شمار آورد. گرچه نام او همواره با احتياط و کمي ملاحظه کاري در روند تاريخ عکاسي برده شده است اما همان قدر که نام «ويليام تالبوت» براي تاريخ عکاسي ماندگار است، نام اصغر بيچاره هم براي خدمتي که به تاريخ عکاسي هنري ايران کرده است، در ذهن ها ماندني خواهد بود.

4

اصغر بيچاره هرچند اين روزها در خانه اجاره يي و قديمي اش در خيابان پاريس(حوالي خيابان جامي) روزها را به شب مي رساند و دائم اين فکر آزارش مي دهد که امسال چطور موزه اش را به دوش بگيرد و به خانه ديگري برود؛ اما در پس اين همه نگراني، گذران روز به شب و شب به روز، کسالت هاي گاه به گاه و غم پيري چيزي در درون او مي جوشد. چيزي که مي توان آن را عشق دانست. عشقي که حدود 65 سال است از دريچه ويزور دوربين اش به قلبش تابيده است.

5

گفت وگو با مرد مهربان و خوش قلب عکاسي و تقريباً اولين عکاس تئاتر و گردآورنده بزرگ ترين مجموعه دوربين هاي قديمي و آرشيو عکس هاي سينما و تئاتر کشور، خيلي هم آسان نيست. او خودش قبل از مصاحبه مي گويد موضوع مشخصي را براي گفت وگو برگزينيم، اما انتخاب يک موضوع براي گفت وگو با مردي که در يک دور کامل مي تواند تاريخ شفاهي تهران قديم را برايت بگويد کمي بي انصافي است، چرا که شخص اصغر بيچاره براي ما مهم ترين دستاويز مصاحبه است؛ مصاحبه يي که کاملاً سيال و بدون دخالت داشته هاي يک خبرنگار پيش مي رود. گفت وگوي ما را با بيچاره عکاسي مي خوانيد.
-----


-با زندگي مجردي چه مي کنيد؟

(با خنده) نه زندگي ام مجردي نيست. چون پله هاي خانه مان بلند است، همسرم نمي تواند بالا بيايد. اين دور و بر هم که پارکي نيست. براي همين نمي تواند اينجا زندگي کند. جايي نزديک خواهرش اجاره کرده ام که پارکي هم دور و برش هست. گاهي اوقات، پسرم که کارشناس فرش است به من سر مي زند و او را همراه خودش به اينجا مي آورد.

-چرا آمديد اينجا، خانه تان در گيشا بزرگ تر بود و جايش هم مناسب تر به نظر مي آمد؟

خب، مستاجري است ديگر. بايد چمدان مان روي کولمان باشد.(خنده)

-[استاد از جايش بلند مي شود و به اتاق کناري مي رود و مرا هم دعوت مي کند تا همراهش بروم.]

بلند شو بيا... اين نان خشک ها را که مي بيني، جيره کفترهاست. 4 ،5 تا خرد مي کنم صبحانه مي خورند.

-[عکس هاي روي ديوارش را نشان مي دهد و با شوقي وصف ناپذير برايم از تاريخ آنها مي گويد.]

اينها هم تاريخ عکاسي من است. تاريخ 64 سال کار حرفه يي من. اين عکس براي اولين عکاسي است که در ناصرخسرو باز شد؛ عکس ماشاءالله خان عکاس باشي. مال 115 سال پيش است. اين هم ملک الشعراي بهار در لباس معممي است. چند وقت بعد از گرفتن اين عکس لباسش را درمي آورد و مي رود مجلس.

-[گوشه ديگري از اتاقش موزه دوربين هاي تاريخي است. آنها و وسايل ديگر عکاسي را هم نشانم مي دهد.]

اينها دوربين عکاس هاي معروف است. برخي را خودشان به من هديه دادند و برخي را هم جمع آوري کردم. اين شيشه ها هم براي ظهور عکس است که فکر مي کنم علاوه بر من تنها فخرالديني بلد است با آن عکس چاپ کند. بعضي از اين شيشه ها حدود 145 سال پيش ساخته شده و براي ماشاءالله خان عکاس باشي است. راستي اين عکس ها هم که آن گوشه روي ديوار است، عکس هايي است که ابراهيم خان عکاس باشي در زمان مظفرالدين شاه گرفته است و آن تابلوي بزرگ قدي را که مي بيني روز بزرگداشتم در خانه هنرمندان دادم بزرگ کردند که در سالن بگذارند. فيلم «طوقي» که مي خواست اکران شود آن را به من سفارش دادند. روزي که نصب شد، همه تعجب کردند چطور اين عکس را در اين اندازه چاپ کرده ام.

-استاد چرا کتابي از آثارتان چاپ نمي کنيد، حيف نيست عکس ها گوشه اين خانه خاک مي خورند؟

تصميم دارم تاريخ عکاسي را بنويسم. مقامات هم حاضرند چاپ کنند، اما يک عده از پاييني ها نمي گذارند. البته اگر بخواهم چاپ کنم، چهره هايي در آن هستند که نمي شود با ظاهر قديم شان آنها را چاپ کرد؛ مثلاً خانم رقيه چهره آزاد، ايران دفتري و خانم ايرن که سرشان باز است. عده يي مي گويند اين را سانسور کن، سياه کن. اما تاريخ را نمي شود به هم زد و سانسور کرد. اينها ضبط شده و البته هنوز هم دارم ضبط مي کنم. چند نفر از بزرگان مثل آقاي خاتمي و مسجدجامعي و ديگران چندين بار به من گفته اند مجموعه ات را چاپ کن، اينها حيف است. (باخنده) پس فردا تو هم مثل بقيه تقٌي مي کني و تمام مي شود. جداي از اينها فکر کنم رئيس جمهور و رهبر هم مخالف نباشند تاريخ عکاسي من چاپ شود. چند سال است در حال تحقيقم و هنوز هم دارم آن را تکميل مي کنم. ضمن اينکه رقاصي مي کنم غمي خندد و مي گويد منظورش کار سينماستف، عکاسي را هم ادامه مي دهم. دوربين به گردنم هست و هر جا مي روم از آدم ها تاريخ مي سازم. اسناد و عکس هاي زيادي دارم که حالا قسمتي از تاريخ عکاسي ايران اند. احتمالاً اينها را در سه جلد چاپ خواهم کرد. جلد تاريخ عکاسي ايران با ارائه سند و مدرک است. جلد دوم تاريخ تئاتر و پشت صحنه آن را نشان مي دهد و جلد سوم تاريخ راديوي ايران است.

-چرا با دوربين ديجيتالي کار نمي کنيد؟

مخالف نيستم، اما با آنالوگ عادت کردم. من بايد بوي دوا به مشامم بخورد. بايد توي تاريکخانه عکس ها را ظاهر کنم، بايد همين نوري را که اينجا روي صورت شماست در عکس نشان بدهم و فکر مي کنم اينها در ديجيتال معناي چنداني ندارد. البته کساني که با دوربين هاي ديجيتال کار مي کنند، عکس هاي فوق العاده يي مي گيرند. چندين بار هم در بزرگداشت هايي که برايم گرفته اند پشت تريبون گفتم سر تعظيم فرود مي آورم. براي اينکه سرعت و قيمتش فوق العاده پايين است، سريع مي گيرد و مخابره مي کند، مثل برق، ولي هيچ چيز دوربين مکانيکي نمي شود. من هنوز که هنوز است سياه و سفيد کار مي کنم و خب، به اين دوربين عادت کرده ام.

-حلقه ها را از کجا تهيه مي کنيد؟

همه جا هست. در دنيا معروف است. ايلفورت معروف ترين شان است که حدود 120 سال سابقه دارد. ايلفورت به من کاغذ و نگاتيو مجاني مي دهد. به نماينده اش سپرده هر چه مي خواهم، برايم تامين کنند. فيلم 400 مي آورند تا بتوانم در تاريک ترين جا بدون فلش عکاسي کنم. فلش نمي گذارد نور اين محيط روي فيلم دربيايد.

-اما الان با يک گوشي همراه مي شود عکسي را گرفت که تا چند سال پيش تنها يک عکاس حرفه يي با تجهيزات گرانقيمت مي توانست شبيه آن را بگيرد. به نظر شما در چنين وضعيتي علاقه شما به عکاسي با آنالوگ خسته کننده نيست؟

من عکاسي با آنالوگ را دوست دارم و الان هم در دنيا، بهترين عکاس ها، با دوربين آنالوگ کار هنري مي کنند. عکس مي گيرند مثل تابلوي نقاشي. از ديدنش لذت مي بري. اما به هر حال اتفاقي است که افتاده و تکنولوژي هم در حال پيش رفتن است؛ درست مثل سنگي است که بيندازي بالا و جاذبه، سرعت برگشت آن را چندين برابر کند. قول مي دهم به زودي چيزهايي را اختراع مي کنند اندازه يک عدس، شما آن را روي زبانت بگذاري و هرچه را که ببيني يا فکر کني، پخش جهاني کند.

-خيلي هم بعيد نيست. چند وقت پيش آلماني ها عينکي را طراحي کرده بودند که آدم ها از پشتش عريان ديده مي شدند، مي گويند کلي هم فروش کرده و البته اعتراض هايي را هم در پي داشته است.

بله، اينها را شنيده ام. الان مسائل قديم تمام شده و جهان در پيشرفت است. به جايي خواهيم رسيد که حافظ و سعدي و فردوسي را ببينيم. يعني گذشته را مي آورند جلو. دانشمندان در حال حاضر سرعت نور را هم شکسته اند. الان در دنيا دنبال اين هستند که آدم مصنوعي بسازند، اما هيچ چيز انسان نمي شود چرا که براي انسان نيستي معنا ندارد. نيست يعني چه؟ ميز نيست. بخاري نيست. اما اگر نگاه کني اين نيست هم هست.

-از اين تحولات و تغييرات نمي ترسيد؟

نه. چرا بترسم؟

-شما پشتوانه هنري و حرفه يي زيادي داريد و حوادث بسياري را پشت سر گذاشته ايد، اما با يک حادثه ساده، تکنولوژي عوض شده، دوربين ديجيتالي آمده و شما از کارايي خودتان افتاده ايد و کسي سراغ شما نمي آيد.

اينکه چيزي نيست. من از مرگ هم نمي ترسم. چون مرگ يک تولد است. من معتقدم انسان سه تولد دارد. اول همان جشن تولدي است که يک انسان از مادر زاده مي شود. دوم تولد ازدواج و آخر هم تولد مرگ. من اسم مرگ را جشن درگذشت گذاشته ام. نه پدرم مانده، نه پدربزرگم، نه جدم، نه هيچ کسي که تا به حال در اين دنيا زندگي کرده. فقط خاطرات و فرهنگ و اعمال آنها براي ما مانده. وگرنه از اينجا که رفتيد، فردا ممکن است در روزنامه ها بنويسند زنده ياداصغر بيچاره. اين است که مي ماند...

-پس درباره مرگ فکر مي کنيد؟

اصلاً فکر نمي کنم. چه فکري کنم؟ مرگ يک امر طبيعي است و نياز به فکر ندارد. هميشه اين احتمال وجود دارد که در راه آشپزخانه يا راه پله ها، تقي کند و تمام شود... طبيعي است. به نظرم همان طور که زندگي ترس ندارد، مرگ هم ترس ندارد. زندگي زيباست. همه مردم زيبا هستند. زيبايي ها را بايد ديد. به نظر من بهشت اينجاست. تو اگر خلاف نکني دنياي ديگر هم بدان جايت در بهشت است. چون کاري نکردي. از زيبايي ها استفاده کردي و جز مال خودت، مال کسي را نخوردي. خب خدا جز اين چيز ديگري نمي خواهد. طبيعت هم نمي خواهد. من هم انتظار ندارم اگر پس فردا رفتم به استراحت ابدي، بگويند خدا بيامرزدش. اگر اسم اصغر تا آنجايي که ممکن است در تاريخ بماند که آدم بدي نبوده کافي است. توقعي از مردم ندارم.

-معلوم است از عملتان راضي هستيد؟

لذت بردم. من با کساني آشنا بودم که الان يک عده آثارشان را مي خوانند. مثل ملک الشعراي بهار. مي آمد عکاسخانه ام. آنجا سماوري داشتم که هنوز استکان و نعلبکي اش را دارم. دو تا چايي مي خورد و مي رفت. خيلي هاي ديگر بودند. ملک الشعراي بهار، عبدالحسين سپنتا، صادق هدايت، احمد شاملو، جلال آل احمد، محمود دولت آبادي و خيلي هاي ديگر که اگر بخواهم اسم ببرم روزنامه تان پر مي شود. من از راه گوش از اينها خيلي چيزها ياد گرفتم. نه فقط ملک الشعراي بهار، شهريار چه شخصيتي بود. ابوالقاسم حالت. از اين انسان هاي بزرگ زياد بودند.

-در واقع براي خودش يک کافه لاله زار بود؟

نه آن طورها هم نبود. پاتوقي بود براي اينکه هنرمندان و بازيگران تئاتر و سينما بيايند و چايي بخورند و صحبتي بکنند و بروند. در همان مغازه ام تاريکخانه يي داشتم و کار رنگ و روغن مي کردم. عکس ها را با شيشه کپي مي کردم. زيرنويس برايش مي گذاشتم، مي دادم به سينماها به عنوان تبليغ فيلم. اولين فيلم فارسي که من کپي کردم خيلي جالب بود. عبدالحسين سپنتا که خيلي با او دوست بودم، چند وقت قبل از استراحت ابدي اش آمد مغازه ام. فيلم دختر لر را ديده بودم. از در آمد تو و گفت براي تبليع فيلم دختر لر کاري کنم. از شخصيت اول فيلمش عکس گرفتم. دختري دهاتي بود. چون جوان بودم و شوق داشتم آن را رتوش کردم. خودش خيلي زيبا تر بود. الان کلي حسرت مي خورم.

-از پدر و مادرتان هم بگوييد و اينکه چطور رفتيد سراغ عکاسي.

اسم پدرم ميرزاباقر بيچاره گنابادي بود. مادرم هم اهل تهران کوچه سادات اخوين مروي بود که نام کوچه را نيز به نام فاميل مادرم گذاشته بودند. پدرم رئيس صلحيه بود و زماني که مي خواستم به دنيا بيايم ساکن همدان بوديم. چند روز مانده به تولدم، يک بيماري مسري مانند وبا در همدان شايع شده بود، پدرم مادر من را به تهران و به خانه دايي ام فرستاد. خانه دايي در کوچه اسمال بزاز که روبه روي سينما تمدن بود، قرار داشت. (يادم مي آيد وقتي مرتضي حنانه زنده بود مي رفتيم خانه هاي قديمي مان را مي ديديم.) موقعي که من مي خواستم متولد شوم، دايي من در تهران برايم يک شناسنامه مي گيرد و پدرم نيز در همدان شناسنامه يي ديگر که اگر پسر شدم اسمم را علي اصغر بگذارند و اگر دختر شدم اسم ديگري برايم انتخاب کنند.

-راستي چرا فاميلي شما بيچاره است؟

پدرم اهل گناباد است. بيچاره ها گنابادي هستند. نام بيچاره و خانه خراب و در به در و... در آنجا زياد است، چون خودشان را کوچک مي دانند. شجره نامه من تا 1400 سال اينجا هست. البته از اين بابت دو شانس آوردم، چون هم اصغرم، هم بيچاره. يعني کوچک کوچک.

-[کبريت مي کشد و سيگار ديگري روشن مي کند. بدون اينکه از او سوال خاصي بپرسم به ياد دوران نوجواني مي افتد، با رقص دود چشمانش را مي بندد و تعريف مي کند؛]

جنگ جهاني دوم تمام شده بود. تيفوسي ها در اميرآباد صبحانه مي فروختند. بسته هاي کوچک قند و بيسکويت و تکه يي نان و... که 5 ريال بود. من مي رفتم و يک کاميون صبحانه مي خريدم و کل بار را به مغازه دار هاي لاله زار مي فروختم 300 تومان. چند سال اين کار را ادامه دادم. 13سالم بود که شاگرد عکاس شدم و بعد از مدتي توانستم در پاساژ ايران بالاي سينماي ايران کارگاه عکاسي «شهرزاد» را باز کنم.

-[چشمش را باز مي کند و ادامه مي دهد.]

يکي از بهترين عکاسان تاريخ تهران قديم «بارون واهه» بود. در موزه امام علي(ع) نمايشگاه عکسي برگزار کردم که مجموعه يي از آثار او بود. در خيابان جمهوري جزء معروف ترين ها بود. جالب است خاطره يي برايتان بگويم. وقتي مي خواستند جواز مغازه ام را بدهند بارون بايد امتحان مي گرفت. قبول که شدم، گفتم دوربينت را بايد بدهي به من. گفت؛ باشه اما تحويل نگرفت و شروع کرد به مشتري راه انداختن. از مغازه اش آمدم بيرون. سه روز بعد آمد و گفت دوربينم را بگير. گفتم اگر مي خواهي يادگاري بدهي من نمي گيرم، بايد پولش را بگيري. پول را گرفت. حالا دوربين او کنار خيلي از دوربين هاي عکاسان بزرگ در خانه ام است. دوربين روسي خان که به نظرم قشنگ ترين دوربين دنياست و دوربيني از «سانو»؛ او اولين عکاس در ايران بود که با آفتاب عکس را بزرگ مي کرد. او کسي بود که براي نخستين بار عکس رنگي را در ايران باب کرد. توي خيابان استانبول يک عکاسي بزرگ به اسم «فتو رنگ» باز کرده بود و عکس هايي که مي گرفت با دست رنگ مي کرد. من هم کار رنگ کردن عکس را از او ياد گرفتم. يکي از ابتکاراتش هم اين بود که با پروژکتورهاي بزرگ عکس مي گرفت، وقتي آنها را چاپ مي کرد آدم را به ياد تابلوي نقاشي هاي ميکل آنژ و ونگوگ مي انداخت.

-اولين بار کي دوربين دست تان گرفتيد؟

زماني که گرفتم مادرم مرده بود. من حتي نون بيار خانه بودم. 10 نفر از اعضاي خانواده را بايد اداره مي کردم. دو سال شاگرد عکاسي کردم. 8 سالم بود. در لاله زار همين سينما رکس ساخته نشده بود. در دوران جواني دلال سينما رکس بودم. زمين اش را به تيمسار امان پور فروختم. همسرش يک فرشته بود. اينها اهل نماز و روزه بودند. زماني که پادوي عکاسي بودم مسجدي بود که حاج آقا لاله زاري امام جماعت مسجد بود. صبح به سرايدار آنجا مي گفت در مسجد را ساعت 7 باز کند.

-[مکث مي کند و ادامه مي دهد.]

لاله زار پايين همه کليمي ها بودند. کم تويشان مسلمان داشت. مي آمدند از آب انبار مسجد، کوزه ها و آفتابه هايشان را آب مي کردند، جلوي در مغازه شان آب مي پاشيدند. جالب است که 10 روز مانده به محرم کليمي ها من را صدا مي کردند و مي گفتند اصغر يادت نرود پول بگيري.

-پول براي چي؟

براي روز عاشورا. از 5 قران تا 3 تومان پول مي دادند. از بازار دسته مي آمد تو لاله زار. آنها را مي برديم تو باغ اتحاديه. باغ اتحاديه مال اردشير زاهدي بود که دايي جان ناپلئون را ناصر تقوايي همان جا ساخت. 20 تا ديگ خورشت و برنج مي گذاشتند از پول مردم که از همه ديني هم به نذر عاشورا کمک مي کردند. اينها قشنگ بود. يادم هست يک بار هيزم نرسيد. برنج را گذاشته بوديم روي اجاق و هيزم هم کم آمده بود. فرستادند هيزم بيايد. نيامد. ديدم برنج بايد دم بکشد. رفتم تئاتر فرهنگ روبه روي مسجد. روي سن دري بود. در را باز کردم و تکه چوب هاي دکور که خرد شده بود را از بالاي ديوار ريختم تو باغ. برنج ها را دم کرديم. ساعت دو تازه هيزم رسيد. داشتيم غذا مي داديم. خيلي جالب بود. تو سيني مي کشيديم. با دو تا نان سنگک يک دوري برنج مي ريختيم که عزاداران با دست مي خوردند. وقتي هيزم را آوردند دادم به تئاتر که زمستان براي گرما از آنها استفاده کنند. پيش حاج آقا لاله زاري سوسه آمدند که اصغر هيزم ها را فروخته به تئاتر. توي کارگاه عکاسي بودم که کسي گفت آقا مهدي لاله زاري تو را مي خواهد. رفتم. گفت؛ چرا هيزم ها را فروختي به تئاتر. ماجرا را گفتم و شاهد گرفتم. گفتم ما هيزم از آنجا گرفتيم بايد به همانجا برگردانيم. گفت؛ مي دانستم اصغر اهل اين حرف ها نيست. فردايش صاحب تئاتر فرهنگ زنگ زد که من عکاس تئاترش بودم. گفت؛ مبل هايم را مي خواهم عوض کنم. مبل ها مال تو. گفتم به درد من نمي خورد. گفت؛ نبري مي ريزم توي کوچه. سرايدار آورد تو خيابان. همان موقع دو تا مشتري آمد. فروختم 300 تومان. پول را گرفتم و رفتم مسجد و سلام کردم و به حاج آقا گفتم، آقا حالا من هيزم ها را فروختم. اين هم پولش. داستانش را گفتم. گفت؛ نگفتم اصغر حسابش درست است. اين حاج آقا لاله زاري خيلي مرد بزرگي بود. يکي از شاگردان معروفش آيت الله طالقاني است.

-[بعد از يک ساعت و نيم گفت وگو خسته مي شود. مي رود تا چاي بريزد. مي خواهد گفت وگو را تمام کنم. اما حرفي از ميان گلويش سر باز مي کند.]

در کل من کاري به کسي ندارم. همين جا با خاطراتم زندگي مي کنم، نه به سياست کار دارم نه هيچ چيز ديگر، يک شکم دارم ناهار تا ناهار، نان کسي را هم نمي برم، اگر بخواهم براي زندگي ام پول دربياورم مي توانم کار چند تا جوان را بگيرم و پول خوبي هم دربياورم، اما اين کار را نمي کنم. اخلاقي نيست. کنج اين خانه براي من دنياي کوچکي است.

-[هر کس اصغر بيچاره را در خانه خيابان پاريس ببيند به اين نتيجه مي رسد که آدم هاي بزرگ زندگي ساده و کوچکي دارند. کوچک به اندازه دغدغه هاي يک کودک و بزرگ به اندازه همه آدم ها. زندگي اصغر بيچاره در خيابان پاريس خيلي آرام و راحت مي گذرد. همان طور که خودش تعريف مي کند.]

هر روز ساعت 5 صبح که از خواب بيدار مي شوم ورزش مي کنم. چندبار در اتاق پياده روي مي کنم، پله ها را بالا و پايين مي روم. يک ليوان شير و عسل صبحانه ام است. مي نشينم تلويزيون تماشا مي کنم، کارتون، فوتبال و اخبار و... بعدش هم براي ناهار يک غذاي ساده درست مي کنم و تا شب که دو تا تخم مرغ عسلي بخورم و ساعت 10 بخوابم.

بهترين خاطرات زندگي ام را با مرتضي حنانه گذراندم. او رفته بود ايتاليا و فيلم ها را دوبله مي کرد و مي فرستاد ايران. بسياري از شخصيت هاي فيلم با صداي من دوبله مي شد، اما من به عکاسي عشق مي ورزيدم. در کنار عکاسي بود که من تهيه کنندگي، فيلمسازي، کارگرداني، بازيگري و... را تجربه کردم. اما اصغر بيچاره بيشتر از همه اينها با خاطرات شخصيت هاي بزرگ و عکس هايش زنده است.

-[بيچاره زندگي ساکتي دارد، تنها صدايي که در خانه اش به گوش مي رسد صداي تلويزيون و کبوترهاي داخل ايوان است. وقتي پشت پنجره مي ايستم و غذا خوردن کبوترها را مي بينم، اصغر بيچاره صدايم مي کند تا از باقي عکس هايش هم براي من پرده برداري کند. حرف هايش را به صورت بريده بريده به زبان مي آورد. خسته است، بايد بگذارم استراحت کند.]

عباس محبعلي





















Copyright: gooya.com 2016