چهارشنبه 20 مرداد 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

پله برقی، محمد شمس لنگرودی

شمس لنگرودی
...جوانی‌مان / اقيانوسی بود / که در ته استکانی غرق شد // شادی / ميوه دزدانه‌يی / که نچيده فرو ريخت / مگريزيد صفحات سفيد / از من مگريزيد! // و به شکل نمکزاری در نياييد / روياهای‌مان / عظيم‌تر از ما بودند / و ما قطرات برفی / که در شن رويا فرو غلتيديم

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




برای شاعرم رضا مقصدی

مگريز مداد من از من مگريز
بگذار بنويسم، صله ام را بگيرم
به حرمت شادی است که از اندوه می گويم.

مگريزيد دستهای من
ازمن مگريزيد
عمر
پله برقی بی مقصدی بود
که قمريان پربريده فقط
به ديدن مان بال می زدند.

جوانی مان
اقيانوسی بود
که در تۀ استکانی غرق شد

شادی
ميوه دزدانه يی
که نچيده فرو ريخت
مگريزيد صفحات سفيد
ازمن مگريزيد!

و به شکل نمکزاری در نياييد
روياهای مان
عظيم تر از ما بودند
و ما قطرات برفی
که در شن رويا فرو غلتيديم.

واو زيبا بود
ماچون بوفی از درخشش نيمروز به خرابه پناه برده بوديم
زيبا بود بال های او
وکناره هايش از ليموها و عسل بارور بود
عسل، که از کف شيرينش می چکيد
وبهار، مست در کف راهرو ها دراز می کشيد

زيبا بود زندگی
در چرکين جامه ما
مسکين به نظر می رسيد
ما
ملاحان نقشه های پارچه يی بر ديوار
که طعام حباب ها شديم
خودکار های مان را به هم چسبانديم
وپلی ساختيم
تا از خود بگذريم

و آنان بازگشتند
پيچيده در مۀ اشکهای ما
وما که از اتاق های کوچک مان دور می شديم
در ستايش شان کف زديم.

مگريزيد کاسه های صدف! مگريزيد!
ما به چنين مقصدی که رضا نبوديم.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016