سه شنبه 21 آبان 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


برای صلح پايدار در باختر آسيا، بهروز آرمان

بهروز آرمان
می توان سياست "دگرگونی" در رهبری نوين آمريکا را به ويژه با درجه پايبندی به رويکردهای صلح جويانه و بازگشت به دکترين خلع سلاح در پهنه جهانی و از جمله در باختر آسيا (به جای يکه تازی های جنگ افروزانه، گسترش اتحاديه های نظامی، افزايش شمار پايگاه های تسليحاتی و توليد روزافزون و پرهزينه سلاح های کشتار همگانی) به محک گرفت ... [ادامه مطلب]

از "نافرمانی مدنی" تا "بدفرمانی مدنی" (بخش سوم)، نظرات ديويد ثورو، پژوهشی از عمار ملکی

عمار ملکی
هنری ديويد ثورو: "آيا شهروند می بايد مجبور باشد وجدانش را حتی لحظه ای، يا ذره ای، به قانون‏گذاران بفروشد؟ پس وظيفه ی وجدان بشری چيست؟... فکر می کنم که قبل از هر چيز می بايد انسان بمانيم و پس از آن شهروند. خردمندانه نيست که به قانون همان احترامی را بگذاريم که به حقيقت و راستی." ... [ادامه مطلب]

بخوانید!
پرخواننده ترین ها

حضور بی رحم تيشه تخريب، عبدالکريم سروش

عبدالکريم سروش
دريافت من اين است که مراد فرهادپور، به "افکار" چندان اهميت نمی‌‌دهد که به حواشی آن ها. آشکارتر بگويم وی‌ جرات رويارويی با فکر و قدرت نقد معرفتی آن را ندارد و اين بی‌ قدرتی‌ و بی‌ جراتی را در لفافی از انگيزه خوانی ها، سياست مالی‌ ها و ماستمالی ها، تخفيف و تمسخرها، طعن و کنايه ها، شماتت‌ها و ملامت ها، حرمت شکنی‌ها و فرافکنی‌‌ها فرو می‌‌پوشاند، و در اين ميدان چنان گرد و خاکی به پا می‌کند که چشم خودش را هم نابينا می‌کند

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


بر سبيل مقدمه
سال ۱۳۵۴ خورشيدی بود .برای ديدار دوستان و بستگان از انگلستان به ايران آمدم.سفری هم به خراسان رفتم. آن روزها وليان نايب التوليهٔ آستان قدس بود و برای ايجاد فضای باز دست به تخريب بناها و بازارچه های اطراف حرم برده بود.
ميزبان ما که مردی جهان ديده و خوش بيان بود برای من تعريف ميکرد که اين روزها مردم مشهد تفريح تازه يی يافته اند.دسته دسته جمع ميشوند و به انتظار و نظارهٔ تخريب ديوارها و سقفها می‌‌ايستند و همين که منجنيقی يا بولدزری بر سر سقفی ميکوبد يا پی‌ ديواری را ميروبد همزمان با فرو ريختن ديوار و سقف، آنها هم از سرور و شعف نفسی بيرون ميدهند و آوايی بر می‌‌اورند...
اين قصه در تاريک خانهٔ ذهن من خفته بود تا پست مدرنيسم و فرزند دلبندش دکنسترکسيون (اوراق سازی، شالوده شکنی، پريشانگری، ويرانگری، شرحه شرحه کردن...) آن هم به شکل ممسوخ، آن را دوباره بيدار کردند. بی‌ اختيار به ياد آن حکايت افتادم و لذتی که درخشونت ويران کردن هست و نفرتی که بعضی ها از سامان و آبادانی دارند.
گرچه اشارتم در اين سخنان فقط به مراد فرهادپور نيست اما ناچارم از او شروع کنم چون اوست که به قول جوانها چندی است " به من گير ميدهد" و حمله بر من درويش يک قبامی آورد و پا در کفش من ميکند وخاک در چشم من ميزند و تيغ بر چهرهٔ من ميکشد. شيوهٔ کار( يا نقد او) کژی‌ها و ناروايی‌هايی‌ دارد که اگر همه گير شود آفتها و آسيبهايی مهيب ببار خواهد آورد. لذا هم از سر شفقت بر وی(و خريدارن وی) و هم به انگيزهٔ توضيح و دفاع از خويش و هم به منزلهٔ طبابتی فرهنگی‌ اين قطعه کوتاه را می‌‌نويسم.
من اگر می‌خواستم به شيوهٔ مراد فرهادپور، به او "گير بدهم" و کار وی را نقد کنم آسان‌ترين و ارزان‌ترين شيوه همين بود که جايی در "مناسبات قدرت" به او بدهم و چالش‌ها و تناقض‌های وضع موجود را به ياری بطلبم. و با تکيه بر اصل " همه چيز سياسی است" برای او پاپوشی بدوزم و او را به همسويی با اقتدار گرايان ودريوزگی ازآنان متهم کنم يا به کاستی های روانی و رفتاری وترس وطمع های سياسی او اشاره کنم و"حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم".
اما اين شيوه درست همان چيزی است که من به نفی و طردش بر خاسته‌ام و لذا نمی‌‌توانم با آن آرام بنشينم. پس بهتر است مستقيم و صريح به سراغ مراد خود روم . دريافت من اين است که مراد فرهاد پور، به "افکار" چندان اهميت نمی‌‌دهد که به حواشی آنها. آشکارتر بگويم وی‌ جرات رويارويی با فکر و قدرت نقد معرفتی آنرا ندارد و اين بی‌ قدرتی‌ و بی‌ جراتی را در لفافی از انگيزه خوانيها، سياست مالی‌ ها و ماستمالی ها، تخفيف و تمسخرها، طعن و کنايه ها، شماتت‌ها و ملامت ها، حرمت شکنی‌ها و فرا فکنی‌‌ها فرو می‌‌پو شاند، و در اين ميدان چنان گرد و خاکی به پا می‌کند که چشم خودش را هم نا بينا می‌کند. آنگاه در اين تاريکی‌ و نا بينايی، طنابی را که برای خفه کردن حريف آماده کرده، نا خواسته بر گردن خويش می‌‌پيچد .
در نوشته‌های وی هر چه بگردی سکوت پر لطافت تفکر حس نمی‌‌شود اما تا بخواهی غوغای بی نزاکت تمسخر به گوش می‌رسد. لذت از ويران کردن و نفرت از برهان آوردن، غيبت دردناک عينک تحليل و حضور بی‌ رحم تيشه تخريب چهار خصلت اصلی‌ اثار اوست.
در نوامبر ۲۰۰۶ در سمينار "لغت نامه فلسفی‌" در رم، مقالی خواندم زير عنوان "اندر باب عقل".
در آنجا از سه رقيب عقل که خود آنها را آزموده و زيسته بودم يعنی‌ وحی و عشق و انقلاب، به کوتاهی‌ سخن گفتم و در باب انقلاب آوردم که "در انقلابها نوعا سهم عشق و سهم عاطفه به خوبی‌ ادا ميشوند اما سهم عقل به خوبی‌ ادا نمی‌شود... انقلابيون آرمان گرايان آتشينی هستند که در بر آورد توانايی های خود دچار توهم ميشوند، گمان ميکنند به سرعت ميتوانند سنتها و انسانها را عوض کنند و سنن و آدميان تازه به جای آنها بنشانند... در انقلابها تنها يک معيار برای خوب و بد وجود دارد و آن خود انقلاب است و اين عين بی‌ معياری است... کار عاقلان در عرصهٔ انقلابها برگرداندن موج انقلاب نيست، چنين توانايی‌های را ندارند. کارشان کم کردن ويرانيها و راندن انرژی‌ها از پريشانی و ويرانی به سوی سامان دهی‌ است و من خود که در دل يک انقلاب زيسته و مسوليت هايی را به عهده داشته‌ام اين حقيقت را با دل و جان آزموده ام... از ميان رقبای سه گانه عقل: وحی و عشق و انقلاب، اين سومی‌ از همه بی‌ رحم تر و عقل ستيزتر است".
مراد فرهادپور در واکنشی تند (زباناً و زماناً) به آن مقاله، از "پس روی روشنفکران دينی" سخن گفت و چنين نوشت :" ضد عقلانی شمردن انقلاب از سوی کسانی‌ که تا پيش از آن در فرنگستان فيزيک و شيمی‌ می‌‌خواندند و فقط به لطف اين رخداد يک شبه به ايدئولوگ اصلی‌ جريان حاکم بدل شدند، آن هم به لطف معرفی‌ نصف نيمه آرای کسانی‌ چون پوپر و هايدگر و تکرار نظرات پوپر در باب غير علمی‌ بودن مارکسيسم و روان کاوی که از قضا در فضای بحثهای فلسفی‌ امروزه ديگر هيچ خريداری ندارند، جای بسی‌ تعجب دارد".
يعنی‌ صاف و پوست کنده (و پوست کَننده) ، به من ميگويد اين حرفها به تو نيامده. تو کسی‌ نبودی. سواد و صلاحيتی نداشتی‌. حداکثر حرفهای( هايدگر؟) و پوپر را نجويده و نيم پخته تکرار ميکردی. دری به تخته ای خورد و يک شبه "ايدئو لوگ اصلی‌" جريان حاکم شدی و حالا نمک نشناسی ميکنی‌ و عقل را به جنگ انقلاب می‌‌فرستی.
من البته از مقابله بمثل حيا می‌کنم و پاسخی برای اين طعنه ها و کنايه ها ندارم بلکه بنا را بر صحت همه آنها ميگذارم. اما پرسش من اين است که چه حاجتی به اين همه بی‌ حرمتی و شخصيت شکنی است؟ اين حرف‌ها چه ربطی به اصل موضوع دارد؟ کار از اينها ساده تر است. من ادعا يی کرده‌ام ( و آن اين است که در انقلابها سهم عقل خوب ادا نمی‌شود) تو هم حرفی‌ بزن و دليلی‌ بيآور و بگو بر عکس، سهم عقل خيلی‌ خوب ادا ميشود. کمر ادعای مرا بشکن چرا سر مرا ميشکنی؟ اين حرفها درست هم که باشد نامربوط است، يعنی‌ به صدق و کذب ادعای من ربطی‌ ندارد.
حالا طنز جالب و طناب پيچ قضيه اينجاست که از قضا همين سنگ پاره ها که بطرف من پرتاب ميشود ديوار ادعای مرا بلند تر ميکند. وقتی آدم بی سواد وبی صلاحيتی که سرمايه يی جز سفاهت ندارد يک شبه ايدئولوگ اصلی انقلاب ميشود آيا خود روشن ترين دليل بر اين نيست که انقلاب ها غير عقلانی اند؟چه دليلی ازين بالاتر؟
می‌ گويند کسانی‌ که ديگران را تحقير ميکنند خود عقده حقارت دارند. من اين را نمی‌‌گويم. حرف من اين است که تير تحقير ميفکن. تير تحليل بيفکن. آن هم به سخن، نه به سخن گو. حواشی را بگذر و محتوا را بر گير. تو که نميخواهی از نردبان پوسيده پوپر ستيزی بالا بروی و مثل آن جدال گر سالهای نخستين انقلاب ( که از قضا او را بايد ايدئولوگ جريان حا کم بخوانی که ريشه ايده ولايت را در افلاتون می‌‌جست) پست ها و پادش‌های کلان بگيری؟ " با پادشه بگوی که روزی مقدر است".اين گونه سخن گفتن هر اسمی و صفتی داشته باشد نقد عالمانه و منصفانه نيست . تخريب و تخفيف و اهانت و بی‌ انصافی است و بد سرمشقی است برای جوانانی که بدين ويرانگری‌ها نظر ميکنند و اثر می‌پذيرند.
نميدانم که نويسندگان ما تا کی‌ می‌‌خو اهند در پوپر ستيزی با هم مسابقه بگذارند و در گرداب اين گفتمان گرفتار بمانند؟ آنکه آغازگر اين حمله های هيستريک بود اينک خود پشيمان و پريشان است و به جدال خصمانه و نا عالمانه خود شرمسارانه اعتراف می‌کند و با نوشتن مقاله و کتاب ميکوشد آبروی بر خاک ريخته خود را به جوی خوش نامی‌ باز گرداند ، چه جای مقلدان و معربدان؟
پرده بالا ميرود و صحنه دوم نمايش آغاز ميشود: محمد رضا نيکفر در نقد "بسط تجربه نبوی" می‌‌نويسد که آن اهتمامی بی‌ اهميت است. مراد فرهاد پور انرا بل ميگيرد و فرصت را مغتنم ميشما رد و وارد صحنه ميشود و به نيکفر می‌‌گويد خوش گفتی‌ و گل گفتی‌. اين روشن فکران دينی همه از دم "مترجم اند" و حرف مهمی‌ نميزند و اصلا حرف مهمی‌ ندارند که بزنند و "مثال بارز اينگونه عشق به تئوری و نظريه پردازی به ويژه مونتاژ نظريه ( که امروز به بن بست و بی‌ فايدگی و سترونی اجتماعی، سياسی مبحث هرمنوتيک دينی و غير دينی و نيز تکراری شدن و خستگی‌ همگانی از اين گونه مسائل دامن زده است) نظريهٔ بسط تجربه نبوی است ". به علاوه اين حرفهای هرمنوتيکی را هزار سال است که همه گفته اند و تکرار ميکنند حتا "وهابيون هم همين کار را کرده و ميکنند... و برای مثال پرداخت پول به جای شتر برای زکات با همين روش‌ها صورت می‌‌گيرد منتها اين کاری است که فقها خيلی‌ بهتر انجام می‌‌دهند بدون نياز به هر گونه هر منوتيک گادامری".
تعبير مونتاژ نظريه و سترونی و بی‌ فايدگی هرمنوتيک دينی و غير دينی بر" رئوف طاهری" گران می‌‌آيد و ضمن نقدی ستايش آميز از فرهاد پور می‌‌خواهد تا در انديشه و کلام خود دوباره بنگرد و جمعی‌ را که فداکارانه و فروتنانه پا به ميدان روشن فکری دينی نهاده اند چنين به چوب تخفيف و تهمت نراند و جفا کارانه بر آنان نتازد و سخن را مختصر نگيرد و جهد و جهاد آنان را با اوصافی چنان خنک و سبک،کوچک نشمارد و باج به دشمن ندهد و آب به آسياب او نريزد و حرمت ارباب فکر را در اين برهوت بی‌ فکری نشکند و با دين شناسان خرافه ستيز بی‌ خشونت و نرم سيرت درشتی نکند و به چوب دستی‌ اهانت بر روی آنان نکوبد و "حملات تمسخر آميز" خود را فرو نهد و چراغی را که ايزد بر افروخته است پف نکند تا ريش و ريشه اش نسوزد.
فرهاد پور ابتدا دفاعی نادمانه و نيم جان از خود ميکند که چرامردم را دعوت به حمايت از کانديدايی خاص (هاشمی رفسنجانی) در انتخابات رياست جمهوری کرده است. دفاع وی درين خلاصه ميشود که"تماسی تلفنی وتعارفات و رودربايستی های دوستانه" وی را به ورطه آن "اشتباه سياسی" افکنده است.آنگاه به" مونتاژ نظريه" ميرسد. اينجا ديگر از آن افتادگی وشرمساری خبری نيست.اگر تا کنون صدايی گرفته داشت اينک گلويی گشاده مييابد تا به تشديد حملات خود بپردازد. "زان قوی تر گفت کاول گفته بود".
ميگويد شبستری که خود از آغاز معترف بود که کارش" ترجمه وکاربست يک سنت فکری غربی" است.آن ديگری هم با همه ادعاها و القاب بزرگ چون" لوتر اسلام"، قبض وبسطش " با آرای کسانی چون بارت و بولتمان وشوايتزر شباهت بسيار دارند" وکشف اين شباهت کار تازه يی نيست. و "اين جريانهای فکری نه فقط ايده يا مفهوم نويی به کار بولتمان اضافه نکردند بلکه بلحاظ قدرت تحليل و تحقيق انتقادی و ديد تاريخی راديکال با او فاصله بسيار دارند". دليلش هم سلطه فلسفه تحليلی است که با "گسترش دلال بازی ورانت خواری وافت فرهنگی- اخلاقی وسياست زدايی پوپوليستی ارتباط مستقيم دارد".
والبته اين آغاز سخن است.قلم فرهاد پور تازه گرم شده است و پس از اين نوبت به سلطه نيوليبراليزم و منطق دوران غار نشينی و رابطه نهادی عرفا و فقها با استبداد مطلقه شرقی و سپس هارت و ژيژک وآگامبن و بديو و دريدا و هگل......ميرسد که بايد چشمها را شست و به تماشا نشست.
البته جای شکرش باقيست که دمب قبض و بسط را يکسره به دمب پوپر وصل نميکند و به عوض سراغ بارت و بولتمان ميرود و سپس سر فيلسوفان تحليلی را در خورجين دلال ها ورانت خواران فرو می برد. پيوند فقها و استبداد شرقی را هم موقتا کنار ميگذارد و بد نمی بيند که باجی به آنان بدهد و بگويد حتی فقهای وهابی هم از روشنفکران دينی هزار سال جلو ترند و بهتر ميتوانند قصه زکات شتر را با پول حل کنند. و البته برای او فرقی نميکند که مساله "فقهای وهابی" پرداخت زکات شتر نيست بلکه پرداخت پول بجای شتر در ديه قتل خطايی است. و با اين ميزان از دقت واطلاع ميخواهد بر شتر مراد سوار شود وتومار روشنفکری دينی را لوله کند و بر تاق تعطيل بگذارد (يکروز روشنفکران دينی را کنار دست سلمان رشدی می نشاندند حالا زير دست وهابی ها می نشا نند تا مسند بعدی کجا باشد. يک مطلوب و اينهمه طالبان!).
سخن من اما با او در محتوا نيست. در شيوه و صورت است. حرف من اينست که اين چه شيوه نقد کردن است؟ آخر نبايد نيم دليلی آورد برای اينکه چرا رانت خواری ودلال بازی با گسترش فلسفه تحليلی مستقيما مربوط است؟ و بفرض که مربوط باشند چرا اين ارتباط موجب ضعف و خفت فلسفه تحليلی است؟ دلالان ورانت خواران آب هم مينوشند، از رياضيات و ادبيات هم استفاده ميکنند، آيا بر هوا وغذا ورياضی و....هم به جرم ارتباطشان با دلالان بايد لعنت فرستاد و در خوبيشان شک کرد؟ از قضا چنانکه مورخان علم ميگويند گسترش علم آمار با گسترش قمار بازی همبسته بوده است ولی مگر هر ارتباطی موجب وهن و بطلان است؟از اينکه مسلم بگيريم که رانت خواری بد است ( مطابق کدام فلسفه اخلاق؟ کدام معنای بد؟ آنهم توضيح تحليلی ميخواهد) آيا ميتوانيم هر چه را نميپسنديم بی دليل به آن وصل کنيم و بی باکانه به زباله دان نفرت بفرستيم؟البته همين موشکافيهای من هم از جنس فلسفه تحليلی است و لا بد باب مذاق دلالان و رانت خواران!
بلی جلال الدين بلخی هم از موشکافيها و گره گشاييهای متکلمان و"فلسفه تحليلی" شان نا خشنود بود و با آنان در می پيچيد ولی نه به اين سستی و شلختگی. تازه از او هم با همه جلالت و ديانت حرف بی حساب و بی دليل نبايد شنود چه جای ديگران.
ميرسيم به" مهم نبودن بسط تجربه نبوی". مهم برای که و نسبت به چه؟چون شما دوست نداريد پس مهم نيست؟ بلی برای روزه خواران رويت هلال اول و آخر رمضان مهم نيست، برای روزه داران چطور؟پناه بر خدا از اينهمه خود مداری.
اما قصه ترجمه ومونتاژ نظريه. گيرم که قبض و بسط همه اش ترجمه و مونتاژ باشد و در قوت تحليل فروتر از بارت و بولتمان باشد، اين چه ربطی به صدق و استحکام منطق آن دارد ؟ عقل فرو ميماند که اين چه بيراهه رفتن است. در صد کوچه و پس کوچه ترجمه و مونتاژ و رانت خواری و دلال بازی و....ميپيچد و خود را به صد در ميزند تا از جاده راست نرود و با اصل فکر مواجهه نکند.
واژه های ترجمه ومونتاژ البته احتياج به هيچ ترجمه ومونتاژی ندارند. پيداست که از همان اول ميخواهند بر سر مال بکوبند و زيرآب نويسنده را بزنند و از مواجهه با فکر فرار کنند و راه آسانتر را در پيش گيرند يعنی قطار کردن نام اين وآن وچسباندن همه چيز به همه چيز و در آوردن همه چيز از همه چيز و دست آخر هم فاتحه منطق وتحليل را خواندن و فيلسوفان تحليلی را دست انداختن و دستشان را در دست رانت خواران نهادن. من البته خوب ميفهمم لذت اين ويرانگری و زيرآب زدن های نان و آب دار و دل خنک کن را: هم مينماييم که کاری ميکنيم و بيکار ننشسته ايم، هم به روشنفکران نشان ميدهيم که اهل بخيه ايم و اينطور نيست که فقط آدورنو و هابرماس و هورکهايمر وپانن برگ و ژيژک و آگامبن و بديو...را خوانده باشيم، دمب بولتمان و بارت و شوايتزر را هم وجب کرده ايم،
چند کلمه يی هم در باره اصل واصالت آن مدعای فاخر بگويم که ميگويد قبض وبسط ترجمه حرفهای بارت و بولتمان است بلکه از آنها بسی پس تر و پست تر است: افسانه پردازی وچهره آرايی و قلم گردانی و دعوی پيشگامی در باره خويش و آراء خويش هيچگاه سبک و شان صاحب قبض و بسط نبوده است واينرا همه آثارم گواهی ميدهند. آنرا برای مورخان نهاده ام تا خلوص ابتکار و نفوذ اقتباس را در آثار من بجويند و بنمايند. اما ميخواهم به فرهاد پور بگويم که آسانگيری و سرسری خوانی درين جا کار دستش داده است. برای من از روز روشن ترست که او نه قبض وبسط را درست خوانده است نه بارت و بولتمان را. به صف کردن و به رخ کشيدن نامهای آن متکلمان هم متاسقانه جز علم فروشی و عالم نمايی هيچ مفاد و مصرفی ندارد.حکايت آنکس است که وصف نهنگ ميگفت.کسی گفتش مگر نهنگ را ميشناسی. گفت البته که ميشناسم، چون شتر دوشاخ دارد. گفت ميدانستم که نهنگ را نميشناسی اکنون دانستم که شتر را هم نميشناسی (مقالات شمس تبريزی)!
از قضا در فضای تحقيق هيچ چيز راهزن تر از شباهت های صوری و ظاهری نيست. اگر مراد فرهاد پور سرکی به قبض وبسط کشيده و نگاهکی به بارت و بولتمان انداخته و سپس به اين کشف فاخر مفتخر شده که يکی ترجمه ناقص و نازل ديگری است برود ومدال افتخارش را از بی دقتی ها و بی روشی های خود بگيرد وگرنه اين گاف گزاف اينهمه در کرنا کردن ندارد. آيا وی واقعا می پندارد همه کوشش روشنفکران دينی در ذاتی وعرضی واقلی واکثری وهويت وحقيقت وقبض وبسط وامامت وخاتميت و صورت و بی صورتی و طوطی وزنبور و قرائت های دينی، هرمنوتيک دينی و حقوق بشر و....درين خلاصه ميشود که"زکات شتر" را چگونه به روز وبسامان کنند؟ زهی افيون زهی افسون ، زهی گفتار نا موزون . زهی معرفت، زهی انصاف، زهی گوهر ناشناس نا صراف!
معلوم است که مرغ همسايه غاز دارد و قبض و بسط هرچه بکند بگرد قلم بولتمان نميرسد.جرمش اين است که خودی است و داماد سر خانه که عزتی ندارد. مگر خواجه شيراز بفرياد برسد که گفت:
ميی دارم چو جان صافی وصوفی ميکند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
همين قدر بگويم که من هنگام انديشيدن و نوشتن قبض و بسط نه بارت را خوانده بودم نه بولتمان را،نه گادامر نه هرش را، نه ارکون نه ابوزيد را. اکنون هم که به خود وآنها مينگرم تفاوتهای بسيار در ميان می بينم. اصول و فروعی در قبض وبسط هست که در آثار آن بزرگان نيست. با اينهمه نه ادعای پيشی بر آنان دارم نه بيشی. و البته نه مترجم آنانم نه وامدارشان. فکر و ذکر خود را داشته ام و متاع و محصول خود را عرضه کرده ام.
عاريت کس نپذيرفته ام
آنچه دلم گفت بگو گفته ام
در عرصه هنر و نظر هيچگاه بعيد و بديع نبوده و نيست که نظر ورزان به مسايل مشابه بينديشند و به پاسخهای ظاهرا مشابه برسند.اين مشابهت ها هميشه با تفاوت هايی همراهند که به همان اندازه مهم اند ونديدنشان موجب خامی و نا رسايی داوری ميشود. تامس کوهن شرح نيکويی در باب کشف همزمان اصل بقاء انرژی در آلمان وانگلستان وفرانسه ميدهد که خواندنی و راهگشاست.
همچنين همه آثار من گواهی ميدهند که مرا شرمی و دريغی نيست که وامداری خود به پهلوانان و پيشروان پيشه و انديشه خود را نکته به نکته مو به مو باز نمايم. حالا اينکه کسی بيايد و شلتاقی کند و در کمان گمان تير تهمتی بنهد و حباب خالی خيالی را بشکند و مشت " مترجمی" را باز کند و راز" ترجمه" يی را بر آفتاب بيفکند و بر کوشش نجيبانه و فروتنانه کوششگری خط بطلان و عدوان بکشد، ياد آور موذنی است که در اذان نام خود را می گفت و شهادت بر نبوت خود می داد. بايد به او گفت: "کس نزده است ازين کمان تير مراد بر هدف". دست کم ميگفتی ويتگنشتاين و کواين و هگل( بلی هگل) ومولوی ...تا اندکی راست آيد.
باز شدن ناگهانی پای لوتر هم به اين معرکه تماشايی است. فرهادپور تنها نيست. کس ديگری هم هست که به " لوتر اسلام" آلرژی دارد. او هم به تصلب و امتناع تفکر، مبتلا است و عمری است با هگل پا به گل مانده است. گفتم باو لقب "ماکياولی" بدهند تا آرام بگيرد. برای فرهادپور اما هنوز لقبی خسروانه و شيرين نيافته ام. شايد آن را در قصه مجنون بيابم.
لوتر را در رويا ديدم. پرسيد "دشمنان تو کی ريش مرا رها ميکنند گفتم دعايشان کن تا ريشه يی بيابند".
سخن به درازا کشيد، مرادم از اين همه اشاره و تنبيه فقط مراد فرهادپور نبود. وقت آنست که دامن سخن را در چينم و خداوند را به خاطر همه دوستان و دشمنانی که به من عطا کرده سپاس بگزارم.
سعديا بسيار گفتن عمر ضايع کردن است
وقت عذر آوردن ست استغفرالله العظيم

عبدالکريم سروش
آمريکا، مريلند، مهر ماه ۱۳۸۷





















Copyright: gooya.com 2016