مقدمه :
در سالهای اخیر و به ویژه پس از برملا شدن افتضاحات و جنایات صورت گرفته توسط مسعود رجوی و فرقهای که او رهبری میکرد و بدنامی این فرقه در افکار عمومی، نظام اسلامی به تلاش مضاعفی برای تحریف تاریخ و توجیه کشتارهای خود دست زده و میکوشد برای جانیانی چون لاجوردی و ... آبرو کسب کند. کاندیدا شدن جنایتکاری همچون رئیسی آن هم پس از افشای نوار صوتی دیدار آیتالله منتظری با اعضای هیأت کشتار ۶۷ حاکی از به سیم آخر زدن جانیان و گستاخی بیش از حدشان است. نمایش فیلم «ماجرای نیمروز» و دیگر محصولات تولید شده در دستگاه تبلیغات نظام اسلامی بخشی از این سیاست مزورانه است. بیخود نیست که خامنهای در مورد «ماجرای نیمروز» میگوید:
«این فیلم بسیار خوب بود. همه اجزای فیلم عالی بود، کارگردانی عالی بود، بازیها عالی، قصه عالی بود. فیلم خوشساخت بود.»
از آنجایی که خامنهای در دیدار با تولیدکنندگان «ماجرای نیمروز» خواستار تهیه فیلمی راجع به لاجوردی شده و گفته است:
«انشاءالله یک کاری هم برای آقای لاجوردی بکنید. ایشان از آن شخصیتهایی است که شایسته است برایشان کار انجام بشود. در این فیلم اسمش بود اما لاجوردی کسی است که از قبل از انقلاب ما به او میگفتیم "مرد پولادین. "»، (۱) مطلبی که در پی میآید را تهیه کردم تا کار «مقام معظم رهبری» و کارگردان فیلم را راحتتر کرده باشم.
ذکر این نکته لازم است که جنایتهای صورت گرفته توسط لاجوردی در «دوران طلایی امام» به پای همهی مسئولان نظام نوشته شده و به همین علت است که همهی بخشهای نظام اسلامی از «اصلاحطلب» و «اصولگرا» و «اعتدالگرا» گرفته تا جبهه پایداری و خانواده لاجوردی و خامنهای و نمایندگانش بصورت مشترک و هماهنگ با جدیت تمام از فیلم پلید و کثیف «ماجرای نیمروز» دفاع میکنند. بدون شناخت لاجوردی و جنایاتی که مرتکب شد تصویر روشنی از «دوران طلایی امام» به دست نمیآید، تلاش من در این نوشته همه آن است که نوری تابانده باشم بر سیاهیهای آن دوران و دفاع از نسل درخشانی که توسط لاجوردی و نظام اسلامی پرپر شد.
****
سیداسدالله لاجوردی در سال ۱۳۱۴ در خانوادهای فقیر و پرجمعیت در جنوب تهران به دنیا آمد. طیبه خواهر کوچکتر او که در تهران کلاسهای قرآن داشت و از روابط نزدیکی با برادرش برخوردار بود در سال ۱۳۹۲ توسط عروساش کشته شد. قاتل ادعا میکرد که از آزار و اذیت او به جان آمده بود.
لاجوردی تا سال دوم دبیرستان تحصیل کرد و در نوجوانی کنار پدرش مشغول هیزم فروشی شد. در سالهای اخیر از آنجایی که نمیشد برای او مانند دیگر مسئولان نظام اسلامی مدرک دکترا و کارشناسی جور کرد مدعیشدهاند که او ادبیات عرب و علوم حوزوی را در حد کفایه فرا گرفته و جزو شاگردان بهشتی و مطهری بوده است! از هوش و فراست او سخن به میان میآورند و در مورد جلسات تفسیر قرآن که در منزلش برگزار میشد داستانسرایی میکنند. در حالی که «اسدالله بادامچیان» در خم رنگرزی نظام تبدیل به «دکتر بادامچیان» میشود به تراشیدن سوابق «علمی» برای لاجوردی نمیتوان خرده گرفت.
طیبه لاجوردی در مورد ویژگیهای اخلاقی برادرش میگوید:
«یادم هست که یک بار هوا خیلی گرم بود و من روبندهام را بالا زده بودم. وقتی رسیدیم خانه، دیدم برادرم با تغیّر به من نگاه میکنند. علت را که پرسیدم، گفتند، «دیگر نبینم روبندهات را بالا بزنی». (۲)
لاجوردی در سال ۱۳۴۰ با دختری ۱۳ ساله به زنام زهرا گل گل ازدواج کرد و صاحب ۵ فرزند پسر و یک دختر به نامهای محمد ، زهره ، حسین ، حسن، احسان و ... شد.
محمد و حسین فرزندان بزرگ او در سالهای ابتدایی ۶۰ در دادستانی اوین به فعالیت مشغول بودند و بعدها یکباره گفته شد که حسین «دکتر» است و پزشک اما «مطب» ندارد. محمد فرزند بزرگ لاجوردی در مجموعهی موشکی باغ شیان در لویزان، در طرح «یا مهدی» و «پروژه تاو» مسئولیت داشت و مدتها در لبنان و کشورهای عربی مأموریتهای مختلف را دنبال میکرد.
محمد همچنین در دروانی که محمد سعیدی (۳) معاونت برنامهریزی و امور بینالملل سازمان انرژی اتمی را به عهده داشت سرپرست دفتر روابط بینالملل سازمان انرژی اتمی بود. زهره السادات لاجوردی معاون مرکز اموربانوان در دولت احمدینژاد و عضو شورای مرکزی «جبهه پایداری» است که کوشید به مجلس شورای اسلامی و شورای شهر تهران راه یابد اما موفقیتی حاصل نکرد.
مبارزه و زندان شاه
لاجوردی همراه صادق اسلامی و سیدحسن شاهچراغی اعضای شاخص هیأت مسجد سیدعلی یکی از سه گروه تشکیلدهندهی هیأتهای مؤتلفه اسلامی در سال ۱۳۴۲بودند.
از آنجایی که زینب خواهر لاجوردی، همسر صادق امانی بود، پای او به ترور حسنعلی منصور در سال ۱۳۴۳ باز شد و با این که نقشی در این ترور نداشت به یک سال و نیم زندان محکوم شد. وی در زمان دستگیری، در خانیآباد به هیزم فروشی در مغازه پدرش مشغول بود.
وی پس از آزادی از زندان ترقی کرد و در بازار جعفری تهران به فروش روسری و دستمال و لباس زیرزنانه پرداخت که در روایتهای رسمی نظام اسلامی، تنها به فروش روسری و دستمال که پس از انقلاب به آن اشتغال داشت، اکتفا میشود.
لاجوردی در زندان زمان شاه به تعریف و تمجید از آیات قرآن در بارهی «حوری و غلمان» میپرداخت و شغل خود را با ولع خاصی «جواهردان فروش» معرفی میکرد. وقتی از او در مورد این شغل سؤال میشد با لودگی خاص خودش میگفت: «جواهردان» یعنی شورت و کرست زنانه.
وی در اردیبهشت ۱۳۴۹ به اتهام پرتاب کوکتل مولوتف به دفتر شرکت هواپیمایی اسرائیلی «ال عال» پس از بازی تیم فوتبال تاج تهران و هاپوئل اسرائیل در فینال جام باشگاههای آسیا دستگیر و به ۴ سال زندان محکوم شد.
در کتابها و مقالات و خاطرهنویسیهای انتشار یافته از سوی نهادهای اسلامی موضوع را به بازی تیم ملی فوتبال ایران و اسرائیل در جام ملتهای آسیا که در سال ۱۳۴۷ برگزار شد ربط دادهاند که نادرست است. آزادی وی در فروردین۱۳۵۳ ده ماه بیشتر طول نکشید این بار به اتهام همکاری با حسین جنتی (۴)یکی از اعضای سازمان مجاهدین و ادامه ارتباطات قبلی و ... بازداشت و به ۱۸ سال حبس محکوم شد اما در حالی که تنها دو سال و نیم از محکومیتاش را سپری کرده بود در پی سیاست ساواک مبنی بر آزادی وابستگان مؤتلفه از زندان آزاد شد.
ضدیت و دشمنی اعضای هیأت مؤتلفه با نیروهای مترقی و انقلابی زبانزد بود. ریشهی آن جدای از منافع اقتصادی و طبقاتی، بر میگشت به درگیریهایی که آنها در زندان شاه با این نیروها داشتند و ساواک به زعم خود با تیزبینی از آن به نفع خود استفاده میکرد. اما سیاست سادهانگارانهی ساواک که روحانیت و بازار را متحد خود در مبارزه با چپ و مجاهدین میدید، به ضدخودش تبدیل شد و همین افراد گردانندگان تظاهراتهای سال ۵۷ در تهران شدند. بخشی از رهبران مؤتلفه در سال ۵۵ با درخواست عفو از شاه، به منظور تلاش برای جلوگیری از پیوستن جوانان به گروههای مترقی و انقلابی - بهویژه مجاهدین و کمونیستها- از زندان آزاد شدند و باقیماندهی آنها که لاجوردی، بادامچیان، احمد احمد و کچویی و ... نیز در میانشان بودند، بنا به توصیهی ساواک در مردادماه ۵۶ با همان هدف از زندان آزاد شدند و به دیگر وابستگان این جریان در کشور پیوستند. در دوران تسلط لاجوردی و اعضای مؤتلفه بر دادستانی انقلاب اسلامی به خاطر نقطه ضعفی که در زمان پهلوی داشتند و غالباً با درخواست و استغاثه تقاضای عفو کرده بودند و بعد از انقلاب آن را «تاکتیکی» جا میزدند، میکوشیدند بدون دریافت انزجارنامه و در بسیاری موارد مصاحبهی تلویزیونی زندانیان را آزاد نکنند تا به نوعی خود را توجیه کنند. این موضوع سپس به رویه دادستانی انقلاب اسلامی برای آزادی افراد تبدیل شد بدون آن که به ریشهی آن توجه کنند.
در روزهای بحرانی سال ۵۷ وی در کنار حاج مهدی عراقی و دیگر رهبران جمعیت مؤتلفه از مسئولان انتظامات کمیته استقبال از خمینی بود و پس از پیروزی انقلاب در مدرسه علوی زندانبانی از دستگیرشدگان روزهای پس از انقلاب را به عهده داشت.
اسدالله جولایی یکی از اعضای مؤتلفه و از نزدیکان لاجوردی در اوین، در این باره میگوید:
«تشکیلات استقبال از امام را مؤتلفه برگزار کرد وقتی در یکی از شبهای پیروزی انقلاب آن سران کفر (نصیری، ناجی، رحیمی و خسروداد) در پشت بام مدرسه رفاه به درک واصل شدند، مدرسه علوی ۲ نیز زیرزمینی داشت که این خائنان را پس از دستگیری به آنجا و مدرسه رفاه میآوردند لاجوردی تقریبا مسئولیت نگهداری از آنها و زندانبانی را بر عهده داشت. » (۵)
اولین پست رسمی او در نظام اسلامی مسئولیت حفاظت دادستانی اوین بود که یکی از معاونتهای قدوسی محسوب میشد.
چگونگی راه یابی به دستگاه قضایی
حمیدرضا نقاشیان، محافظ خمینی در ماههای اولیه انقلاب و مسئول پیگیری پرونده گروه فرقان از سوی خمینی تعریف میکند که وی به علیاکبر ناطقنوری پیشنهاد کرده بود که لاجوری دادستان پرونده فرقان شود و کارت ورود لاجوردی به اوین را امضاء میکند. نکتهی جالب توجه این است که بازجو و قاضی پرونده، دادستان همان پرونده را انتخاب میکنند. بعید میدانم در هیچ کجای دیگری از دنیای معاصر چنین اتفاقی افتاده باشد. با این حال لاجوردی در جریان دادگاه گروه فرقان و تقی شهرام و اعدام خانم فرخروپارسا و ... دادستان انقلاب اسلامی نبود بلکه نمایندهی دادستان بود.
هنگامی که بهشتی کارایی او را در عمل دید، روی انتخاب وی به عنوان دادستان انقلاب اسلامی مرکز که با هیچ معیار حقوقی نمیخواند تأکید کرد که با تأیید خمینی همراه شد.
حاج احمد قدیریان، معاون اجرایی دادستانی کل انقلاب و دادستانی انقلاب اسلامی مرکز در رابطه با چگونگی انتخاب لاجوردی به سمت دادستانی انقلاب اسلامی مرکز میگوید:
«آقای بهشتی با آقای قدوسی صحبت کرده بودند که چنانچه بخواهید ریشهی منافقین و گروههای معاند را خشک کنید باید از کسانی استفاده کنید که با آنها درگیر بودهاند. از این لحاظ آقای لاجوردی در رأس همه قرار داشتند.» (۶)
اسدالله جولایی درمورد چگونگی انتخاب لاجوردی میگوید:
لذا با پیشنهاد شهید بهشتی، شهید قدوسی حکم دادستانی انقلاب تهران را برای لاجوردی صادر کرد که بنده هم با عنوان معاون اداری و مالی همزمان در دادستانی کل کشور و دادستانی تهران انقلاب تهران مشغول به کار شدم.» (۷)
بادامچیان نیز تأکید میکند لاجوردی انتخاب بهشتی بود:
«شهید بهشتی گفتند شما مسئولیت زندان ها و دادستانی را برعهده بگیرید. شهید لاجوردی به مزاح پاسخ داده بود که من اینهمه در زندانهای شاه بودم باز میخواهید من را به زندان بفرستید اما شهید بهشتی پاسخ داده بود ما به تو ایمان داریم و اهل ظلم کردن نیستی. زندان را میشناسی و میدانی رنج زندان چیست. آیا نمیخواهی انجام وظیفه کنی تا زندانی اسلامی داشته باشیم. این تکلیف شرعی است.» (۸)
اگرچه بادامچیان داستانسرایی میکند و لاجوردی پس از انقلاب به جز زندانبانی کاری نکرده بود و پیش از آن هم مسئولیت حفاظت دادستانی را به عهده داشت اما در جای دیگری تأکید میکند لاجوردی پس از آن که متوجه شد بهشتی موضوع را با خمینی در میان گذاشته و تأیید او را گرفته این مسئولیت را قبول کرد. (۹)
لاجوردی در ۲۰ شهریور ۱۳۵۹ دادستان انقلاب اسلامی مرکز شد و از این تاریخ با هدایت بهشتی و قدوسی پروژهی سرکوب نیروهای سیاسی و مهار بنیصدر به مورد اجرا گذاشته شد. ترکیب لاجوردی و کچویی و قدیریان و دیگر اعضای مؤتلفه در دادستانی اوین، تردیدی باقی نمیگذاشت که روزهای سختی در راه است. تا پیش از این تاریخ، قدوسی خود شخصاً دادستانی انقلاب اسلامی مرکز را نیز به عهده داشت و مدتی نیز سیدرضا زوراهای دیگر عضو مؤتلفه که تحصیلات حقوقی داشت داستان تهران بود.
انتخاب لاجوردی به این سمت، پس از آن بود که محمدعلی رجایی، وی را به عنوان وزیر بازرگانی به بنیصدر پیشنهاد کرد و با مخالفت او روبرو شد. از همین جا بود که لاجوردی کینهی مضاعف بنیصدر را نیز به دل گرفت.
لاجوردی بلافاصله پس از تصدی پست دادستانی انقلاب اسلامی مرکز محاکمهی محمدرضا سعادتی را برگزار کرد و سپس صادق قطبزاده را به خاطر یک گفتگوی تلویزیونی با عنوان «بحث آزاد درباره عملکرد رادیو تلویزیون پس از انقلاب» بازداشت کرد که به خاطر اعتراضات شدید در مجلس و در درون نظام اسلامی خمینی دستور آزادی وی را داد. (۱۰)
از هنگامی که لاجوردی دادستان انقلاب اسلامی شد تا فروردین ۱۳۶۰ صدها هوادار مجاهدین و وابستگان گروههای سیاسی در تهران دستگیر و در اوین به بند کشیده شدند. در این دوران لاجوردی در بسیاری از توطئههای علیه بنیصدر شرکت داشت و کلید حذف رئیس جمهور با حکم لاجوردی برای توقیف دهها روزنامه و نشریه از جمله میزان ارگان نهضتآزادی و انقلاب اسلامی ارگان بنیصدر در ۱۷ خرداد ۱۳۶۰ که در هماهنگی با بهشتی صادر گردید، زده شد.
لاجوردی بدترین گزینهی ممکن برای فضای سیاسی جامعه بود. وی از زندان زمان شاه دشمنی آشتیناپذیر خود با دیگر نیروهای سیاسی را نشان میداد. محسن رفیق دوست یکی از نزدیکان وی در این مورد میگوید:
«در زمان حکومت شاه با شهید لاجوردی در زندان طاغوت بودیم. در زندان مقابل مجاهدین خلق قرار داشتیم. حتا حرکاتمان برخلاف آنها بود. در ساعتهای هواخوری اول صبح در زندان، منافق، چپی و راستی همه با هم میدویدند اما شهید لاجوردی میگفت ما حتا با اینها نمیدویم. وسط آنها برخلاف جهتی که میدویدند حرکت میکردیم تا بدانند ما با آنها نیستیم. (۱۱)
یکی از زندانیان مجاهد برایم تعریف کرد در حالی که با محمد حیاتی یکی از اعضای مجاهدین در حیاط زندان قصر در حال قدمزدن بودند با لاجوردی روبرو شده و کمی پسته به او تعارف میکنند. لاجوردی در پاسخ این مهربانی، پرخاشگرانه و با دهانی کفآلود به آنها میگوید «من از شما پسته بگیرم؟! من یک اسلحه دارم برای مبارزه با رژیم، یکی برای مبارزه با شما و دیگری برای مبارزه با کمونیستها.»
لاجوردی بین سالهای ۵۴ تا ۵۶ که از زندان آزاد شد به خاطر رفتارهای گزنده و غیرقابل تحملاش مورد نفرت و بایکوت زندانیان سیاسی بود و شرایط سختی را متحمل شد. به همین خاطر بهشتی او را مناسب برای امر «دادستانی» شناخت و او تلافی همهی عقدهها و حقارتهایش را سر زندانیان بیدفاع درآورد.
در دوران قدرت لاجوردی ضدیت هیستریک او بیش از همه متوجهی هواداران سازمان مجاهدین و سازمان پیکار بود. به همین خاطر در میان گروههای چپ سازمان پیکار به نسبت، بیشترین قربانیان را داشت و تقریباً قلع و قمع شد.
در سالهای بعد مشخص شد که برای اجرای مسئولیت بزرگی که لاجوردی به دوش داشت، خمینی و فرزندش احمد نیز روی او سرمایهگذاری ویژهای کرده بودند. با توجه به حکم خمینی برای بازگشت لاجوردی به دادستانی انقلاب وی تنها دادستان کشور بود که حکمش را نه از دادستان کل انقلاب که از شخص خمینی گرفته بود و با حمایت او و فرزندش به کار خود ادامه میداد و به همین دلیل خود را پاسخگو به هیچ کس جز شخص خمینی نمیدید.
بهخاطر چنین سرسپردگیای بود که خمینی و فرزندش احمد، علیرغم مخالفتهای بسیار با لاجوردی که دامنهی آن تا درون نظام و نزدیکترین حلقهها به خمینی کشیده شده بود، وجود او را در پست دادستانی انقلاب "لازم" و برکناری او را "فاجعه" میدانستند و بیش از دو سال در مقابل درخواست برکناری او ایستادگیکردند.
خمینی در این باره میگوید:
«در این آخر كه قضیه زندان اوین پیش آمد و شكایاتی از آقای لاجوردی میشد و مخالفتهایی میشد [غیر] از احمد كسی را ندیدم كه بیشتر از آقای لاجوردی طرفداری كند و دفاع نماید و وجود او را برای زندان اوین لازم و بركناری او را تقریباً فاجعه میدانست.» (۱۲)
لاجوردی الگوی سرکوب و کشتار در نظام اسلامی
در تمامی نظامهای سیاسی، آنچه در مرکز کشور میگذرد به عنوان الگویی برای دیگر شهرها به کار میرود. نظام اسلامی هم از این قاعده مستثنی نبود. لاجوردی با بهکار انداختن جوخههای اعدام در ۳۱ خرداد و ۱ تیر ۱۳۶۰ کلید بزرگترین کشتارهای سیاسی معاصر در کشورمان را زد و سپس با حضور در کنار محمدیگیلانی به تهدید نیروهای سیاسی پرداخت و از آن تاریخ واژهی «بغی» و «باغی» یا «خروج بر امام عادل» را باب کردند که با توسل به آن هزاران نفر را مقابل جوخهی اعدام قرار دادند.
اعدام سعید سلطانپور شاعر و کارگردان تأتر میهنمان که دو ماه قبل درسر سفرهی عقدش توسط گروه ضربت لاجوردی دستگیر و در اوین به بند کشیده شده بود، و به جوخهی اعدام سپردن دهها دختر و پسر نوجوان حتا بدون احراز هویت و صدور اطلاعیه رسمی و دعوت از خانوادهها برای مراجعه به اوین جهت شناسایی فرزندانشان، جواز رسمی انجام بیرحمانهترین جنایات در سراسر کشور بود. لاجوردی در زیرپاگذاشتن معیارهای انسانی پیشقدم و الگو بود. او به عنوان «میرغضب» خمینی معرفی شده بود و دیگران میکوشیدند از او الگوبرداری کنند.
سید مرتضی بختیاری که کولهباری از جنایت را در طول ۴ دهه گذشته از دادستانی مشهد گرفته تا ریاست سازمان زندان ها و استانداری و وزارت دادگستری و معاونت دادستانی کل و قائم مقامی رئیسی و ... با خود حمل میکند در مورد لاجوردی میگوید:
«تا اینکه پس از پیروزی انقلاب اسلامی شهید لاجوردی دادستان انقلاب شد و من هم کار قضایی را در دادستانی تربتحیدریه آغاز کرده بودم. چند قرار ملاقات با ایشان گذاشتم که به تهران بیایم تا روی باندهای نفاق کار میکردیم. از آنجا با لاجوردی در اوین بیشتر آشنا شدم. چندبار هم این شهید به مشهد آمدند از بخشهای مختلف مثل زندان وکیلآباد و بند گروهکها و زندان قوچان بازدید کردند.» (۱۳) لاجوردی شخصاً به دیگر زندانهای مهم کشور از جمله شیراز، اصفهان، تبریز و ... نیز سرمیزد.
جان ستاندن و شکنجه برای او سادهترین کار بود و از رنجبردن مخالفان شاد میشد و احساس شعف میکرد. این را در برق نگاهش و خطوط چهرهاش میشد دید. او واجد همان خصوصیاتی بود که در مورد «مالک» خازن و رئیس جهنم از او در روایتهای شیعی ترسیم میشود. در این روایتها بر «جثهی عظیم، هیأت بسیار زننده، غضبناکی، ترشرویی و و ترسناک بودن» وی تأکید شده است. از آنجایی که لاجوردی خود را «خازن» جهنم خمینی میدید، میکوشید دقیقاً شبیه به او رفتار کند:
«حضرت رسول(ص) فرمود که در شب معراج چون داخل آسمان اول شدم هر ملکی که مرا دید خندان و خوشحال شد تا آنکه رسیدم به ملکی از ملائکه که عظیم تر از او با هیأتی بسیار زننده در حالی که غضب از جبینش ظاهر بود، پس آنچه ملائکه دیگر از تحیت و دعا نسبت به من بجا آوردند، او بجا آورد، لکن نخندید و خوشحالی که دیگران داشتند، او نداشت. از جبرائیل پرسیدم که این کیست که من از دیدن او بسیار ترسان شدم؟ گفت: گنجایش داری که از او بترسی و ما همه از او میترسیم؛ این خازن جهنم است و هرگز نخندیده است و از روزی که حق تعالی او را سرپرست جهنم کرده تا امروز پیوسته خشم و غضبش بر دشمنان خدا و اهل معصیت زیاده میگردد، و خدا به این ملک میفرماید که انتقام از ایشان بکشد.» (۱۴)
هاشم رخفر معاون کچویی میگوید:
«بنی صدر تلاش داشت نگذارد خانم پارسا [ وزیر آموزش و پروش دولت هویدا] اعدام شود و به هر دری هم زده بود. من و لاجوردی شب به منزل آقای محمدیگیلانی رفتیم و حکم گرفتیم برای اعدام خانم پارسا و همان شبانه هم اعدام شد. آقای گیلانی پرسیده بودند این همه عجله برای چیست؟ که دلیلش را گفتیم و ایشان هم قانع شد.» (۱۵)
پس از ترور محمد کچویی در ۸ تیرماه ۶۰ که لاجوردی با پنهان شدن پشت درختهای تنومند اوین جان سالم به در برد، وی حاکم بلامنازع اوین شد و همزمان سه پست سرپرست زندانهای دادستانی انقلاب اسلامی مرکز، دادستان انقلاب مرکز و ریاست اطلاعات دادستانی را بر عهده داشت و به هیچ وجه حوزه قضایی را به رسمیت نمیشناخت و خود را صاحباختیار قضایی در سراسر کشور میدانست. جان بدر بردن لاجوردی از حادثهی ۸ تیر که در واقع هدف اصلی آن بود، کینه و نفرت وی از مجاهدین و زندانیان مجاهد را دو صد چندان کرد.
نفرت او تا آنجا بود که حتا به جنازهی قربانیان هم رحم نمیکرد. پس از حمله به پایگاهی که موسی خیابانی و اشرف ربیعی در آن حضور داشتند، جنازهی کشته شدگان را به اوین آورده و ابتدا در زیرزمین ۲۰۹ جهت شناسایی به نمایش گذاشته بودند. من به چشم خود دیدم لاجوردی در حالی که از خوشحالی در پوستش نمیگنجید، پاسداران در حضور او از روی جنازهها با پوتینهایشان عبور میکردند و با گرفتن موی جنازهها آنها را جا به جا میکردند.
پس از حمله به پایگاههای مجاهدین در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ جنازهها را به اوین آورده بودند، شاهدان عینی برایم تعریف کردند جنازه زنان را لخت با یک لباس زیر در اوین گذاشته بودند و لاجوردی ادعا میکرد آنها را در همین حالت به قتل رساندهایم.
جنازه زندانیانی را که به خاطر شکنجههای وحشیانه در بهداری اوین جان میسپردند روزها در میان آشغالها و در سطل آشغال پشت بهداری رها میکرد. من دو نمونهی آن را به چشم خودم دیدم.
جنازهی اعدامشدگان را برای خالیشدن خونشان در تپههای اوین رها میکرد. پیشتر بارها اتفاق افتاده بود که به خاطر جاری شدن خون از پشت کامیون حمل جنازه، مردم متوجه جنایات صورت گرفته شده بودند. در موارد متعددی گربههای آشپزخانهی اوین از اجساد رها شده در تپهها تغذیه میکردند. شاهدان عینی ماجرا که آن موقع نوجوانان ۱۴- ۱۵ سالهای بودند که در محوطهی اوین کار میکردند برایم تعریف کردند جنازهای را دیده بودند که نیمی از صورت او را گربهها خورده بودند.
در شهریور ۱۳۶۰ چندین بار محکومین به اعدام را در مقابل ساختمان دادستانی اوین با استفاده از شاخههای تنومند درختهای چنار اوین در مقابل چشمان حیرتزدهی تعدادی از زندانیان دار زد. روزها و ساعتها جنازهها را به همان حال رها میکرد و زندانیان را به دیدن آنها میبردند. گاه بدون آن که متوجه باشی به خاطر چشمبند داشتن پاسداران به گونهای عمل میکردند که به شدت به پیکر آویزان قربانی برخورد کنی. سپس یکی از بستگان نزدیک حاج سعید امامی که زندانی تواب بود و آهنگر، یک دار ویژه ساخت که در نزدیکی دفتر زندان قرار داشت و به وقت نیاز از آن استفاده میکردند.
پروانه علیزاده در کتاب «خوب نگاه کنید راستکی است»، به دارزدن حبیبالله اسلامی اشاره میکند که جلیل بنده محافظ لاجوردی ضمن معرکهگیری و دلقکبازی با چوب به پیکر او که از درخت آویزان بود میزند و تأکید میکند «خوب نگاه کنید راستکی» است.
رحم و شفقت در او راهی نداشت؛ تا آنجا که سیدحسین موسویتبریزی یکی از شقیترین جانیان نظام اسلامی و دادستان کل انقلاب در سالهای سیاه دههی ۶۰ او را چنین میخواند:
در زمان دادستانی كل خود من به حضرت امام(ره) گزارش داده بودم كه مرحوم آقای لاجوردی در زندان اعمال خشونت میكند و رفتار درستی ندارد ... برخوردهای خارج از قانون داشت كه قابل توجیه نبود. در رابطه با برخوردهای خشن باید خیلی مواظبش میشدیم. از طریق نمایندگان مجلس هم این مسئله به گوش حضرت امام رسیده بود. من آقای فهیم كرمانی (۱۶) را آوردم در اوین معاون ایشان كردم كه مواظب همین مسائل باشد. (۱۷)
بازجویان و شکنجهگران نیز تحت فشار او قرار داشتند. هر هفته بیلان کارشان را مورد رسیدگی قرار میداد و آمار زندانیانی را که توسط آنها بازجویی و به اعدام یا احکام سنگین محکوم شده بودند مورد سؤال قرار میداد. بازجوی خوب کسی بود که برای تعداد بیشتری از "مجرمان سیاسی" تقاضای اعدام کند. هرکس که بیرحمتر بود نزد او مقربتر بود.
«حامد ترکه» بازجویی بود اهل ارومیه، به خاطر آن که متهمی را زیر شکنجه در سال ۱۳۵۹ کشته بود او را به اوین منتقل کرده بودند تا آبها از آسیاب بیافتد. لاجوردی مسئولیت بندهای ۴ گانهی اوین را به او سپرده بود. «حامد ترکه» در بیرحمی نمونه نداشت، برای آن که اتاق زندانیانی را که به بند اعزام میشدند معین کند ابتدا پاهای آنها را با پوتین لگد میکرد تا متوجه شود شکنجه شده یا نه. وی از شکنجه به عنوان «هواگیری» یاد میکرد. حامد به خاطر کینهجویی فردی، «شمسالله» یک زندانی اهل قروه کردستان را که هیکلی ورزیده داشت بارها در همان محوطهی بندهای چهارگانهی اوین مورد شکنجه قرار داد و عاقبت در حالی که روزها او را با دستبند از نردههای پلههای بند آویزان کرده بود به قتل رساند. دلیل این همه کینهتوزی این بود که شمسالله به حامد گفته بود شبیه به نامزد اوست. لاجوردی پس از مشاهدهی ظرفیت جنایتکاری او و به پاس چنین خدماتی بود که او را ارتقاء مقام داد و مسئولیت شعبه ۶ دادستانی را به وی سپرد. این شعبه ویژه زندانیان چپ غیر تودهای و اکثریتی بود.
اوین در دوران لاجوردی یک کشتارگاه انسانی بود. افراد به سادگی زیر شکنجه جان میدادند. مثل آب خوردن حکم «ضرب حتیالموت» یعنی بزنید تا مرگ صادر میشد. در اثر شکنجه موارد متعددی بود که انگشتهای پای زندانی در اثر ضربات کابل قطع میشدند. پیوند پوست ران زندانی به کف پایش یکی از عملهای مرسوم در اوین بود. بازجویان با لودگی و به منظور تحقیر زندانی میگفتند کاری میکنیم که کف پایت مو در بیاورد.
موارد دیالیز آنقدر زیاد بود که مجبور شدند برای زنده نگاه داشتن زندانیان شکنجه شده، دستگاه همودیالیز برای بهداری زندان تهیه کنند تا بتوانند از آنها اطلاعات بیشتری کسب کنند. در این دوران بازجویان به اتاق شکنجه «سی سی یو» یا بخش مراقبتهای ویژه میگفتند. در اوین از کابل به عنوان «قانون اساسی» یاد میشد.
تصویر پاهای شکنجه شدهی حسین دادخواه که به طرز معجزهآسایی هنگام انتقال به مشهد در راهآهن تهران از دست پاسداران گریخت، سند کوچکی است از جنایاتی که روزانه در اوین صورت میگرفت. انگشتهای پای وی قطع شده و قانقاریا گرفته بودند. تعدادی از کسانی که آثار شکنجه روی بدنشان بود مانند عبدالحمید صفاییان که انگشتهای پایش قطع شده بود، در کشتار ۶۷ به منظور از بین بردن آثار جنایت اعدام شدند.
بر اساس تجربهی دهسالهی زندانم و تحقیقاتی که انجام دادهام کسی را سنگدلتر از او سراغ ندارم؛ چرا که بیرحمی و شقاوتش را میگذاشت پای انجام تکلیف الهی و رسالتی که بر دوش او گذاشته شده بود.
هر چه بیشتر او را میشناختم، بیشتر به دقت نظر و زیرکی بهشتی در کشف استعدادی همچون لاجوردی برای قلع و قمع گروههای سیاسی پی میبردم. برای سرکوب عناصر و جریانهای انقلابی، لاجوردی بهترین گزینه بود.
وی در دوران قدرتش در مجلس شورای اسلامی حاضر شد و در پاسخ به انتقادات نمایندگان به درستی گفت اگر ما نبودیم شما هم نبودید.
چهرهی بدون رتوش لاجوردی
دستگاه تبلیغاتی رژیم میکوشد از لاجوردی یک چهره دلرحم، رئوف و مهربان که زندانیان سیاسی عاشقاش بودند و در مرگش برای او ترانه و سرود ساختند بسازد. و آنچه را که در مورد وی گفته میشود دروغپردازی منافقین و کسانی که حتا او را به قیافه نمیشناختند جا بزند.
اسدالله بادامچیان یکی از چهرههای منفور نظام اسلامی که به یکی از کثیفترین و جانیترین خانوادههای ایرانی [بادامچیان، امانی، شاهی، لاجوردی، اسلامی، رخفر ...] در تاریخ معاصر تعلق دارد و به صورت خانوادگی، حزبی و صنفی در جنایت و کشتار دست داشتهاند جعلیات عجیب و غریبی را راجع به لاجوردی سرهم میکند تا با انکار نقش لاجوردی در شکنجه و قتل و تجاوز برای وی آبرو بخرند.
«یک روز آقای بهشتی به زندان رفته بودند و یک زن منافق جلوی ایشان آمد و شروع کرد به: در زندان من را مورد تجاوز قرار دادند و بارها لاجوردی به من تعدی کرده است، در این حین آقای لاجوردی پشت سر آقای بهشتی بود. آقای بهشتی پرسید: شخص لاجوردی بود؟ گفت: بله. پرسید: با صورت باز بود؟ گفت: بله با صورت باز بود. گفتند: شما آقای لاجوردی را ببینی میشناسی؟ گفت: بله، میشناسم، پس گفت: ببین در این جمع لاجوردی هست یا نه. زن گفت: نه، در این جمع نیست. آقای لاجوردی جلو آمد و گفت: خانم، من لاجوردی هستم، چطور این حرفها را میزنی؟! و کمی با او صحبت کرد، آقای بهشتی هم گفت: چرا حرفهای دروغ را میزنی؟ این خانم خجالت کشید و گریه کرد و گفت: سازمان به من گفته شما که به زندان میآیی این حرفها را بزنم.» (۱۸)
این موضوع مربوط به قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ است. بهشتی تنها یک بار از اوین در سال ۱۳۵۹ دیدار کرد و در هفتم تیر ۱۳۶۰ کشته شد. تمام نشریات و روزنامههای مجاهد و دیگر ارگانهای رسمی و غیررسمی مجاهدین تا پیش از مرگ بهشتی موجود هستند، در هیچ کجا حتا یک مورد در ارتباط با تجاوز به زندانیان زن مجاهد در زندان اوین خبری انتشار نیافته است. هیچ کجا به شکنجهی زندانیان توسط شخص لاجوردی اشاره نشده است. موضوع شکنجه و تجاوز به زندانیان زن و ... بعد از قتل بهشتی مطرح شده است.
نکتهی حیرتآور این که سازمان مجاهدین از قبل میدانست که قرار است هوادار مزبور هنگام فعالیت سیاسی نسبتاً آزاد دستگیر شود؛ آنها همچنین میدانستند که بهشتی قرار است از زندان اوین دیدار کند؛ از همه مهمتر میدانستند که هوادار مورد نظر قرار است با بهشتی روبرو شود؛ به همین دلیل سناریو جور کرده و او را متقاعد میکنند که نزد بهشتی به دروغ بگوید لاجوردی بارها به او تجاوز کرده است، اما یادشان میرود عکس لاجوردی را به او نشان دهند. هرچند لاجوردی چهرهی مخفی نبود و عکس و تصویرش در رسانهها پخش میشد.
اسدالله جولایی معاون لاجوردی داستان ابلهانهی دیگری را جور کرده میگوید:
در یک مقطعی از دوره دادستانی لاجوردی مادر یک زندانی در دیدار با شهید بهشتی رئیس و معمار دستگاه قضایی مدعی شد ناخن انگشتان دست فرزندش را شکنجهگران زندان اوین کشیدهاند و او در ملاقات از پشت شیشه انگشتانش را به مادرش نشان داده است. در تماس شهید بهشتی با لاجوردی مشخص شد چنین چیزی صحت ندارد.
اما شهید بهشتی برای روشن شدن ابعاد قضیه دستور تشکیل جلسهای را با حضور آن زن و پسرش را داد. لاجوردی محیطی را فراهم کرد که همه در آن حضور داشتند و این درحالی بود که آن زندانی خودش خبر نداشت که موضوع چیست. شهید بهشتی در آن جلسه به آن زن گفت حرفهایت را تکرار کن و او هم حرفهای قبلی را بازگو کرد.
پس از آن به پسر آن زن گفت انگشتهایی که ناخنهایش را کشیدهاند نشان بده و آن زندانی از همه جا بیخبر هم دستهای سالمش را نشان داد.» (۱۹)
پیش از ۳۰ خرداد اتهامات مربوط به اعمال شکنجه و آزار و اذیت در گزارشهای بنیصدر و گروههای سیاسی آمده است و به موضوعاتی شبیه به این نیز اشاره نمیشود.
در به اصطلاح روشنگریهای بهشتی و لاجوردی و «کمیتهی بررسی شایعه شکنجه» خمینی و ... نیز مطلقاً به چنین مواردی اشاره نمیشود که میتوانست باعث افشای «نیات پلید» ضدانقلاب و دشمنان نظام شده و دست آنها را در «دروغگویی» و «شایعهپراکنی» رو کند.
همین داستان به گونهی دیگری توسط حسینعلی طاهرزاده (۲۰) یک استوار سابق ارتش و یکی از عوامل رژیم که دستگاه اطلاعاتی و امنیتی میکوشد او را از مجاهدین اولیه و همراهان حنیفنژاد قالب کند مطرح میشود. این بار خود لاجوردی مبتکر سناریو است و خبری از بهشتی و ... هم نیست:
«بعد از انقلاب در اوین لاجوردی از من دعوت كرد و گفت بیا این تخم و تركههایت را ببین. ببین توی ایران چی پاشیدی! آن موقع من در كمیته ستاد مشترك بودم. من به اوین رفتم. با لاجوردی از قبل همسلول بودیم و همدیگر را خوب میشناختیم. ... ایشان آمد و به من گفت: چطوری داداش؟ گفتم: خوبم. تو چطوری؟ داری جلادی میكنی؟ قاه قاه خندید و گفت: بیا میخواهم نشانت بدهم كه دارم چه میكنم. همین طور كه به طرف دفترش در طبقه ۲ یا ۳ میرفتیم، چند تا دختر آمدند. صدایشان زد و گفت بیائید. آمدند جلو. از آنها پرسید: در اینجا كسی شما را شكنجه كرد؟ هیچ یادم نمیرود.
یكی از دخترها كه مشخص بود او را نمیشناخت، گفت: بله. آقای لاجوردی ما را شكنجه كرد. لاجوردی به من اشاره كرد و گفت: این آقا را آوردهایم كه لاجوردی هر كاری كرده، تنبیهش كند. حالا بگویید چه شكایتی دارید؟ آنها حرفهایی زدند و بعد آقای لاجوردی به یکی از پاسدارها گفت آنها را ببرد.» (۲۱)
معلوم نیست حضرات چرا همان موقع که در جو نسبتاً باز سیاسی جامعه تحت فشار افکار عمومی قرار گرفته بودند در مورد دروغگویی «منافقین» و «کفار» با در دست داشتن چنین نمونههایی روشنگری نمیکردند و بعد از چند دهه به یاد سیاهکاریهای آنها افتادهاند.
سخنرانی لاجوردی در مراسم تودیعاش و ادبیاتی که به کار میگیرد به اندازه کافی گویاست تا نشان دهد او چه ویژگیهایی داشته و در شکنجهگاه و قتلگاه چگونه رفتار میکرده است:
«اختلافات ما لابد خب میدانید اختلاف ما هماش همین است. ما میگوییم آقا! گروهكها دانشگاه نباید بروند! این حزبالله كه نمرده حزبالله برود دانشگاه. گروهكها در دوائر دولتی ما نباید بروند، حزبالله برود. .... شما ببینید خیلی خب كمونیستها نروند در دوائر دولتی، دانشگاه هم نروند چون نه فكرش با شما موافق است نه عملش با شما موافق است. ... دعوای ما این است که ما میگوییم آقا ما نمیتوانیم تا زمانی كه من دادستان هستم موافقت بكنم این آقای سگ منافق، سگ كمونیست برود دانشگاه! نمیتوانم موافقت كنم برود در یكی از دوائر دولتی. من اعتقادم این است هنوز هم كه هنوزه، همین الان هم، همین امروزهام كه بیاورند، همین آخرین لحظات، بزنیدش بزنید كه از نظر ما تلافی است خب همهتان میدانید دیگر اینجوری روالمان اینها را میبینیم.
... ببینید برادران! اجازه بفرمائید خدمتتان عرض كنم. ببینید برادران، واقعیت قضیه این است كه خب من یك نوع طرز تفكری داشتم خاص خودم و شاید از این طرز تفكر خیلی از برادرهایم رنج بردند كه میدانم هم رنج میبرند. من معمولاً یك آدمی هستم مثل این چوبهای خشك میمانم، نمیدانم یک جوری، این جوریام دیگر! تحت تأثیر قرار نمیگیرم. شاید یك سری آن حالات طبیعی آدمهای معمولی را من از دست داده باشم. من اگر مثلاً فلانی زنگ میزد برای توصیه راجع به یك پرونده، خب شما واكنشهای من را خوب میدیدید كه چه جوری واكنش دارم، پرخاش میكردم. الان یك كسی زنگ زد، پدر خانمم زنگ زد كه فلانی باباش مریض است، من آن چنان از كوره در رفتم كه نزدیك بود با اینكه خوب میدانید پدر خانم انسان جای پدر آدم است دیگر و من هم به او بسیار علاقهمندم اما همین قدر كه زنگ زد گفت فلانی باباش مریضه یك فكری..، اصلاً نگذاشتم دیگر دنبال حرفش را بگیرد. آنچنان پرخاش كردم كه بیچاره ترسید گوشی را گذاشت زمین؛ یعنی حال من اینجوری است و اینها هم به طور طبیعی این جور نیست كه نخواهند با ضدانقلاب مبارزه بشود. میآیند یك مقداری آن جور كه سیاست ما هست عمل بشود و منم خب چون گفته بودم كه آن سیاستی كه شما میگویید من قبول ندارم، به این دلیل درگیر بودیم والا برادرانمان سخت علاقمندند به این مسئله كه مبارزه بكنند با گروهكها، منتهی با شیوهای كه خودشان میگویند و شماها هم باید واقعاً بالاخره تجربیاتی دارید، شما سرمایههای انقلابید.» (۲۲)
برای لاجوردی بزرگ و کوچک، پیر و جوان، زن و مرد، دختر و پسر، نوجوان و بالغ فرقی نمیکرد، برای همین معصومه شادمانی «مادر کبیری» را که در زمان شاه هر دو پایش آش و لاش شده بود و مورد آزار جنسی قرار گرفته بود و به خاطر شکنجههای وحشیانهای که در شعبه هفت دادستانی اوین متحمل شده بود قادر به ایستادن روی پا نبود، روی پتو به قتلگاه برد و به رگبار گلوله بست.
شخصاً در بازجویی و اعدام مادر سکینهی محمدی اردهالی که دو فرزندش یکی مسئول اطلاعات سپاه تبریز و از نزدیکان سیدحسین موسویتبریزی دادستان کل انقلاب وقت بود و دیگری معاون وزارت صنایع دولت میرحسین موسوی، مشارکت داشت.
فاطمه مصباح را در حالی که ۱۳ ساله بود مقابل جوخهی اعدام قرار داد. خواهرش عزت ۱۵ ساله بود که به رگبار ژ۳ بسته شد. همهی خواهران و برادران وی به همراه پدر و مادرشان کشته شدند. از یک خانوادهی ۸ نفری هیچکس باقی نماند.
نیلوفر تشید که به خاطر برادرانش علیمحمد و علیرضا، لاجوردی از او کینه داشت، در سن ۱۵ سالگی اعدام شد.
وقتی حسن معافی فرزند شریک، دوست و رفیق لاجوردی در بازار و حزب جمهوری اسلامی و صندوق جاوید و ... دستگیر شد، بلافاصله او را اعدام کرد تا مبادا پدرش بفهمد که فرزندش دستگیر شده و مانع ایجاد کند. وقتی مادر معافی در مقابل اوین، او را به ناسزا کشید، لاجوردی به دروغ و با خونسردی که تنها از او برمیآمد در پاسخ با قسم و آیه گفت: «حاج خانم من خبر نداشتم».
علی خلیلی را که لاجوردی از بچگی میشناخت و روی پاهایش بزرگ شده بود و رفیق گرمابه و گلستان و همپروندهی پدرش عزتالله خلیلی بود بالاخره مقابل جوخهی اعدام قرار داد. پیشترخواهرش طیبه را نیز تیرباران کرده بود. علی از سال ۵۹ از روابط مجاهدین کنار گذاشته شده بود و ارتباطی با این سازمان نداشت. مهدی بخارایی هم همین وضعیت را داشت. او نیز توسط مجاهدین کنار گذاشته شده بود و ارتباط تشکیلاتی نداشت. لاجوردی به خاطر درگیریهایی که با وی در زندان زمان شاه داشت پس از شکنجههای هولناک و در حالی که او را مجبور به اعترافات تلویزیونی کرده بود به جوخهی اعدام سپرد. وی برادر محمد بخارایی از اعضای هیئتهای مؤتلفه بود که حسنعلی منصور را به قتل رساند. لاجوردی به مادر پیر «شهید مؤتلفه» هم رحم نکرد.
افشین برادران قاسمی را که در ۱۵ سالگی دستگیر شده بود آنقدر نگه داشت تا ۱۸ ساله شود و سپس اعداماش کرد تا بگوید در زندانها کودک اعدام نمیکنند.
آیتالله لاهوتی اولین نماینده خمینی در سپاه پاسداران را که فاطمه و فائزه هاشمی رفسنجانی عروسهایش بودند دستگیر و بلافاصله به قتل رساند تا مبادا رایزنی رفسنجانی مؤثر افتد و مجبور به آزادیاش شود. برای او مهم نبود که وی یکی از نزدیکان خمینی بوده و با وی به ایران بازگشته بود. وحید پسر آیتالله لاهوتی را نیز سربه نیست کرد، در حالی که در سال ۱۳۵۴ با او همپرونده بود و با هم در ساواک شکنجه شده بودند. لاجوردی در مورد هر دو نفر ادعا کرد که خودکشی کردهاند. اما حتا موسوی تبریزی دادستان کل کشور ادعای او را نپذیرفت و رفسنجانی که به خوبی در جریان ماوقع بود، مانع رسیدگی حقوقی به قتل لاهوتی و پسرش شد و فقط در صحن مجلس مقابل دوربینها نمایش گریستن داد. (۲۳) و خانوادهی خود و لاهوتی را نیز به سکوت واداشت. (۲۴)
بعدها لاجوردی و دوستانش دروغهای عجیب و غریبی در این رابطه مطرح کردند. اسدالله تجریشی یکی از همپالکیهای لاجوردی در این زمینه خزعبلات لاجوردی و مأمورانش را تکرار کرده و میگوید:
یکی از دوستان [مسئول گروه ضربت اوین] نقل میکرد که آقای لاجوردی حکم داده که بروید آقای لاهوتی را بیاورید. ما هم به اتفاق پسرش وحید به در خانهشان رفتیم، هرچه در زدیم ایشان در را باز نکرد و گفت: اگر مزاحم شوید، میروم پشت تیربار و یکی را زنده نمیگذارم.
با آقای لاجوردی تماس گرفتیم و کسب تکلیف نمودیم. ایشان گفت: در را بشکنید و وارد شوید. میخواستیم در را بشکنیم که وی در را باز کرد. وارد منزل که شدیم، دیدیم سه تا تیربار آنجا بود. چند قبضه « ژ-3 » و تعدادی دلار و نامهها و مکاتباتی با مسعود رجوی که روی میزش بود. وحید را هم با خودمان برده بودیم تا منزل را بگردیم.
وحید به من گفت : تو کانال کولر پشت بام یک چیزهایی هست. برویم آنها را هم برداریم. خانهشان سه طبقه بود. ما را برد پشت بام و از غفلت ما سوءاستفاده کرد و خودش را از بالای بام به زمین پرتاب کرد و یک مرتبه مُخش ریخت روی زمین و از دنیا رفت.
آقای لاهوتی آمد نگاهی کرد. چون خیلی تحتتأثیر پسرش بود، گفت: من آمادهام، ببریدم. ولی من قلبم درد میکند، بروم داروی قلبم را بردارم. گفتیم: برو بردار. رفت سر جعبه داروها، یک چیزی ریخت کف دستش و خورد. گفت: برویم. تو ماشین که گذاشتیماش، بعد از چند دقیقه دیدم دارد جان میدهد. سریع تماس گرفتیم که ایشان زهر خورده، آنجا آماده باشید. پزشک آمد و هنگامی که رسیدیم، معاینه کرد و گفت: ایشان مرده، و علت مرگ هم مشخص شد که مرگ موش بوده است.» (۲۵)
«مؤسسه تنظیم نشر آثار امام خمینی» که خزعبلات «اسدالله تجریشی» (۲۶) را به عنوان کتاب انتشار میدهند از خودشان نمیپرسند چرا کسی که زهر خورده است را به جای رساندن به نزدیکترین بیمارستان، به زندان میبرند!
مسئول گروه ضربت اوین که تجریشی به او اشاره میکند «بیژن ترکه» است که در فیلم «ماجرای نیمروز» کمال نام دارد و گاهگاهی ترکی صحبت میکند و یکی از بزرگترین جنایتکاران نظام اسلامی است. در یکی از فیلمهایی که در سال ۱۳۶۱ از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد او را در حالی نشان داد که به یک خانهی تیمی مجاهدین «آر پی جی » میزد.
در روایت بعدی جانیان مطرح کردند که وحید لاهوتی در ساختمان پلاسکو خودکشی کرده است که فائزه رفسنجانی به شدت آن را تکذیب کرد.
صادق طباطبایی برادر همسر احمد خمینی روایت دیگری از جنایت لاجوردی به دست داده و میگوید:
«شب قبلش من و احمد آقا، منزل آقای لاهوتی بودیم. البته دومین شب متوالی بود که آنجا بودیم. صبح آن روز، یک سر رفتم اداره و برگشتم. آقای لاهوتی خیلی عصبانی بود و میخواست علیه آقای بهشتی سخنرانی کند. احمد آقا گفت حواست باشد که آقای بهشتی عملاً رئیس شورای انقلاب بوده است و انتقاد از او نباید به انتقاد از شورای انقلاب منجر شود چون امام روی شورای انقلاب حساسیت دارند. اگر میتوانی حساب آقای بهشتی را از شورای انقلاب جدا کنی، برو و سخنرانی کن، اگر نمیتوانی، صلاح نیست. پسر آقای لاهوتی فردای آن روز دستگیر شد. ما تا قبل از ظهر آنجا بودیم و بعد آمدیم. وقتی آقای لاهوتی خانه نبودند، از طرف دادستانی به آنجا میریزند و مقادیر زیادی اسلحه پیدا میکنند. آقای لاجوردی دستور داده بود بریزند و اسلحهها را جمع و وحید را دستگیر کنند. آقای لاهوتی به خانه برمیگردد و میبیند خانه را تفتیش و تخلیه کردهاند، خانمش هم بسیار از نحوه برخورد آنها ناراحت بود. آقای لاهوتی با آن حالی که شب پیش داشت و صحبتی که با احمد آقا کرد و این وضعی که پیش آمده بود، احساس کرد دارد دسیسهای برایش چیده میشود، بلند میشود و به دادستانی میرود که ببیند چه خبر شده. وقتی به اوین میرسد، لاجوردی میگوید: آقا وحید کلاه سرمان گذاشته. آقای لاهوتی میبیند که ضربان قلبش فوقالعاده بالا رفته و قرصش هم همراهش نیست، با ماشین دادستانی به خانه برمیگردد و قرصش را بر میدارد و برمیگردد اوین و سراغ وحید را میگیرد. به او میگویند وحید بعد از یکی دو ساعت گفتگو، میگوید که با چند تن از دوستانش قرار دارد و محل آن هم بالای ساختمان القانیان در خیابان اسلامبول است. بچهها در دادستانی به اتفاق آقا وحید، به آنجا میروند و وحید خودش را از آن بالا پرت میکند پایین. آقای لاهوتی با شنیدن این خبر، سکته میکند و تا او را به درمانگاه برسانند فوت میکند. » (۲۷)
از قرار معلوم وحید شاهد قتل پدرش بود و لاجوردی با کشتن او سند زنده را از بین برد.
حکم اعدام حجتالاسلام حبیبالله آشوری نویسندهی کتاب توحید را لاجوردی از ابوالقاسم خرعلی تلفنی گرفت. وی در آبان ۱۳۵۹ در محوطه مجلس شورای اسلامی، توسط عبدالحمید دیالمه نماینده مشهد که در انفجار حزب جمهوری اسلامی کشته شد شناسایی و توسط پاسداران دستگیر شد. این دستگیری اعتراض برخی از شخصیتها و گروههای سیاسی را برانگیخت، اما قدوسی، بدون توجه به اعتراضات، او را روانهی اوین کرد و لاجوردی جانش را ستاند.
لاجوردی هرکس که دم دستش میرسید دستگیر میکرد. فرقی نمیکرد اتهامی متوجهی او هست یا نه، مطمئن بود که میتواند کیفرخواست لازم را برایش دست و پا کند. داریوش فروهر را نیز دستگیر کرد اما به دستور خمینی مجبور به آزادی وی شد. لطفالله میثمی را که از دو چشم نابینا است در اوین محبوس کرده و به مرگ تهدید میکرد. در حالی که او همچنان از نظام اسلامی حمایت میکند. هرگاه میخواستند او را جابه جا کنند برای تحقیرش چشم بند به او میزدند. دکتر محمد ملکی را هیچ اتهام مشخصی نداشت با پروندهسازی قصد داشت اعدام کند اما زورش نرسید و به دهسال زندان محکوم شد. این در حالی بود که به خاطر اعتراض دکتر محمد ملکی به مهدی کروبی در جریان دیدارش از اوین، به دستور لاجوردی تحت شدیدترین شکنجهها قرار گرفت و همچنان از آثار آن رنج میبرد.
کینهی او از بازاریهای سیاسی که به مقابله با نظام برخاسته بودند بیشتر بود اگر دستش میبود همه را از دم تیغ میگذراند. در تیرماه ۱۳۶۰ کریم دستمالچی و احمد جواهریان دو نفر از بازاریان سرشناس را مقابل جوخهی اعدام قرار داد. جواهریان از زندانیان سیاسی زمان شاه بود و دستمالچی از نزدیکان بهشتی در هامبورگ بود و کمکهای بسیاری به خمینی در پاریس کرد.
البته این جنایت بزرگ مانند بسیاری از جنایات لاجوردی مورد تأیید و تکریم سازمان فدائیان اکثریت به رهبری فرخ نگهدار چشم و چراغ امروز رسانههای فارسی زبان (بی بی سی، صدای آمریکا، رادیو فردا و ... ) قرار گرفت. وی امروز میکوشد به دروغ لاجوردی را مخالف بهشتی جا بزند. نشریهی کار شمارهی ۱۱۸، ۲۴ تیرماه ۱۳۶۰ در صفحهی اول خود نوشت:
«در سحرگاه روز دوشنبه ۲۲ تیرماه با حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز کریم دستمالچی و احمد جواهریان از سرمایه داران بزرگ، تاجران عمده و غارتگر بازار اعدام شدند. کریم دستمالچی و احمد جواهریان ... به ناآرامیهای سیاسی دامن میزدند... و در رهبری جریانات آمریکائی نظیر جبهه ملی و حزب خلق مسلمان قرار داشتند. اعدام مبارک و فرخنده کریم دستمالچی و احمد جواهریان، کوخ نشینان را شادمان و امپریالیسم آمریکا را عزادار کرد. اقدام دادگاه انقلاب اسلامی مرکز در اعدام کریم دستمالچی و احمد جواهریان مورد پشتیبانی قاطع ماست.» (۲۸)
چرا که این سازمان میخواست از شرایط «توبه» و ندامتی که لاجوردی برایشان تعیین کرده بود استفاده کنند. لاجوردی در مصاحبهی مطبوعاتی خود به همراه محمدیگیلانی که در روزنامه اطلاعات ۴ شنبه سوم تیرماه ۱۳۶۰ انتشار یافت در پاسخ به سؤال خبرنگاران «در مورد فرخ نگهدار عضو سازمان فدائیان اکثریت» گفت:
«چون قبلاً اعلام کرده بودیم که هرکسی و یاهر گروهی توبه کند و بخواهد مبارزه سیاسی بکند آزاد است و سازمان فدائیان اکثریت نیز یکی از این گروهها بود که به موقع توبه و اعلام کرد که خط مشی مسلحانهشان به بنبست رسیده است لذا از این رو با سازمانها و گروههایی که بخواهند مبارزه سیاسی بکنند اجازه فعالیت خواهیم داد.»
لاجوردی سپس علیاصغر زهتابچی، حاج حسن تهرانیکیا، حسن فرزانه، صمد اکبرزادگان، لطیف ضابطیطرقی، محمدحسین پیشبین، حسنعلی صفایی، علی کلهر و ... را مقابل جوخهی اعدام قرار داد.
هرچند فرخ نگهدار خود شخصاً از حاشیهی امنیت برخوردار بود و به دیدار لاجوردی در اوین میآمد و مسئولان این سازمان تماس مستقیم با دادستانی و شعبههای بازجویی داشتند اما این خوشرقصیها باعث نمیشد که حتا اعضا و هواداران اکثریت از کینهجویی لاجوردی جان سالم به در برند.
فضلالله صلواتی یکی از نمایندگان مجلس که به آیتالله منتظری هم نزدیک بود پس از برکناری لاجوردی گفت در بررسی پروندههای اوین متوجه شدند که پروندههایی وجود دارند که اثری از صاحبانشان نیست.
در سالهای ۶۰-۶۱ خیلی اوقات اتفاق میافتد که فردی را اعدام کردهاند اما او را برای بازجویی صدا میزدند.
میزان شقاوت و بیرحمی لاجوردی به حدی بود که بسیاری از جانیان قادر به همکاری با او نبودند. خود وی در این مورد میگوید:
«کسانی را داشتیم که وقتی قضیه ۳۰ خرداد پیش آمد، خیلی انقلابی عمل کرده و صحنه را ترک کردند و خود را سوا کردند و از دادستانی رفتند. توجیهشان هم توجیه جالبی بود که نمیتوانستند بمانند و بهترین راه این بود که جدا شوند و بروند». (۲۹)
لاجوردی حتا در ادارهی زندان با محمد کچویی مشکل داشت و او را به قدر کافی «اشداء علیالکفار» نمیدانست. پس از کشتهشدن کچویی، وی بطور ضمنی دروغهای عجب و غریبی راجع به سادهاندیشی او که به قتلاش منجر شد سرهم کرد که بعدها از طرف نزدیکانش همچون جولایی و قدیریان و ... تکرار شد.
پس از کشته شدن محمد کچویی، در فاصلهی سه سال و نیم، زندان اوین، ابوالفضل حاجحیدری، محمد جوهری فرد و محمدعلی امانی را به عنوان رئیس به خود دید که بیش از هر چیز نشاندهندهی عدم هماهنگی آنها با لاجوردی و یا عدم رضایتاش بود. آخری را از آن جهت انتخاب کرد که ۲۳ ساله بود و از ۱۹ سالگی نزد خودش مشق جنایت کرده بود.
لاجوردی مانند بسیاری از جباران و خودکامان تاریخ، جهان بس پیچیده و غامض را برپا شده از دو شق سیاهی و سپیدی، خیر و شر، نیکی و زشتی و خوبی و بدی میدانست. او میپنداشت خود و همتایانش در سمت سپیدی، خیر، خوبی و نیکی ایستادهاند و هر که با آنان نیست در سمت سیاهی، شر، زشتی و بدی جای دارد. حد وسطی در نظام فکری او وجود نداشت. در دستگاه ارزشی او همهی افراد یا با او بودند و یا علیه او. برای همین به دستور او روی دیوارهای اوین با خطی خوش نوشته بودند: «منفعل بدتر از منافق است».
تلاش برای قلع و قمع نیروهای سیاسی
لاجوردی از همان ابتدا به دنبال قلع و قمع نیروهای سیاسی بود. در آذر ۱۳۵۹ در مورد لحظهشماریاش جهت قتلعام زندانیان سیاسی میگوید و از «قاطعیتی» دم میزند که در «تاریخ نمونهاش نباشد»:
«اگر ضدانقلاب میبیند که ما با او مماشات میکنیم این نه به دلیل ضعف ماست. به من میگویند که رأی فلان دادگاه نشانه ضعف دادگاه است. خود همین آقایان ضدخلقیهایی که دستگیر شدهاند و مدارک از جیبشان درآمده میگویند آهای رژیم بسیار ضعیف است. به فلان چریک فدائی خلق با همه مدارک مکشوفه ۵ سال زندان داد. این نشان دهنده ضعف دادگاههاست و ضعف دادگاه نشان دهنده سستی رژیم. دیگر خبر ندارد که اگر ما داریم با اینها مماشات میکنیم. این مماشات صرفاُ در این رابطه است که میدان برایش باز باشد هرقدر میخواهد جنایتش را بکند تا اگر زیر نقاب و زیر پرده چهره مخفی دارد آن چهرهاش برای مردم روشن شود. اگر امام اشارهای بکنند آن وقت قاطعیتی از دادسراهای انقلاب خواهند دید که در تاریخ نمونهاش نباشد.» (۳۰)
او راست میگفت اما کسی در سال ۱۳۵۹ تهدید او را جدی نمیگرفت. پس از «اشارهی امام» جهان شاهد «قاطعیتی از دادسراهای انقلاب» شد که «در تاریخ نمونهاش نبود.
لاجوردی در بیان نظریات ضدانسانیاش، کوچکترین ابایی نداشت. حتا در روزنامهها و رسانههای عمومی، بدون پردهپوشی آنها را بیان میکرد:
«گروهکهای فاسدی که همهشان باید قلع و قمع بشوند وقتی با نظام جمهوری اسلامی مبارزه میکنند، بنا بر دستور مذهبی محاربند و باید همهشان اعدام شوند... به عقیدهی من هیچ یک از افراد این سازمان نباید احساس آرامش در این مملکت داشته باشند. همیشه باید مضطرب و در وحشت باشند ... و یک خواب خوش و یک قطره آب خوش نباید از گلویشان پایین برود. امنیت باید باشد برای مردم حزبالله...» (۳۱)
او در زندان واقعاً میکوشید «یک خواب خوش و یک قطره آب خوش» از گلوی یک زندانی پایین برود. خمینی در سال ۶۷ در واقع با خواستهی او و امثال او جهت «قلع و قمع» باقیماندهی هواداران «گروهکهای فاسد» موافقت کرد.
لاجوردی تجسم عینی ایدئولوژی خمینی
ایدئولوژی خمینی سرشار از شقاوت و بیرحمی است. روح این ایدئولوژی را در پیام وی در ۲۸ مرداد ۱۳۵۸ و تهدید برپا کردن چوبههای دار در میادین و توصیف او از «یومالله» و فرمان قتلعام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ به روشنی دید. لاجوردی یکی از پیگیرترین مریدان خمینی و تجسم عینی قرائت ویژهی خمینی از اسلام بود که در اواخر قرن بیستم، بشریت با گوشهای از قدرت ویرانگر آن آشنا شد و در سالهای آغازین قرن بیست و یکم به یکی از معضلات جدی تمدن و بشریت تبدیل شد.
موتور محرکهی بنیادگرایی در مبارزه با دنیای بیرون از آن نهفته است. در این دستگاه، مؤمن و مسلمان در جایی معنا پیدا میکند که مفسد و کافری وجود داشته باشد. بر مؤمن و مسلمان واجب است که هر لحظه در جنگ و نبرد با مفسد و کافر باشد تا به این ترتیب دیانت خود را ثابت کند.
لاجوردی در مقام یک بنیادگرای کامل به دنباله روی از خمینی در حسینیهی اوین خطاب به زندانیان با شور و شعف زایدالوصفی میگفت: «جنگ ما پایانی ندارد، بعد از پیروزی بر آمریکا، اسرائیل، انگلیس، فرانسه، روسیه، چین و ... به سراغ ویتنام، کوبا و ... خواهیم رفت».
او به صراحت مطرح میکرد که «برای شکوفائی اسلام، حتا اگر لازم باشد میتوانیم حداقل یک میلیون نفر را بکشیم.» (۳۲)
شواهد و قرائن و اسناد به جامانده، مبین این واقعیت است که لاجوردی سیاستهای خمینی را پیش میبرد و به همین دلیل از حمایت وی برخوردار بود و عاقبت در اثر فشارهای شورای عالی قضایی و آیتالله منتظری و نابودی گروههای سیاسی در ایران و حاکم شدن جو سرکوب و اختناق با برکناری او موافقت کرد.
آنچه لاجوردی انجام میداد در واقع اجرا کردن رهنمودهای خمینی بود.
تصمیم تشدید فشار روی زندانیان متعاقب دیدار مقامات قضایی، بازجویان و زندانبانها با خمینی در تاریخ ۱۸ بهمن ۱۳۶۱ گرفته شد.
خمینی در این تاریخ، سیدحسین موسوی تبریزی دادستان کل انقلاب، محمد محمدی گیلانی رئیس دادگاههای انقلاب و سیداسدالله لاجوردی دادستان انقلاب اسلامی مرکز، حکام شرع دادگاههای انقلاب و بازجویان دادستانی انقلاب اسلامی مرکز را به حضور پذیرفته و ضمن مخالفت با عفو زندانیان سیاسی، حساب آنها را از دیگر زندانیان جدا کرده و میگوید:
«...من بخصوص این قشری كه سر و كارشان با این اشخاصی است كه ضدانقلاب هستند و اشرار هستند، من علاقه به اینها زیاد دارم و زحمت آنها را میدانم. و من در آن نوشتهای هم كه نوشتم راجع به [فرمان هشت مادهای]، ضدانقلاب را استثناء كردم. و من مع ذالك گاهی میبینم سئوال میكنند كه راجع به اینها چی. خوب، من از اول گفتم كه آنها حسابشان از این مسائل جداست. آنها نه عفوی حالا در كار است برایشان مگر اینكه خیلی تشخیص بدهند كه نه، دیگر حالا منقلب شده واقعاً. (۳۳)
خمینی مو به مو حرفها و سیاستهای لاجوردی را تکرار کرده و تأکید میکند که وابستگان گروههای سیاسی مشمول فرمان هشت مادهای او نمیشوند و تا زمانی که خدا بخواهد در زندان میمانند و اگر لازم باشد "حد" هم میخورند:
«اما در همان جا [فرمان هشتمادهای] من قضیه دادگاهها و دادسرای انقلاب را كه مربوط به این جمعیت است، همان جا من گفتم آنها حسابشان علیحده است. اینها باید با جدیت [درست] بشود، با جدیت تعقیب بشود و حسابشان را درست بكنند. البته معاشره، معامله با آنها مادامی كه در زندان هستند، معامله انسانی - اسلامی باید باشد. و هر وقت هم معلوم شد كه این شخص باید فلان حد را بخورد، فلان حد را بخورد. باید هم بماند تو حبس تا برود و آن، اشراری است كه اگر بیرونش كنند باز هم مشغول بشود به آن كارها، میماند تا هر وقتی كه خدا بخواهد.» (۳۴)
بر اساس این رهنمود است که لاجوردی مانع آزادی زندانیانی میشود که حکمشان تمام شده بود و از همکاری با دادستانی انقلاب و گزارش دهی علیه دوستان و همبندهایشان خودداری میکردند. از این تاریخ به بعد بود که زندان با مقولهی «ملی کشی» مواجه شد و افراد با دریافت «حکم ثانویه» یا «احراز توبه» در زندان میماندند.
خطر آزادی زندانیان سیاسی و مخالفت با تخفیف محکومیتها از سوی خمینی به صراحت تکرار میشد. وی خطاب به اعضای مجلس خبرگان - ائمه جمعه سراسركشور و میهمانان خارجی شركت كننده در سومین كنفرانس اندیشه اسلامی و گرامیداشت دهه فجر گفت:
«اگر از اینها هر چه بیرون برود هر یكشان بیرون بروند آدم میكشند، آدم نشدهاند اینها. ما تا كی باید خواب باشیم؟ ما تا كی سادهاندیش باشیم؟ شما آقایان چرا ساده اندیشی میكنید؟» (۳۵)
خمینی در جای دیگری به صراحت عنوان کرد:
«من باز به اینها نصیحت میکنم، که شما بیایید و حسابتان را از بین منافقان که قیام بر ضد اسلام کردند، حسابتان را جدا کنید، نه اینگونه بگویید که خشونت نکنید، آن وقت به من هم بگویید که شما هم خشونت نکنید، این معنایش این است که ما و آنها مثل هم هستیم ....... و شما میدانید که کسی که مسلحانه در خیابان بریزد و مردم را ارعاب کند، لازم نیست بکشد مردم را، ارعاب کند، اسلام تکلیفش را معین کرده است و شما هم مسئلهاش را میدانید.» (۳۶)
منظور خمینی این است که برای اعدام هواداران مجاهدین نیاز نیست آنها کسی را کشته باشند. این سخنان تماماً جواز سرکوب و کشتار به لاجوردی بود و سختگیری هرچه بیشتر در مورد زندانیان.
خمینی در مورد جاری کردن حدود شرعی و تربیت مردم میگوید:
«من راجع به دادگاه انقلاب و راجع به كارهایی كه مربوط به دادگاه انقلاب است، من نمیگویم كه باید اینجا سستی بشود. اینجا باید با جدیت جلویش گرفته بشود، باید جلوی این فسادها گرفته بشود، حالا بگیرند نگه دارند، تربیت كنند یا اگر واقعاً مستحق حدود شرعی هستند، حدود شرعی را جاری بكنند كه - زندانها - باید زندانها محل تربیت باشند، باید مردم را در زندانها تربیت كرد. زندان خودش یك تربیتگاه باید باشد. ... حالا هم باز همین معنا را- عرض میكنم كه - همه بدانند كه در غیر دادگاههای انقلابی كه مربوط به این گروهكهاست، سایر دادگاه ها و دادسراها كار مردم را باید زود تمام بكنند.» (۳۷)
منظور از «حدود شرعی» همان شکنجه و شلاق و اعدام است که خمینی از آن به عنوان «آخر الدوا بالکی» یا آخرین راه چاره سوزاندن است نام میبرد.
پس از این رهنمود بود که با هدایت لاجوردی سختترین شرایط ممکن در زندانهای اوین و قزلحصار و گوهردشت اعمال شد. «واحد مسکونی» و «قبر و قیامت» مخوفترین شکنجهگاههای قزلحصار به منظور «تربیت» زندانیان و فروپاشی روانی آنها شروع به کار کردند. شرح آن را در کتاب دوزخ روی زمین دادهام. (۳۸)در بندهای عمومی و مجرد شرایط دهشتناکی به منظور درهمشکستن زندانیان حاکم شد. «حدود شرعی» همان شکنجه و انواع اقسام آزار و اذیتهاست.
خمینی همچنین ضمن تأیید و روحیه دادن به حکام شرع و بازجویان، جنایات انجام گرفته از سوی آنها را ناچیز جلوه داده و دستشان را برای انجام جنایات بزرگتر و فجیعتر باز میکند و از آنها میخواهد بدون توجه به اعتراضات بینالمللی در خصوص نقض حقوق بشر توسط رژیم، کار سرکوبی گروهها و فعالان سیاسی را تا به آخر ادامه دهند:
«در هر صورت، ما باید این راهی كه در آن واقع شدیم ببریمش تا آخر. مأیوس نباید بشویم و شما هم دنبال این نباشید، یعنی خیال این را نكنید كه به شما یا به ایرانیها، خارجیها تبریك میگویند. آنها تا آخر هم با ما سر و كارشان، سر و كار دشمنی است و ما هم باید اعتنایی به این دشمنیها نكنیم ... و تا حالا هم كه خدای تبارك و تعالی به ما لطف فرموده، عنایت فرموده و ما تا حالا هم بحمدالله بدی آن طوری كه انقلابات دیگر میبینند، ندیدیم. این طور كه یك میلیون، یك میلیون میریختند دریا، ما ندیدیم این طور چیزها را.» (۳۹)
لاجوردی در راستای تحقق رهنمودهای خمینی در همان روز در مصاحبه با روزنامهی جمهوری اسلامی از عزم خود برای نابودی مجاهدین سخن میگوید:
«تا آخرین نفر اینها [مجاهدین] را جمع نکنیم، به هیچ وجه کوچکترین سازشی در ذات دادستان، شما ملت پیدا نخواهید کرد و تا زمانی که اینها رمقی در جان دارند، با آنها مبارزه میکنیم و تا زمانی که اینها را به کلی از پای در نیاوریم، از پای نخواهیم نشست.» (۴۰)
از آنجایی که در اواخر بهمن ۶۱، تشکیلات سازمان مجاهدین در ایران برچیده شده و به خارج از کشور انتقال یافته بود و رهنمود خمینی نوع برخورد با زندانیان را مشخص میکرد، تأکید لاجوردی بر این که «تا زمانی که اینها رمقی در جان دارند» و «تا زمانی که اینها را به کلی از پای در نیاوریم، از پای نخواهیم نشست»، بیشتر مقابله با زندانیانی بود که در بند نظام جمهوری اسلامی اسیر بودند. لاجوردی عزم خود را جزم کرده بود تا نه تنها از آزادی زندانیان جلوگیری کند بلکه "رمق"شان را گرفته و آنها را از پای در آورد.
لاجوردی با تأسی به خمینی، قربانیاناش را انسان نمیدید. خمینی در تاریخ ۲۳ دی ۱۳۶۰ در حضور رؤسای جمهور، مجلس، نخست وزیر و هیأت دولت، شکنجه و مرگ را تنها راه چارهی کسانی معرفی میکند که در زندانها تهذیب و تربیت نمیشوند:
«آنهایی كه تهذیب بردارند باید تهذیب بشوند، آنهایی كه مانع از تهذیب ملتها هستند باید از سر راه برداشته بشوند. این یك رحمتی است، صورتش را انسان خیال میكند كه كشتار است، لكن واقعش بیرون كردن یك موانعی از سر راه انسانیت است. و در ایران هم این مسئله كه میبینید كه در همه جا برای ما هی طرح میشود كه اینها آدم میكشند، آنها خیال میكنند كه ایران آدم میكشد، ایران تا امروز یك دانه آدم را نكشته است، ایران یك سباعی را كه حمله كردند بر همه چیز اسلام، ملت، انسانیت، آنها را اگر بتواند تهذیب میكند و اگر بتواند با حبس آنها را نگه میدارد تا تهذیب بشوند، اگر نتواند تصفیه میكند. این همان كاری است كه همه انبیا از اول خلقت تا حالا كردهاند و آن اشخاصی را كه دیگر قابل اصلاح نبودهاند، آن اشخاص را یا غرق كردهاند و یا از بین بردهاند.» (۴۱)
البته لاجوردی گاه توابان نوجوان مورد اعتمادش را که از فیلترهای گوناگون عبور کرده بودند با خود به جبهه میبرد یا به منظور فریبکاری و تبلیغات عوامفریبانه زندانیان دستچین شده را به نمایشهای بهشت زهرا و نماز جمعه میبرد تا نشان دهد در زندان «تربیت» هم کردهاند.
لاجوردی در مراسم تودیعاش میگوید:
«ما از دو لب گوهربار امام شنیدیم که امام فرمودند مرتد باید اعدام شود، دیگران میگویند مرتد نباید اعدام شود. اگر بگوییم شورایعالی قضایی چرا میگویی مرتدها را اعدام نکن، مخالفت با امام کردهایم؟» (۴۲)
حق با لاجوردی و روایت از «دو لب گوهربار امام» بود. ایشان در جریان کشتار ۶۷ با تأکید روی همین موضوع، فرمان قتلعام زندانیان «مرتد» را داد. اما او میخواست در کنار زندانیان چپ با این حکم به اعدام رهبران «جبهه ملی» که خمینی آنها را در ۲۵ خرداد ۱۳۶۰ «مرتد» خوانده بود دست بزند و مخالفت شورای عالی قضایی با اعدام آنها بود.
او همچنین زندانیان سیاسی را که عده بسیاری زیادی از آنان زنان و کودکان بودند و در میان آنها صدها پزشک و کادر پزشکی با انواع و اقسام تخصصها دیده میشد و علاوه بر صدها دانشجو، اساتید دانشگاه و دانشمندان عضو ناسا و بزرگترین مؤسسات تحقیقاتی دنیا و روشنفکران جامعه را شامل میشدند به دروغ چنین معرفی میکند:
«یک مشت تروریست که سابقاً چاقوکش بودند حالا شدند هفتتیرکش. به هفتتیرکش که زندانی سیاسی نمیگویند. یک مشت تروریست آدمکش، بیشرف، بهشتیکش، تقواکش، فضیلتکش، رجایی کشته، باهنر کشته، شهید مدنی کشته، شهید دستغیب کشته جمع شدهاند، اینها زندانی سیاسی نیستند، اینها یک مشت زندانی ضدانقلاب، ضدبشر و تروریستاند.
به ما میگویند اگر این طور بود چرا همان اول آنها را نکشتید؟ چون تابع ولایت فقیه هستیم. ما تابع ولایت فقیهیم و وقتی ولایت فقیه میگوید باید برود محکمه و محکمه حکم بدهد، به همین دلیل اینها را نکشتیم. » (۴۳)
آیتالله منتظری سادهلوح بود یا لاجوردی جنایتکار؟
دستگاه تبلیغاتی رژیم مرکب از جناحهای مختلف «اصلاحطلب» و «اصولگرا»ها متفقالقول ادعا میکنند که آیتالله منتظری سادهلوح بود و سریعاً تحت تأثیر قرار میگرفت و در بسیاری موارد ادعا میکنند که او تحتتأثیر القائات ضدانقلاب قرار میگرفت.
آیتالله منتظری در مهرماه ۱۳۶۰ در نامه به خمینی به بخشی از جنایاتی که در اوین صورت میگرفت اعتراض میکند و مینویسد:
«ضعف شورایعالی قضایی و بالنتیجه دادگاههای انقلاب به حدی است که افراد صادق و متعهدی که خود در متن آنها هستند میگویند اوضاع جاری زندان اوین و بسیاری از زندانهای شهرستانها از قبیل اعدامهای بی رویه و احیانا بدون حکم قضات شرع یا بدون اطلاع آنها و گاهی به رغم مخالفت با آنها و ناهمآهنگی بین دادگاهها و احکام صادره و تاثیر جوها و احساسات و عصبانیتها در احکام صادره و حتا اعدام دختران سیزده چهارده ساله به صرف تندزبانی بدون اینکه اسلحه در دست گرفته یا در تظاهرات شرکت کرده باشند کاملاً ناراحت کننده و وحشتناک است، فشارها و تعزیرات و شکنجههای طاقت فرسا رو به افزایش است. آمار زندانیان به حدی است که بسا در یک سلول انفرادی پنج نفر باید با وضع غیر انسانی بمانند حتا به آنها نوعاً امکانات نمازخواندن هم داده نمیشود، و به تعبیر یکی از قضات شرع هرج و مرج و خود مختاری مسئولین بازجویی و بازپرسی سخت نگران کننده است.
اعدامهای اخیر معمولاً از مهرههای رده سوم و چهارم و سمپاتها میباشد.» (۴۴)
آنچه آیتالله منتظری در نامه به خمینی میگویند، محصول شایعات نیست، ناشی از «سادهلوحی» و زودباوری ایشان نیست، بیان گوشهای از واقعیت است. پس از انفجار نخستوزیری لاجوردی خود به بندهای چهارگانه اوین مراجعه کرد و در یک به یک به اتاقها مراجعه کرده و افراد را برای اعدام انتخاب میکرد. تعداد زیادی را همانشب بدون این که به دادگاه برده شوند به جوخهی اعدام سپرد. ظاهراً پیام و دستور خمینی که در رسانهها نیز انتشار یافت مانع ادامه کشتار لاجوردی شد.
از شامگاه ۵ مهر تا ۷ مهر ۶۰ دادگاه در شعبه بازجویی برگزار میشد. در واقع مانند سری دوزی در کارگاههای خیاطی در شعبه بازجویی یک جا شکنجه میکردند، یک گوشه کیفرخواست تهیه میکردند و در گوشهای دیگر میزی بود که حاکم شرع پشت آن نشسته بود و پرونده را دریافت و بلافاصله حکم اعدام صادر میکرد.
بعضی اوقات دادگاه در بهداری اوین برگزار میشد. در اتاقهای بهداری ۴ تا ۵ نفر که شدیداً شکنجهشده بودند بستری بودند. بازجو به همراه حاکم شرع و چند پاسدار ناگهان وارد اتاق بیماران شده، و به همه دستور میدادند که سرهایشان را زیر پتو کنند و سپس نام زندانیای که قرار بود محاکمه شود را خوانده و از او میخواستند که سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد. در کنار تخت او کیفرخواست خوانده میشد و حاکم شرع بلافاصله حکم اعدام او را صادر میکرد و زندانی روی برانکارد یا پتو برای اعدام به قربانگاه برده میشد. هدایت این امور زیر نظر لاجوردی صورت میگرفت.
آیتالله منتظری در مورد اعدام دختران ۱۳ -۱۴ ساله حقیقت را میگویند، علاوه بر آنان صدها کودک و نوجوانان در اوین به بند کشیده شده بودند. حتی شهرام منافی پسر ۱۳ ساله وزیر بهداری دولت میرحسین موسوی و از نزدیکان خامنهای.
حضور ۵ نفر در یک سلول ۲۰۹ واقعی است. آنها در حضور یکدیگر بایستی از توالت استفاده میکردند. در همان زمان در یک سلول ۴ متر مربعی در قزلحصار بیش از ۳۰ نفر تلنبار میشدند. و در یک سلول ۳۶ متر مربعی اوین گاه تا ۱۰۰ نفر محبوس بودند و زندانیان شیفتی میخوابیدند. لاجوردی در پاسخ به اعتراض زندانیان با با تمسخر پاسخ میداد یقهی محمدرضا شاه را بگیرید که زندان کم درست کرده است.
لاجوردی دروغ میگفت. زندان گوهردشت دارای ۲۴ بند بود و او از ۲۱ بند آن به شکل انفرادی استفاده میکرد. درحالی که وی به سادگی میتوانست با باز کردن در سلولها، از آنها به عنوان بند عمومی با تعداد بسیار بیشتری زندانی استفاده کند.
آیتالله منتظری به خاطر اطلاع از این جنایات بود که از سال ۱۳۶۱ به لاجوردی اجازه نمیدادند به دیدارشان برود و در دیدار با اعضای هیأت کشتار ۶۷ در مورد او میگویند : «گردن لاجوردی بکشند». آیتالله منتظری برخلاف خمینی از صداقت بیمثالی برخوردار بودند و حاضر به دروغگویی و حقهبازی نمیشدند. چنانچه پیش از این در کتاب خاطراتم نیز نقل کردهام، حجتالاسلام انصاری نجفآبادی نماینده آیتالله منتظری در زندانها در مهرماه ۱۳۶۳ در گفتگویی که با من در زندان قزلحصار داشت به صراحت از لاجوردی به عنوان «قصاب» و «فاشیست جنایتکار» نام برد.
دروغگویی به کفار عین ثواب است
دروغگویی توسط مسئولان نظام و به ویژه لاجوردی، پدیدهی عامی است. آنها در این مورد نیز به خمینی اقتدا میکنند. خمینی با آن که به خوبی در جریان آنچه در زندانها میگذشت بود با این حال به دروغ میگفت:
«حبسهای ما هم مثل حبسهای سابق نیست؛ حبسهایی است كه در آنها اشخاص به هیچ وجه مورد اهانت، حتا نیستند.» (۴۵)
و یا در جمع سرپرستان هیأتهای عازم به کشورهای خارجی، در خصوص زندانیان سیاسی و چگونگی برخورد زندانبانها با آنها، به دروغ مدعی شد:
«توی حبس هم گاهی وقتها [زندانیان] مامورین را میزنند، گاهی وقتها میكشند، از این جهت خوب، اینها را جزا دادند، یك جزای عادلانهای كه برای حفظ جامعه، یك سرطانی را برای حفظ مزاج در میآورند غده را؛ برای حفظ جامعه هم باید این كار بشود. اما اكثر اینها الان در حبسهایی كه هستند با یك گرفتاریهایی كه محبوسین آنجا دارند و مقدارش هم كم است، چطور است، اما تحت تربیت هستند؛ دارند تربیتشان میكنند.» (۴۶)
جانیان با همین فرهنگ خمینی است که برای توجیه کشتار ۶۷ به دروغ ادعا میکنند در جریان عملیات فروغ جاویدان در زندانهای سراسر کشور زندانیان مجاهد قصد شورش و پیوستن به مجاهدین را داشتند و به همین دلیل هیأتی تشکیل شد و به جرائم شورشیان با رعایت احتیاط رسیدگی شد.
لاجوردی به عنوان پیرو خمینی با فرهنگی که شرحاش رفت به هنگام حضور خبرنگاران دستچین شده و یا «میهمانان خارجی» رژیم در اوین، به شکل وقیحانهای به دروغگویی در مورد زندانیان میپرداخت و اتهامات عجیب و غریبی از جمله لواط و ... را به آنها وارد میکرد. در مصاحبههای مطبوعاتی نیز از همین شیوه استفاده میکرد. در مقابل اعتراض زندانیان، در حسینهی اوین به سادگی مطرح میکرد که دروغگفتن به کفار عین ثواب است.
در گفتگوهای تلویزیونی هم هر دروغی را سرهم میکرد تا بلکه چند صباحی بیشتر به سیاست جنایتکارانه خود ادامه دهد.
روزنامه اطلاعات ۲۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ گفتگوی لاجوردی را به شرح زیر انتشار داد که مطلقاً واقعیت نداشت:
اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب تهران در یک گفت و گوی مطبوعاتی به شدت از آزادی گروهکیها و منافقین از زندانها انتقاد کرد. خبرنگار از لاجوردی پرسید «قبل از این که افراد این گروهکها آزاد بشوند آماری که از فعالیتهای ضدانقلابی آنان داشتیم نشان میداد که فعالیتهای آنها کاهش یافته و موقعیت آنها هم متزلزل بود ولی بعد از آزادی به نظر میرسد فعالیت آنها شدید شده و روزی نیست که چند تن از برادران حزباللهی ما را ترور نکنند. آیا فکر نمیکنید که آزاد کردن اینها آنهم با آن وسعت کمی عجولانه بود و دادستانی برای جلوگیری از فعالیتهای تروریستی اینها چه برنامهای دارد؟
دادستان انقلاب تهران در پاسخ گفت: با کمال تاسف آن چه گفتید واقعیت دارد جوی آفریدند که در آن جو حتا کسانی هم که با آزادی این افراد مخالف بودند بالاخره تحت تاثیر این جو مجبور شدند تعدادی را آزاد کنند .
لاجوردی اظهار داشت: گزارشی ما داریم که صد نفر از توبه کردههای آزاد شده به تروریستهای جنگل پیوستند و الان در آن جا مشغول سازماندهی هستند.»
ادعای لاجوردی مطلقاً واقعیت ندارد. حتا یک نفر از به اصطلاح «توبهکردهها» نه آزاد شده بود و نه به «تروریستهای جنگل» پیوسته بود.
لاجوردی در همین گفتگوی مطبوعاتی دروغ دیگری سرهم کرده میگوید:
«یکی از همین منافقین در زندان بود و پدر و مادرش عجیب اصرار داشتند که این شخص آزاد شود و بالاخره چون یک شخص محترمی بود و با فشار زیادی که میآوردند با کفالت پدرش آزاد شد و شاید پدرش هنوز نمیداند پسرش دچار چه سرنوشتی شده. این پسر بعد از این که پدر و مادرش با اصرار زیاد او را از دست ما بیرون آوردند رفت مجدداً به سازمان پیوست. البته اینجا تعهد داد اما متأسفانه علیرغم تعهدش مجدداً وقتی بیرون رفت به سازمان پیوست و اسلحه به دست گرفت و مردم بیدفاع را مورد حمله قرار داد، اما خوشبختانه به دست مردم حزبالله مجدداً دستگیر شد، وی زمانی که به چنگال عدالت مردم افتاد مردم آن قدر او را زده بودند که یک نقطه سالم در بدنش نبود و او را سیاه کرده بودند و وقتی اینجا به هوش آمد گفت : نمیدانم چقدر طول کشید و بعد هم بر اثر همان ضربات و سیانوری که خورده بود به درک واصل شد .
خوب ببینید این همه که پدرها و مادرها اصرار میکنند برای آزادی این افراد ، من پیامم به پدرها و مادرها این است که این قدر اصرار نداشته باشید، این جوانهای ناپخته تحت القائات شیطانی همان خناسهایی قرار گرفتهاند که جز کشتار انسانها هدفی ندارند، شما میروید پیش مقامات امنیتی گریه میکنید و برادران روحانی ما هم مظهر عطوفت واسعه الهی هستند وقتی شما التماس میکنید دلشان به رحم میآید و دستور آزادی صادر میکنند نتیجهاش این میشود که وقتی از زندان آزاد میشوند یا میروند به گروه جنگل میپیوندند و مردم حزبالله را میکشند و به درک واصل میشوند و یا میبینید توی خیابانها حزباللهیها را میکشند و دستگیر میشوند و آن قدر از مردم کتک میخورند که میمیرند.»
لاجوردی این دروغها را سرهم میکرد تا مانع آزادی زندانیان سیاسی شود؛ به ویژه که خمینی در پیامی که به مناسبت ۲۲ بهمن ۱۳۶۰ صادر کرده بود خواستار آزادی هرچه بیشتر دستگیرشدگان بود و در میان قشرهایی از مردم این توهم ایجاد شده بود که چه بسا گشایشی صورت گیرد.
در پیام خمینی آمده بود:
«از جناب حجتالاسلام آقای موسوی [اردبیلی] رئیس محترم دیوان عالی کشور، میخواهم تا به عموم دادستانها و قضات محترم ابلاغ کنند که علاوه بر اسامی تهیه شده برای آزادی، در اسرع وقت ممکن و حداکثر تا دو ماه به پروندهها رسیدگی نموده، و لیست اسامی زندانیانی که به حسب شرع مقدس عفوشان مانعی ندارد تهیه و نزد این جانب بفرستند. لازم است مسئولین امور در تهیه این لیست سختگیری ننمایند و هر چه بیشتر کوشش نمایند تا زندانیان به مردم عزیز ما ملحق شده و همگام با آنان راه انقلاب اسلامی را بپیمایند. مقتضی است تأکید کنم تا در این امر مسامحه نشود. و همان طور که قبلًا تذکر دادم دادستانیها و محاکم قضایی موظفند در اسرع وقت ممکن به پروندههایی که به عللی رسیدگی به آن به تعویق افتاده است رسیدگی نموده و آنان را در اولویت قرار دهند. » (۴۷)