درگیریهای سیاسی مهم اغلب با درجاتی از قطبیسازی همراه هستند، اما قطبی شدن دو ویژگی و اثر اساساً متفاوت دارد. در برخی موارد، قطبش منجر به سخت و غیرقابل انعطاف شدن گروههای سیاسی شده و کنش سیاسی را به سمت رفتاری خشونتآمیز با «حاصل جمع صفر» و حذف دیگری سوق میدهد. در عین حال جنبشهای اجتماعی، از جمله جنبشهای دموکراسیخواه نیز از گفتمان قطبیسازی استفاده میکنند و به نظر میرسد که ستیز و تهدید، محرک فرآیندهای متعددی است که سیاستهایی باثباتتر و نهادینهشدهتر ایجاد میکنند. حال این ویژگیهای متضادِ به هم پیچیده و گره خورده در پدیدهی قطبیسازی را چگونه از هم باز کنیم؟ چگونه ستیز و قطبشی که ممکن است اثرات بلندمدت مثبتتری ایجاد کند را از ستیز و قطبشی که موجب تضعیف نهادهای مشارکتی میشود بازشناسیم و جدا کنیم؟
بینش آغازین مقاله این است که قطبی شدن سیاسی از دو راه مولد است. اولاً؛ قطبی شدن موجد تنشها و تقابلهایی بین گروهها و جناحهای سیاسی میشود که میتواند منتج به ایجاد نهادهایی دولتی شود که از قدرت تمرکززدایی میکنند و مسئولیتپذیری را بهبود میبخشند. در ادامه اشاره خواهم کرد که در دموکراسیهای مستقر، کنترل و نظارتهای نهادی معمولاً در طول دورههای درگیری پایدار ظاهر شدهاند. زیرا در درگیریهای قطبشی صاحبان قدرت از آیندهای که ممکن است در آن به طور کامل از قدرت حذف شوند میترسیدند، بنابراین دستوپایشان را جمع میکردند و ماندن در قدرت انگیزهایی میشد برای انجام برخی اصلاحات. (بسیاری از گزارشهای کلاسیک بر راههایی تأکید میکنند که تهدید و فشار از پایین منجر به اصلاحات و مشارکت بیشتر نخبگان در قدرت میشود.)
دوماً؛ قطبیسازی پایدار برای نخبگان منصبطلب انگیزههایی ایجاد میکند که در حوزههای انتخابیهی خود ساختارهای قویتر و بادوامتری برای همراه کردن مردم با خود بسازند. بنابراین، همانطور که در کارهای پیشین استدلال کردهام، قطبیسازی میتواند سازمانهای حزبی قویتری را ایجاد کند، که میدانیم برای دموکراسی حیاتی هستند(LeBas, 2011). در این مقاله نیز هدف این است تا نشان دهیم چه زمانی احتمال اینکه تضاد ناشی از قطبی شدن از نوع مولد آن باشد بیشتر است. به کار بردن واژهی مولد در اینجا، از آن روست تا اذهان و توجهات را از تحولات سیاسی کوتاهمدت، مثل افزایش خشونتهای حکومتپسند یا دستکاریهای انتخاباتی دور، و معطوف به فرآیندهای کندتر و اساسیتری کنیم که موجب توزیع قدرت و تقابل با استفادهی خودسرانه از آن میشود. فرآیندهایی که ممکن است تکامل به سمت محدودیتهای نهادی، مثل ایجاد یک قوهی قضائیه مستقلتر یا محدود کردن دورهی حکومت یا ایجاد احزاب سیاسی و سازماندهی جنبشهای اجتماعی که پایههای مردمیتری دارند را در برگیرد.
ارتباط بین ستیز و برخورد با دموکراسیسازی ادعای جدیدی نیست. مجموعهی قابل توجهی از پژوهشها بر اینکه دموکراسی اروپای غربی از ستیز و تضاد نشات گرفته است تاکید دارند. برخی از این کارها تا آنجا پیش رفتهاند که حتی قطبیسازی، بلاتکلیفی و بنبست نخبگان حکومتی را از شروط ضروری گذار به دموکراسی میدانند(e.g., Rustow, 1970; Tilly, 2004a)، به ویژه فرمولاسیون تاثیرگذار رستو که با توجه به صراحتش در تمرکز بر قطبیسازی بسیار مناسب است: «مردم یک کشور نه با کپیبرداری از قوانین اساسی یا رویههای پارلمانی دیگر کشورهای دموکراتیک که با رودرو شدن صادقانه با جنگ و ستیزهای خاص خود و ابداع یا تطبیق رویههایی موثر و متناسب با زیستبومشان میتوانند به دموکراسی دست یابند. ماهیت جدی و طولانیمدت مبارزه، احتمالاً قهرمانان مبارزه را وادار خواهد کرد که گرد دو عَلم جمع شوند. از این رو قطبی شدن به جای کثرتگرایی مشخصهی این فاز مقدماتی است.»(Rustow, 1970, pp. 354-355). در پژوهشهایی جدیدتر حتی بر نقش درگیریهای قطبی در باز کردن فضای سیاسی نیز تاکید شده است. این تحقیقات به طور کلی بر این باورند که دموکراسیسازی نتیجهی شدت هرچه بیشتر تهدیدها و فشارهای از پایین است. فشارهایی که میتوانند نتیجهی انسجام و بسیج مخالفین یا تهدیداتی ناشی از مثلاً افزایش نابرابری درآمدی یا عوامل دیگری باشند(Acemoglu&Robinson,2006; Bermeo,1997; LeBas,2011). (البته ادبیات متفاوتی هم وجود دارد که تهدید و فشار از پایین را برای ایجاد و همچنین حفظ دموکراسی خطرناک میداند. موضوع مشترک در این ادبیات تاکید بر سازش و تطابق است. در این ادبیات همچنین تاکید میشود که باید تلاش کرد تا ائتلافی از میانهروها ایجاد شود و جایگاه آن به موقعیتی ارتقا یابد که برای دموکراسیسازیِ موفق وضعیتی اولیه و ضروری محسوب میشود(e.g.,Boix,2003; O'Donnell&Schmitter,1986; Przeworski,1991). در یکی از جدیدترین تلاشها، در تحلیلی جامع، نشان داده میشود گذاری که به واسطهی بسیج تودهای در حال انجام است، اگر با قطبیسازی همراه باشد تمایل برای ساختن دموکراسی با کیفیتی بهتر بالا میرود(Haggard&Kaufman, 2016).
تضاد قطبی میتواند به خلق دموکراسی کمک کند، اما اغلب دیده شده که این قطبش برای نهادها و همچنین زندگی مخرب است. این مقاله بر اهمیت دو عاملی که تعیینکنندهی مثبت یا منفی شدن قطبیسازی هستند تاکید دارد. اولاً؛ آنچه را که من اثرات مثبت قطبی شدن مینامم، زمانی وجود خواهند داشت که به لحاظ توازن قوا نیروهای هر دو سوی شکاف سیاسی از یک تعادل تقریبی برخوردار باشند. وقتی هر دو قطب درگیر، از نظر حمایت مردمی نسبت به هم متوازن هستند یا به واسطهی وابستگیهای متقابل یکدیگر را محدود کردهاند شرایط به بنبستی که رستو به عنوان مقدمهی سازش و تطابق نشان میدهد نزدیکتر میشود. وقتی یک طرف ماجرا از تمام مولفههای قدرت سیاسی - مثل حمایت مردمی، کنترل نهادهای حکومتی، اهرم فشار اقتصادی و ... - محروم است پس احتمال ایجاد ستیز سازنده کم میشود. در چنین وضعیتی حذف همیشگی طرف مقابل برای صاحبان قدرت امکانپذیر و جذاب به نظر میرسد، لذا اقداماتی انجام میدهند که احتمال این حذف دائمی را بالا ببرند. دوماً؛ هنگامی که قطبی شدن حول یک شکاف هویتی از پیش موجود ساخته شده باشد، بعید است که مولد باشد؛ شکاف هویتیای که (الف) «طبیعی» یا شبهنژادی تلقی شود و (ب) مبتنی بر تفاوتهای شهروندی و مناقشات مربوط به آن باشد. به بیانی دیگر، قطبی شدن زمانی خطرناک میشود که مرزهای جدایی قطبهای درگیر مبتنی باشد بر محتواهای «بومیگرایی» و «فرزندان خاک» که میتواند برای توجیه خشونت و حذف سیاسی گروه غیربومی استفاده شوند(Weiner, 1978).
قطبیسازی در مقابل دیگر اشکال تعارض
آنچنان که مککوی، رحمان و سامر (2018) اشاره میکنند، قطبی شدن ممکن است به عنوان پدیدهای نسبتاً خنثی دیده شود که در آن تفاوتهای اجتماعی، سیاسی و/ یا انگارشی فزایندهای بین گروههای یک جامعه وجود دارد. زمانی که این فاصلهی اجتماعی و سیاسی رو به افزایش در یک طرف یا هر دو طرفِ مناقشه همراه با یک ارزیابی به شدت منفی باشد، میتواند اثرات مخربی بر سیاستها بگذارد. در جایی که ارزیابی منفی به قدر کفایت قوی است، سازش، مذاکره و همدلی در سراسر شکاف سیاسی (گاهی جناحی، گاهی قومی)، اگر نگوییم غیرممکن، اما به شدت دشوار میشود. با این حال نباید اثرات منفی قطبیسازی را قطعی بدانیم. قطبیسازی ممکن است شامل بدگویی از طرف مقابل و تصویرسازی از فضای بین قطبها بهشکلی باشد که گویی در سراسر آن فضا ستیز و حمله حاکم است و پل زدن بین طرفین غیرممکن است. اگر فضاسازیی که در این تعریف از قطبیسازی شده را جدی بگیریم، آنگاه مردم بر حسب اولویتهای سیاستی و اهداف سیاسی میتوانند به شدت از هم فاصله بگیرند. با این حال اما همچنان راههایی برای مدیریت این تفاوتها میتوان ابداع کرد.
چرا بر قطبیسازی به عنوان یک تنظیم مجدد پیرامون یک مرز واحد اجتماعی تاکید میشود؟
اولاً، این امکان را به ما میدهد که بین قطبیسازی و دیگر انواع تضادهای هویتمحور تمایز قائل شویم. چراکه آن ستیزهای هویتمحور ساختارهای شکاف را به روشی که قطبیسازی انجام میدهد، دوبارهسازماندهی یا «تسطیح» نمیکنند. این تعریف از قطبیسازی یک فرآیند ارتباطی را نشان میدهد، در حالی که این اصطلاح اغلب در ادبیات دانشگاهی به عنوان پایهای برای هر نوع تمایز اجتماعی معنادار استفاده میشود. اصطلاح قطبیسازی، به صورت کیفی و موردی، به طرق مختلفی به کار برده میشود و نویسندگان همیشه به مفهومسازی روشنی از این واژه نمیپردازند. اغلب برای بیان هر درجهای از ستیز فزاینده یا موضعگیری نخبگانیِ «ما در برابر آنها» یا هر سخنی در مورد اقلیتها از آن استفاده میکنند. اگر تعریف بسیار واضحی از آنچه قطبیسازی را تشکیل میدهد ارائه نشود، این نگرانی وجود دارد که هر گونه سخت شدن هویت گروهی یا رشد تضادهای بین گروهها را به عنوان نشانههای قطبی شدن دید. قطبیسازی را به عنوان فرآیندی از شکلگیری مرزهای اجتماعی میتوان مفید دید(Lamont&Molnár,2002; McAdam, Tarrow, Tilly,2001; Tilly,2004b). میتوان آن را به واسطهی سه ویژگی از دیگر فرآیندهای هویتی و تشکیل مرز اجتماعی متمایز کرد: ۱_ درجهی بالایی از برجستگی وابسته به یک مرز اجتماعی واحد، ۲_ الگوی افزایش ترجیح یا واگرایی نگرشی بین گروهها در دو طرف آن مرز و ۳_ ایجاد یک «فضای خالی» بین دو اردوگاه به گونهای که بازیگران سیاسی جدید خود را در آنجا قرار میدهند و حمایت قابل توجهی از دو طرف نمیکنند.
برای سادگی و تقریب به ذهن، میتوان قطبی شدن را از نظر فضایی بهمثابه حرکت در امتداد یک فضای منفرد چپ-راست تصور کرد. تا زمانی که این طیف چپ-راست، مستقل از هر محتوای خاصی (مثل موقعیت طبقاتی، ایدئولوژی حزب و غیره) وجود داشته و قطبی شدن در جریان باشد، حرکت بیشتر افراد به سمت یکی از قطبین ادامه خواهد داشت و تعداد افرادی که خود را در فضای خالی میانه قرار میدهند رو به کاهش میرود، محورهای جایگزین تعلق اجتماعی تضعیف میشوند (یعنی شکافهای مقطعی کمتر برجسته میشوند). در شرایط قطبی شدن شدید، یک شکاف سیاسی تکینه به عنوان یک مرز نسبتاً غیرقابل نفوذ که در حول آن زندگی اجتماعی و سیاسی مجدداً تنظیم میشود: «مرزها را میتوان از مواد مختلفی ساخت، اما میتوانند به سرعت تبدیل به امرهای واقع اجتماعیای شوند که رفتار را شکل میدهند. وقتی که بسیج و ضدبسیج در اطراف یک مرز واحد سازماندهی میشوند، تعامل بین رقبا برجستگی مرز را تقویت میکند و با غیرفعال کردن شکافهای رقیب به عنوان پایگاهی برای بسیج گروهی عمل میکند.... در محیطهای قطبی شده، افراد و گروهها نمیتوانند به طور قابل اعتمادی ادعای بیطرفی داشته باشند و فعالینی که سعی میکنند خود را در یک موقعیت متوسط قرار دهند، به سمت یکی از قطبها سوق داده میشوند»(LeBas, 2011, p. 45).
با افزایش هزینههای تعامل در سراسر مرز واحدی که حول آن قطبیسازی ارتفاع گرفته است، از اهمیت شکافهای مقطعی و خاستگاههای هویتی آلترناتیو کاسته میشود.
این تسطیح ترجمان دو دلالت مهم بر آثار قطبیسازی روی ستیز سیاسی است. اولاً قطبیسازی میتواند همبستگی داخلی را در هر دو طرف شکاف سیاسی تقویت کند، بنابراین سازماندهی و اقدامات جمعی در درون گروهها را آسان تر میکند. حتی در دموکراسیهای تثبیت شده نیز، قطبی شدن تاثیر پیامهای دریافتی از رهبران احزاب (گروهها) را افزایش میدهد و با درجات بالاتری از دلبستگی حزبی همراه است(Druckman, Peterson,&Slothuus,2013; Lupu,2015). پژوهشهای تطبیقی همچنین نشان دادهاند که چگونه درگیری و تهدید میتواند سازمانهای حزبی منسجمتر و پیمانهای پایدارتری بین نخبگانی که خود را در یک طرف شکاف میبینند ایجاد کند(LeBas,2011; Levitsky& Way,2012; Slater,2010).
در جاهایی که توزیع قدرت و شکل نهادهای دموکراتیک ناشناخته است، قطبی شدن حتی بیشتر باعث ایجاد احساس تهدید و تعهد در میان اعضای گروه میشود. همانطور که در کارهای گذشته نشان دادهام، قطبیسازی میتواند آنهایی که قبلاً متعهد نبودند را سیاسی کند و فعالیت متعهدین را در دورههای زمانی طولانیتری حفظ کند(LeBas, 2011).
آنجا که قطبش چشمانداز سیاسی را حول یک شکاف قوی تسطیح کرده است برای کارکشتگان سیاسی دشوارتر خواهد بود که در پایگاه حمایتی مخالفان خود شکاف ایجاد کنند یا محور جدیدی ارائه دهند که رقابت سیاسی حول آن سازماندهی شود. در واقع آنجا که حمایت و پشتیبانی از هر دو طرف شکاف قطبی متعادل و نسبتاً برابر میشود بنبست به وجود میآید. در دموکراسیهای نوظهور که قطبیسازی توازن نسبتاً متعادلی از قوا ایجاد میکند و هیچیک از طرفین نمیتوانند از پیروزی دائمی خود اطمینان یابند (حتی اگر حکومت را در اختیار گرفته باشند)، قطبی شدن به احتمال زیاد چرخهای مثبت از بسیج تودهای و تعمیق دموکراتیک ایجاد میکند.
قطبیسازی بهمثابه تضاد مولد: بورکینافاسو و غنا
در رژیمهای نیمه دموکراتیک یا «ترکیبی»، حکومتیان دو حربهی قدرتمند دارند که با آنها میتوانند قدرت بسیج از پایین را در دست گیرند: کنترل بر منابع حامیپروری و قوهی قهری حکومت. در برخی موارد این ابزار میتواند به طور کامل مانع از «برگزاری انتخابات آزاد»، چیزی که قدرتمندان به شدت از آن میترسند، شود(Howard&Roessler, 2006). در تعداد کمی از نمونههای آفریقایی، علیرغم تمایل صاحبان قدرت برای استفاده از سرکوب و بستن فضای سیاسی، توازن نسبتاً یکنواخت بین نیروها به کشمکش سیاسی طولانی و دوقطبی شدن منجر شد. بورکینافاسو یکی از این نمونهها است.