تقدیم به معلمان وطنم:
" این روز، روزی بود که برای اولین بار متوجه آزارها و سوء استفاده های پنهان جنسی در مورد بعضی از شاگردها شدم و تصمیم به مقابله با آن گرفتم. مقابله ای که نه از طریق اخراج و یا پدر و مادر را وارد موضوع کردن، که از طریق حل آن در محیط مدرسه پی گرفته می شد. در سر کلاسها و در سر صف، به بچه ها بدون آنکه به موضوع مورد نظر اشاره کنم می گفتم که هر کسی که مرتکب خطایی شده است مطمئن باشد که روش تنبیه آن خطا، اخراج از مدرسه و اینگونه مشکل را از سر خود باز کردن نیست. هیچ شاگردی اخراج نخواهد شد و در همین مدرسه خواهید ماند و در همینجا جبران خطا روی خواهد داد.
مقدمه:
این نوشته، گزارش و تاملی از گوشه کوچکی از کوششها، تجربیات، خاطرات و تاملات من در دموکراتیک کردن فرهنگ حاکم بر مدرسه در سالی بعد از انقلاب می باشد و نتایج شگفت آور آن که با کودتای خرداد 60 به پایان رسید و فرصت عظیمی که جامعه ملی وطن برای رهایی ساختاری از استبداد ایجاد کرده بود از دست رفت. کوششی که بسیاری از شاگردان از آن به عنوان سال طلایی نام می بردند. شاگردانی که بعضی از آنها بعد از 36 سال هنوز رابطه خود را به طرق مختلف با نویسنده این سطور حفظ کرده اند.
در طول آن سال بود که معجزه متحول کردن رابطه دستوری و آمرانه بین معلم و شاگرد را به رابطه آزاد و حقوق مند و اثرات آن را در رشد و خشونت زدایی از روابط مشاهده کردم و اینگونه، آزاد کردن فرهنگ از روابط قدرت را پیش شرط شکفته شدن شکوفه هایی که در زمستان استبداد و روابط استبدادی یخ زده بودند، یافتم. در تجربه آن سال بود که بیش از هر زمان من را به این نتیجه رساند که بدون آزادی، امکانات خارق العاده ایرانیان برای رشد، بالفعل نخواهد شد و با زندگی در لحظه لحظه آن تجربه، به وضوح دیدم که تا وطن آزاد و مستقل نشود و تجربه زندگی در مردم سالاری را پیدا نکند و از آمریت فرهنگی-سیاسی شاه و شیخ رها نشود، عقب ماندگی تاریخی این وطن، که قرنها قلب تمدن جهانی بود، جبران نخواهد شد.
این تجربه، را از جمله، به این دلیل در اینجا می آورم تا، بخصوص نسل جوان ببیند که در بهار آزادی بعد از فروپاشی دیکتاتوری سلطنتی، چه وضعیت خارق العاده ای برای رشد در آزادی و استقلال ایجاد شده بود که کودتای خرداد 60، این فرصت تاریخی را که نتیجه 90 سال کوشش و جنبش قبل از آن بود را از بین برد.
فرصتی تاریخی از بین رفت، ولی از آنجا که امید و اراده برای ادامه انقلاب در اهداف مردمسالارانه، آزادی خواهانه، استقلال طلبانه، عدالت جویانه و رشد یابنده آن را از دست ندادیم و در تجربه و پژوهش به این نتیجه رسیدیم که انقلاب، نه فقط یک حادثه که یک پروسه و جریان است که برای به هدف رسیدن نیاز به استمرار و پای زنی و پایمردی و نیز به عقل آزادی نیاز دارد که در جریان مبارزه، اشتباهات را از طریق نقد، به تجربه تبدیل و توشه راه برای مبارزه کنند، دارد.
به امید استقرار هر چه زودترجمهوری شهروندان ایران.
شروع کار
"معلمی که معلم است می داند که در پس هر "بدرفتاری" شاگرد علت و عللی وجود دارد و اینگونه اگر بجای تنبیه، در صدد یافت علل بر آید، می تواند زندگی دانش آموزی را تغییر دهد."
تازه یک ماهی می شد که معلمی را در سالی بعد از انقلاب شروع کرده بودم. ولی معلمی را، آنگونه که من می فهمم، زمانی شروع کردم که در یکی از کلاسهای سوم راهنمایی مدرسه ایرانمهر، خیابان کارون در تهران، در هنگام تدریس متوجه چشمان نگران بچه ای خوش صورت شدم که درست پشت سر او سه نفر از بزرگترین بچه های مدرسه نشسته بودند که یکی از آنها که با بچه های چاقو کش می پرید و ناظم های مدرسه هم از او حساب می بردند و برای همین کارهای خلافش را بروی خود نمی آوردند.
آن نگاه نگران، من را بعد از ظهر به مدرسه کشاند و در حیاط مدرسه با او روی پله ها نشستم و صحبتی صمیمی را شروع کردم و اینکه داستان چیست؟ به حرف آوردن او سخت بود، چرا که هم خجالت می کشید و هم می ترسید. ولی در آخر کار خیلی رک و در حالی که به گوشه ای از حیات نگاه می کرد، گفت:
"آقای دلخواسته! شما معلم خوبی هستید و همه شما را دوست دارند ولی برای من کاری نمی توانید بکنید. سه نفر گردن کلفت هستند و من را تهدید کردند که اگر تن به خواسته اشان ندهم و با آنها به حمام نروم، با چاقو و زنجیر بحسابم می رسند. ناظمهای کار کشته مدرسه هم از آنها می ترسند چه برسد به شما که تازه کار هستید. می دانم که در آخر کار چاره ای ندارم و باید تن به خواسته اشان بدهم."
این را می دانستم که بچه، جرأت ندارد چنین چیزی را به پدر و مادرش بگوید. ولی بعد که فهمیدم که پدرش ساواکی بوده است و حالا چنین پدری اگر هم بداند از ترس جرأت نمی کند که پایش را به مدرسه ای که رئیس آن، آقای احمد احمد، سالها زندانی زندان اوین بوده بگذارد، متوجه شدم که پسر، دلیل دیگری برای نگفتن به پدر و مادر دارد.
به خانه آمدم و شب تا صبح خوابم نبرد. با خودم می گفتم که معلم خوب و دوست داشتنی که نتواند به داد شاگردش برسد برای لای جزر خوب است و آن خوب بودن و دوست داشتنی بودن بهتر است تو سر چنین معلم بی عرضه ای بخورد.
با خود گفتم که انقلاب کردیم تا ریشه ظلم و زورگویی را بر کنیم و به مدرسه آمدم تا از فضایی که انقلاب ایجاد کرده استفاده و کوشش در تغییر فرهنگ استبدادی آموزشی و دموکراتیزه کردن آن بکنم و دیگر اینگونه نباشد که یک قانون برای معلم باشد و یک قانون برای بچه و اینکه وقتی خطایی رخ می دهد، این همیشه شاگرد است که مقصر است و باید تنبیه شود و این معلم است که همیشه بی تقصیر است و نیز دیگر تغییرات.
ولی حال من ایده الیسم در جلوی چشمانم می دیدم که چنین جنایتی در حال انجام و آن طفل معصوم نه در پی یافتن فریاد رسی است و نه فریاد رسی را می بیند و اینگونه چاره را جز سر فرود آوردن به حکم زور نمی بیند.
تمام شب مانند اینکه در حال دیدن فیلم وحشتناکی هستم بخود می پیچیدم و از خود سوال که چه باید بکنم و چگونه روشی را پیش بگیرم که تا هم باورهای تربیتی خود را ملاحظه کنم و هم به داد پسر بشتابم؟ پاسخ چه باید بکنم و چگونه، داستانی طولانی را می طلبد و خلاصه اینکه بعد از ساعتها شک کردن در کاری که باید بکنم و روشی را که باید پیش بگیرم، در سپیده دم صبح، شک را به اطمینان تبدیل و شروعی شد برای انجام تحولی عمیق در روابط خود با شاگردان. اینگونه بود که دست به کاری شبانه روزی برای زدودن انواع و اقسام خشونت در مدرسه زدم که در این کوشش، حیدرکبیری، معلمی از میانه و دانشجوی دانشگاه شریف، همراه و اینگونه یار غار یکدیگر شدیم.
صبح اول وقت به سراغ معلم کلاسی رفتم که در آن سه نفر از بزرگترین شاگردهای ته کلاس که برای بردن شاگرد دیگر به حمام دست به تهدید زده بودند رفتم و گفتم که با اجازه او امروز به سراغ چند شاگرد خواهم آمد. کمی بعد از شروع کلاس وارد کلاس شده و بزرگترین آنها را خواستم تا با من به دفتر برود. علت این بود که می دانستم که اگر از بزرگترین و قوی ترین که لات ترین بچه کلاس بود و در واقع رئیس بقیه، شروع کنم کار با دو نفر دیگر راحت تر خواهد شد.
وقتی وارد دفتر شدیم در را بستم و بسیار جدی در سکوت به او نگاه کردم. تغییر ناگهانی رفتارم، شاگرد را مشوش کرده بود و حالت هجومی بخود گرفت که با واکنشم آن را به سرعت خنثی و بعد با صدایی انباشته از خشم به او گفتم که چگونه، حتی تصور این را کرده که با شاگردی کوچکتر از خود چنین کاری را می خواسته انجام دهد؟ درجا فهمید که منظورم چیست و اینکه داستان را می دانم، حالت شوکه ای به او دست داد و بروی صندلی نشست و سخت به گریه افتاد. در حالیکه از شرم سر به زیر انداخته بود و اشکهایش بروی گونه هایش جاری شده بود، گفت که درست است که پسر را تهدید کرده بود ولی این بلا را هیچوقت نمی توانست بروی بچه بیاورد. علت را سوال کردم و در حالی که به تلخی گریه می کرد، گفت که:
"آقا این بلا سر خودم اومده بود و وقتی بچه بودم، دوستای برادر بزرگم که لاتای محل بودند و باهم به باغی رفته بودیم اونجا همشون بهم تجاوز کردن." از این اطلاع یکه خوردم و نمی دانستم که باید با او همدردی کنم یا کارم را ادامه دهم. اینکه در آن لحظه نمی دانستم چکار کنم، سکوتی ایجاد کرد که فقط صدای هق هق او آن را می شکست. بعد در حالی که هنوز نمی دانستم که چکار باید بکنم بغل او نشستم و گفتم:
"اگر این بچه رو که این مدت اینهمه زجرش دادید، برادر تو بود و دیگران می خواستند این بلا را بر سرش بیاورند، اونوقت تو جای من بودی چکار می کردی؟"
با خشمی شدید داد زد که:"آقا بوالله هه می کشتمشون."
"و با این وجود این طفلک رو سه نفری اینقدر زجر کش کردید" در حالیکه دستم رو به پشتش زدم، به او گفتم.
در حالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و بطرف زانوانش خم شده بود به گریه ای آرام ادامه داد.
چند دقیقه ای با او صحبت کردم و بعد او را به کلاس برگرداندم و دومی را خواستم و همان روش را در مورد او و بعد در مورد سومی بکار بردم. آنها هم وقتی فهمیدند که داستان لو رفته و در نتیجه واکنشی که بروز دادم، به گریه افتادند و آخری گفت:
"آقا بخدا ما نمی خواستیم کاری بکنیم و اون دوتای دیگه هی فشار میاوردن و ما برای اینکه نگن بی عرضه ای، باهاشون همدم می شدیم."
این روز، روزی بود که برای اولین بار متوجه آزارها و سوء استفاده های پنهان جنسی در مورد بعضی از شاگردها شدم و تصمیم به مقابله با آن گرفتم. مقابله ای که نه از طریق اخراج و یا پدر و مادر را وارد موضوع کردن، (چرا که می دانستم اکثر پدران و مادران رفتاری نا مناسب و متضاد در این رابطه انجام می دهند و یا اینکه پسرشان را در حد اولاد پیغمبر بالا می بردند که بچه من از گل هم پاک تر است و این اتهامات همه اش دروغ است و یا اینکه، در خانه بچه را به قصد کش می زدند و تا سالها بعد سرکوفت آن را به او می زدند.) که از طریق حل آن در محیط مدرسه پی گرفته می شد. در سر کلاسها و در سر صف، به بچه ها بدون آنکه به موضوع مورد نظر اشاره کنم می گفتم که هر کسی که مرتکب خطایی شده است مطمئن باشد که روش تنبیه آن خطا، اخراج از مدرسه و اینگونه مشکل را از سر خود باز کردن نیست. هیچ شاگردی اخراج نخواهد شد و در همین مدرسه خواهید ماند و در همینجا جبران خطا روی خواهد داد.
یکی دو نفر از معلمان قدیمی، به پیشم آمدند و نصیحت کردند که این روش غلطی است. یکی از آنها در دفتر چیزی شبیه این بمن گفت:
"جوان، من سی سال است که تجربه تدریس دارم. شما وقتی ترس اخراج از مدرسه را از بین می برید، خود را از یک سلاح مهم برای کنترل دانش آموزان خاطی محروم می کنید."
پاسخ دادم که:"با احترام به شما، ولی باید بگویم که به عنوان کسی که سالها در دبیرستان این نوع تجربه را زندگی کرده است باید بگویم، که شما نه سی سال تجربه که سی سال تکرار یک اشتباه را حامل هستید. من این تجربه را نمی خواهم. من می خواهم که وقتی صبح شاگرد از خواب بلند می شود، بجای اینکه با ناراحتی با خود بگوید:<اه! دوباره باید برم مدرسه لعنتی.>، با شادی بگوید:<آخ جون، امروز هم می تونم برم مدرسه.>." معلم از پاسخ بشدت عصبانی شد و رویش را بمنت بر گرداند و بطرف سماور دفتر رفت.
مسئله این بود که ما برای مبارزه با چنین خطاهایی، هیچ آموزشی ندیده بودیم و هیچ نمی دانستم که چه باید کرد. ولی می دانستم که باید کاری کرد و بسرعت در یافتم که در چنین شرایطی، تنها از طریق بکار گیری روش <آزمایش و خطا> است که می توانیم بیاموزیم. توضیح اینکه، همانطور که قبلا توضیح دادم، عصرها قبل از رفتن به خانه و در حالیکه تنها سرایدار در مدرسه بود، کبیری و من در دفتربرای یکساعت می نشستیم و کارهای آن روز خود را نقد می کردیم و نکات مثبت و منفی کارهایمان را در برخوردهای آن روز به یکدیگر یاد آور می شدیم و اینکه چگونه آنها را رفع و بهتر کنیم. چنان این گفتگوها برایمان اهمیت پیدا کرده بود که بعضی وقتها که آژیر حمله هوایی به صدا در می آمد و خاموشی سراسر شهر را می گرفت، در حالیکه قادر به دیدن هم نبودیم، صحبتها را ادامه می دادیم.
بعدها، یکی از آن سه شاگرد هر عاشورا( یا اربعین. مطمئن نیستم کدام روز بود.) هر روز برایمان شله زرد بسیار خوشمزه ای می آورد. در یکی از همین دفعات که او را به خانه دعوت کردم و نپذیرفت، برای برخوردی که در آن روز با او کرده بودم گفت:"آقای دلخواسته! بابت آن روز از شما می خواهم تشکر کنم، زندگی ام را تغییر داد." این سخنی بود که از جمله، یکی دو سال بعد از اخراج که یکی از شاگردان خود را در گاراژی که به مکانیکی ماشین مشغول بود، دیدم، بر زبان آورد. تا سالها بعد از ترک وطن، شاگرد اول به آوردن شله زرد ادامه می داد.
*********
واقعیت این بود که آنچه را که قبل از شروع کار، در دوره آموزشی آموخته بودم، حال در عمل می دیدم که به پشیزی نمی ارزد که به ناچار روش آزمایش و خطا روی آوردم. در اینجا بود که زود در یافتم که این روش تنها زمانی موثر می شود که نفس و نفسانیت را از معادله برداشته و انتقاد پذیری را روش و اینگونه جوی را ایجاد کنیم که شاگرد، در آزادی کامل، بتواند انتقاد خود را بیان کند و پیشنهادات خود را بدهد. در مدت کوتاهی، این روش صورت سیستماتیک به خود گرفت و از آنجا که کار را ساعت هفت صبح شروع و شش بعد از ظهر تمام می کردم، ساعتی قبل از رفتن را به خانه بر آن افزودم و با حیدر در دفتر مدرسه و در سکوتی که مدرسه را در بر گرفته بود به آرامی کارهایی را که آن روز انجام داده بودیم نقد می کردیم و نکات مثبت و منفی را یاد آوری و اینکه چگونه از نقص کار بکاهیم.
یاد دارم که چند ماهی بعد از شروع کار، بچه های مدرسه را برای دیدن فیلمی از معروفترین پداگوژیست (تعلیم و تربیت)انقلاب روسیه، ماکارنکو، به سینما بردیم. ماکارنکو، معلمی بود که تحت تاثیر روشهای نوین آموزشی بعضی از پداگوژیستهای آمریکایی قرار گرفته بود و در مدرسه ای شبانه روزی به آموزش نوجوانان بزه کار پرداخته و در اینکار به موفقیتهای بزرگی دست یافته بود. در وسط فیلم بود که کبیری و من نگاهی بهم کردیم و گفتیم که او هم از روشهایی که ما به خود آموخته ایم، استفاده کرده است!
بعد به دو کتاب از او دسترسی پیدا کردم و دیدم که بدون آشنایی با او نه تنها از بسیاری از روشهای او استفاده کرده ایم، بلکه هم بر آن افزوده ایم و هم با استفاده از ارزشها و نرمهای فرهنگ ایرانی، به نتایج بهتری رسیده ایم.
تحول و تغییر عمیق در روانشناسی و رفتار شاگردان را با دو مثال می توان نشان داد:
یاد دارم که داشتم در حیاط مدرسه با بچه ها فوتبال بازی می کردم که شاگردی آمد و گفت که آقای بیانی خواسته که فورا به سالن نقاشی بروید. سالن نقاشی در طبقه آخر بود و به سرعت و دو پله یکی کردن خود را به سالن رساندم. وقتی وارد سالن شدم، دیدم که صندلی ها برای امتحان چیده شده است و آقای روستا، در ته سالن روی صندلی ایستاده است. وقتی من را دید از من خواست که به صندلی گوشه مقابل او در سالن رفته و روی آن بایستم تا اینگونه مانع تقلب شاگردان شویم.
می دانستم که تقلب کردن برای بچه ها نه فقط برای نمره گرفتن که برای اینهم انجام می شود تا به دیگران فخر فروخته و آن را بحساب "زرنگی" خود بحساب آورده که بدون "خرخونی"، نمره خوب گرفته شده است. از اینکه آقای روستا بروی صندلی ایستاده است، تعجب کردم، چرا که اینگونه بصورت بسیار آشکاری به شاگردان اعلام می کند که به آنها اطمینان ندارد و البته وقتی شاگردان می دیدند که معلم به آنها اطمینان ندارد، بیشتر تحریک می شدند که تقلب کنند.
از همان نگاه اول به وضعیت، متوجه شدم که ممکن نیست که شریک در انجام چنین کاری شوم. بعد در جا تصمیم گرفتم که آنچه را که در ذهنم می گذرد با شاگردان در میان بگذارم و بهمین علت بدون اینکه به آقای بیانی نگاه کنم شروع کردم با بچه ها صحبت کردن. گفتم که می دانم که عده ای از شما، دیشب بجای درس خواندن، فکر تقلب بوده اید و اوراق تقلب نوشته اید و الان همراه دارید. ولی خوب می دانید که تقلب کردن کار غلطی است و اینکه نمره، علامت است در رابطه با علم و اطلاعی که آموخته اید و اگر با تقلب نمره بگیرید، آن نمره ارزش ندارد و در عین حال خود خوب می دانید که کار درستی را انجام نداده اید. بعد اضافه کردم که که از صندلی اول در ردیف اول شروع می کنم به راه رفتن و شما هر ورقه تقلبی را دارید بمن بدهید. وقتی این را گفتم، نگاهم به روستا افتاد و دیدم که نوع نگاهش دارد بمن می گوید که انگار دیوانه شده ای که چنین درخواستی می کنی و از شاگرد می خواهی که ریسک گیر افتادن و تجدید شدن را بکند.
صحبت را ادامه دادم و گفتم که در مقابل اینکار، بچه ها مطمئن باشند که کسی برای داشتن اوراق تقلب، گیر نخواهد افتاد و کاری به کارش نخواهم داشت.
این سخن در حالی گفته می شد که با کارهایی که تا آن زمان انجام داده بودم شاگردان مدرسه مطمئن شده بودند که وقتی حرفی را بر زبان می آوردم و تعهدی را می کنم بر سر آن حرف و تعهد می ایستم. یاد دارم که در کلاسی، خطایی صورت گرفته بود و در هنگام عبور از کلاس، معاون پرورشی مدرسه که در عین حال عضو کمیته منطقه هم بود را دیدم. به کلاس قول می داد که اگر شاگردی که آن خطا را مرتکب شده، خود را معرفی کند، تنبیه نخواهد شد. شاگردی بلند شد و گفت که او آن کار را انجام داده بود. در اینجا بود که معاون او را بیرون آورده و در جلوی شاگردان تنبیه کرد. بعد دیدم که آقای معاون خوشحال که با چه کلک خوبی، خطاکار را گیر انداخته است از کلاس بیرون آمد. هم از بی اخلاقی معاون و هم از کوته بینی و در واقع بیشعوری معاون سخت تعجب کردم. چرا که با اینکار، هم به شاگردان نشان داده بود که صادق بودن، معادل است با تنبیه شدن و هم اینکه، دیگر محال ممکن بود که شاگردی نه فقط در کلاس که در کل مدرسه هزار و صد نفری، به او اطمینان کند، چرا که خبر این داستانها زود در مدرسه پخش می شد.
بنابر این وقتی گفتم که کسانی که تقلب کرده اند گیر نخواهند افتاد، راحت به حرفم اطمینان کردند. بعد همینگونه که شروع کردم آهسته راه رفتن، دیدم که بسیاری از شاگردان شروع کردند ورقهای تقلب را بیرون آوردن. یکی در جورابهایش پنهان کرده بود، دیگری در کفش و دیگری در جیب شلوارش. بعضی نیز روی ساعد دست نوشته بودند و با آب دهان شروع کردند به پاک کردن. خلاصه همهمه ای در سالن افتاده بود و در حال راه رفتن، بر قطر ورقها و حتی دفتر های داده افزوده می شد. تا جایی که وقتی به صندلی آخر رسیدم، قطر کاغذ و دفترها تقریبا به نیم وجب رسیده بود.
سخت تعجب کرده بودم و اصلا باور نمی کردم که اینهمه کاغذ برای تقلب در دستانم انبار شده است ولی بروی خود نیاوردم. در عین حال با خود فکر کردم که اگر الان امتحان گرفته شود، بیشتر کلاس تجدید خواهند شد. برای همین شروع کردم با بچه ها صحبت کردن و اینکه اگر وقتی را که برای تهیه اینهمه تقلب و ریز نویسی صرف کرده بودند، هم درس را خوب آموخته بودند و بر اطلاعاتشان افزوده شده بود و هم نیازی به تقلب و دلهره و دلواپسی ناشی از گیر افتادن را نداشتند.
بعد رو کردم به آقای روستا و او را دیدم که حالت مات به او دست داده و آنچه را که دیده بود را نمی توانست باور کند و کلامی از دهانش خارج نمی شود. با این وجود در به او نگاه می کردم، خطاب به شاگردان گفتم که از آنجا که اگر الان امتحان بدهید، بسیای از شما تجدید خواهید شد، از آقای روستا خواهش می کنم که امتحان را یک هفته به تاخیر بیاندازند تا اینبار برای امتحان آماده شوید. بعد از روستا سوال کردم که آیا موافق هستند؟ روستا، انگار هنوز در حالت شوک و توانا به صحبت کردن نبود، فقط سرش را به علامت موافقت پایین آورد.
مثال دوم:
زنگ اول تفریح در بعد از ظهر بود که دیدم دو شاگرد کلاس دوم راهنمایی در حالی که با لبخند، انگشتان خود را بالا گرفته اند، بیرون دفترمنتظر هستند که نوبتشان بشود تا حرفشان را بزنند. وقتی که نوبتشان رسید، منتظر شدند که دور و برم خلوت شود. بعد گفتند که در کلاس رای گیری شده است و آن دو را به عنوان نماینده انتخاب کرده اند تا پیغام کلاس را بمن برسانند. منتظر شنیدن پیام شدم که دیدم هیجانشان در رساندن پیام سبب می شود که توی حرف یکدیگر بپرند و پیام گم شود. پس خواستم که هر کدام بخشی از پیام را بدهد تا هر دو در رسیدن پیام شریک باشند. در حالیکه هنوز انگشتهایشان را بالا نگاه داشته بودند بنوبت پیام زیر را رساندند:
" آقا، ما هفته قبل امتحان داشتیم و خیلی از بچه ها موقع امتحان، تقلب کردند و حالا از کاری که کردند شرمنده هستند و برای همین می خواهند که به شما اطلاع دهند و می خواهند بدانند که چکار باید بکنند؟"
از شنیدن اطلاع، شادی ای در درونم دوید، چرا که می دیدم که تحول از بچه هایی که تقلب کردن را زرنگی می دانستند به بچه هایی که از انجام آن شرم می کنند، رسیده است و اینکه تحولی بس عمیق در حال رخ دادن است. می دیدم که انقلابی که برایش مبارزه کردیم، حال در حال تولید کودکانی است که از کودکی، با فرهنگ دموکراسی و آزادی، بزرگ می شوند و اینگونه، استقرار نظامی دموکراتیک در کشور، ضمانت پیدا می کند.
با این وجود، ظاهر آرام خود را حفظ کردم و گفتم که به کلاس بر گردند و از کسانی که تقلب کرده اند بخواهند که اسم خود و نیز اینکه چند نمره تقلب کرده اند را بنویسند. زنگ تفریح بعد دیدم که در بیرون دفتر منتظر هستند و وقتی من را دیدند، ورقه امتحانی را به من دادند و با خنده ای خداحافظی کردند و رفتند. به ورقه نگاه کردم و دیدم که لیست بلند بالایی از بچه هایی که تقلب کرده و هر شاگرد اسم خود به علاوه تعداد نمره هایی را که تقلب کرده است نوشته است. تقلبات بین 12 نمره تا 3 نمره بود.
بعد به کلاس بچه ها رفتم و به خانم ابراهیمی، که تقلب در کلاس او انجام گرفته بود، در حضور بچه ها موضوع را گفتم و لیست را به ایشان دادم. خانم ابراهیمی، در آغاز متوجه نشد که دارم راجع به چه چیزی صحبت می کنم. چرا که، برای او، چنین اتفاقی در دایره امکانات نمی توانست رخ دهد. به ناچار در حالیکه شاگردانی با چشمانی شاد و خنده بر لب که نشان از رضایت از کار خود بود، به ما نگاه می کردند، دوباره داستان را گفتم و پیشنهاد که این نمرات از نمره ای که گرفتند کسر شود. در آخر خواهش کردم که اگر این کسر کردن موجب می شود که شاگرد تجدید شود، لطفا اینکار را نکنند، چرا که نباید شاگرد را به خاطر شجاعتی که در صادق بودن پیدا کرده تنبیه کرد. در این فاصله، کلامی از دهان ایشان خارج نشد و من را یاد آقای روستا و مات بردنش انداخت.
داستان محمود شعبانی
در چنین وضعیتی بود که در زنگ تفریح و در دفتر چندین بار از معلمان شنیدم که راجع به شاگردی صحبت می کنند که "شیطنت" بازی هایش در سر کلاس آنها را عاجز کرده و تنبیه کردنها اثری در تغییر رفتار او ندارد. وقتی متوجه شدم که این شاگرد در یکی از کلاسهای من است بسیار تعجب کردم، چرا که هیچوقت در کلاسهایم مشکل کنترل کلاس را نداشتم و برای مثال، حتی یکبار از عبارت <ساکت باشید> استفاده نکردم. بر این باور بودم که وقتی اداره کلاس، کار را به جایی برساند که از عبارت <ساکت باشید> استفاده شود نشان از مشکل و کمبودی در رابطه معلم و شاگرد دارد و باید به آن مشکل پرداخته شود و با گفتن و تکرار <ساکت باشید> مشکل بگونه ای بنیادی حل نمی شود.
یادم است که وقتی برای اولین بار به مدرسه رفته و خودم را معرفی کردم. یکی از ناظم های مدرسه که قرار بود من را به سر کلاس ببرد، از دیدن لباسهایم سخت تعجب کرد و قیافه ای ناراحت بخود گرفت. چرا که به جای کت و شلوار و کراوات و در هر حال، لباسی اطو کرده و کفش برق انداخته که معمول بود، فقط با شلواری و پیراهنی آماده رفتن به کلاس بودم. به همین علت بدون گفتن سخنی من را به یکی از کلاسهای سوم راهنمایی کرد که بعدها فهمیدم که یکی از سر کش ترین و مشکل ساز ترین کلاسهای مدرسه بوده است و با فرستادن من بی تجربه به سر چنین کلاسی می خواسته است که مرا به علت وضع لباسهایم، تنبیه کند.
وقتی وارد کلاس شدم، غوغایی بود و هر کس توی سر دیگری زدن. از آنجا که سر و وضعم به شکل معلم نمی خورد و نیز به علت سن پایینم که از بزرگترین بچه های کلاس، تنها 4-5 سال بزرگتر بودم، بر پایی داده نشد. رفتم و روی سکوی جلوی تحته سیاه (البته سبز بود) ایستادم و به آرامی شاگردان را نگاه کردم. کنجکاوی بر سر اینکه چه کسی هستم و آنجا چه می کنم کم کم جای خود را همهمه داد و همه ساکت و منتظر، که من حرفی بزنم. خود را معرفی کردم و گفتم که معلم تاریخ آنها می باشم. حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه های ته کلاس که معلوم بود از داشای محل است، با لهجه لاتی و با حالتی تمسخر آمیز، با اشاره به شلوارنظامی ام، گفت که آن را از کجا خریده ام؟ گفتن این سوال با خنده کلاس همراه شد. معمول این بود و همیشه دیده بودم که وقتی شاگردی به قصد تمسخر معلم سوالی می کند یا چند تا چوب آبدار به دستش می خورد یا با اردنگی از کلاس بیرون انداخته می شود و معلوم بود که سوال کننده منتظر چنین واکنشی بود تا از کلاس بیرون فرستاده شود و بعد یواشکی به حیاط مدرسه رفته و فوتبال بازی کند.
از آنجا که کار معلمی را با این هدف انتخاب کرده بودم تا از جمله، اینگونه واکنشها را نبود کنم، بصورت عادی جواب دادم و گفتم که شلوار خدمت نظام وظیفه ام است و وقتی شما هم خدمت کردید، می توانید پا کنید، که خنده عده دیگری را همراه داشت. بعد بدون اینکه دنبال آن را بگیرم، راجع به اینکه با چه هدفی، معلم شده ام، صحبتم را ادامه دادم و اینگونه کلاس ادامه یافت.
از قرار معلوم، در این فاصله، ناظم پشت پنجره کلاس ایستاده بوده تا وقتی کلاس از کنترل خارج شود، به این بهانه که سر و صدا مانع کار دیگر معملها در کلاسهای مجاور می شود، وارد کلاس شود و نظم را بر قرار کند و اینگونه هم اقتدار خود را نمایش دهد و هم اینکه من بفهمم که عرضه کنترل کلاس را ندارم. ولی بعد از مدتی ناامید بر گشته بود.
با کلاسهای بعدی هم کم و بیش چنین رفتاری را پیش گرفته بودم و اینگونه بود که هیچگاه مشکلی در مورد کنترل کردن کلاس روبرو نشدم. به همین علت بود که در دفتر، اسم شاگرد را جویا شدم. یکی دو روز بعد که به کلاسی که محمود شعبانی در آن بود رفتم، بعد از پایان دادن درس، از بچه ها سوال کردم که محمود شعبانی کیست؟ پرسیدن این سوال همان و انفجارخنده همان. بعد در میان خنده ها، خنده خجولانه و شرمگینانه ای را دیدم و فهمیدم که محمود اوست. برای اطمینان از او سوال کردم که محمود شعبانی تویی؟
توضیح اینکه، هیچوقت به هیچ شاگردی و به هیچ علتی توهین نکردم و یا او را به تمسخر نگرفتم و در واقع، روشی عکس پیش گرفتم. اینگونه، شاگرد مطمئن می شد که هیچگاه مورد بی احترامی و توهین قرار نخواهد گرفت و اینگونه ترسی از تحقیر شدن بوسیله معلم از رابطه خارج می شد. روشی که ابداع کردم، روش عکس آن بود. توضیح اینکه فقط در زمانی، از عنوان <آقای> قبل از ذکر اسم فامیل شاگردی استفاده می کردم و بجای اسم کوچک، از اسم فامیل، که شاگرد مرتکب خطایی شده بود و برای تنبیه، با جملاتی شاگرد را مورد خطاب قرار می دادم که بسیار مودبانه و ناشی ناشی از فاصله داشتن بود و اینگونه بین خود و شاگرد خطاکار، فاصله ای عاطفی ایجاد می کردم. برای مثال، <تو> ناشی از نزدیکی تبدیل می شد به <شما> حاکی از دور شدن و شاگردی که همیشه بهنود صدا می کردم، در چنین وضعیتی تبدیل می شد به: <آقای بهنود رضوی، لطفا تشریف بیاورند پای تخته.> بارها شده بود که شاگردی که به علت خطایی اینگونه تنبیه شده بود، نزد کبیری رفته بود و سخت ناراحت و حتی گریه، که چرا آقای دلخواسته بجای اینکه مثل قبل من را علی صدا می کرد، حال می گوید، آقای علی خانقاهی؟ البته این روش تنها زمانی کاربرد داشت که رابطه دوستی و عاطفی بین معلم و شاگرد ایجاد شده باشد.
در فاصله مطمئن شدن از اینکه آن پسر خجول، آن پسری است که معملها از دستش ذله هستند، کلاس را انفجار خنده ها پر کرده بود. چرا که او یکی از ساکت ترین بچه ها در سر کلاسم بود. بعد که از شدت خنده ها کاسته شد، با لبخندی از او سوال کردم که داستان چیست و چرا در دفتر مدرسه همه از اینکه شعبانی شیطان است و اذیت می کنند حرف می زنند؟ پاسخی نداد و در حالیکه دو دستش را در میان پاهایش قرار داده و بهم فشار می داد، سرش را پایین انداخت.
بعد که زنگ خورد و بچه ها از کلاس خارج شدند، از او خواستم بماند. وقتی کلاس خالی شد، روی نیمکت و روبرویش نشستم و گفتم که داستان چیست؟
گفت: آقا! راستش رو بگم؟
گفتم که اگه قراره راستشو نگی، بهتره بلند بشی و بری و وقت من و خودت رو تلف نکنی.
گفت، آقاحسین رو که خوب می شناسید؟
حسین را خیلی خوب می شناختم. بچه اردبیل بود و خانه اشان تا خانه ما حدود نیم ساعت راه و هر روز با بهروز، ساعت ده دقیقه به هفت، بیرون خانه منتظرم بودند تا با من بمدرسه بیایند. منهم برای اینکه زیاد منتظرشان نگذارم، قبل از ده دقیقه بیرون میادم و روی سکوی بغل خانه امان می نشستم تا پوتینهایم را پا کنم و وسط راه، هر چه بود شوخی بود و خنده.
برای همین گفتم که البته که خوب می شناسم. ولی حسین چه ربطی با کار تو داره؟
گفت که، آقا، حسین یکی دو سال پیش مادرش رو از دست داده و پدرش، زن پدر سرش آورده. این زن پدر، آدم عجیب نحسی است و دمار از روزگار حسین در آورده و شب و روزش رو تو خونه سیاه کرده. من دیدم که کاری از دستم بر نمیاد تا جلوی زن باباش رو بگیرم، پس با خودم گفتم که اقلا می تونم وقتی که حسین مدرسه میاد، سعی کنم که شادش کنم و بخندونمش تا کمی از تلخی زندگی در خونه براش کم بشه. برای همین سر کلاس معلما یه کارهایی می کنم تا بخندونمش و کارم شده خندوندن او و بعد تنبیه شدن یا کتک خوردن از معلم.
پاسخش من را مات کرد و نمی دونستم چه بگویم. مدت کمی به سکوت کامل گذشت. حسین سرش رو انداخته بود پایین و من در حالت مات بودن خیره شده بودم به این بچه و فداکاری ای که در سکوت انجام می شد.
بعد به آرامی سوال کردم که آیا این را حسین می دونه؟
همانطور که سرش پایین بود، جواب داد که:" نه آقا نمی دونه، اگه بدونه که برنامه سه میشه و دیگه نمیذاره از این کارا بکنم."
حرفی برای زدن نداشتم. نه می تونستم بگویم که دیگر این کار را نکند و نه می توانستم بگویم که بکند. بنا براین بدون اینکه حرفی زده باشم، بخودش واگذاشتم و سعی کردم کار را با شوخی تمام کنم و در حالیکه می خندیدم، گفتم که عجب تخم جنی هستی و ما خبر نداشتیم و از کلاس رفتیم بیرون.
لغو دو قانون: یک قانون برای معلم و یک قانون برای شاگرد
قانون نانوشته ای وجود داشت و آن اینکه، همیشه حق با معلم است و تقصیر با شاگرد. معلم هیچوقت اشتباه نمی کند و این همیشه شاگرد است که اشتباه می کند. بنابر این قانون نانوشته، در رابطه با شاگرد و معلم، دو نوع قانون وجود دارد و به زبانی دیگر، قانونی دولبه وجود دارد که از یک طرف به نفع معلم تبعیض می کند و از طرف دیگر، بر علیه شاگرد تبعیض.
بنابراین از اولین کوششها این شد، که این واقعیت به بحث و گفتگو گذاشته شده و نقد شود. جو بحث آزادی که بنی صدر معرف آن شده بود و فضای باز بعد از انقلاب، آن را ممکن کرده بود. نتیجه این شد که از این ببعد، معلم و شاگرد بر اساس یک قانون قضاوت خواهند شد. در صورت خطای شاگرد و تنبیه، چندین پرنسیب عرضه شده بود. از جمله اینکه:
- شاگرد حق دارد، تصمیم معلم را به چالش بکشد و در صورت حق داشتن، معلم وظیفه دارد که از شاگرد در حضور دیگر شاگردها معذرت بخواهد.
- شاگرد هر قدر هم خطا کار، هیچوقت مورد توهین و تمسخر معلم قرار نخواهد گرفت و هیچگاه نباید نگران نقض منزلت خود باشد.
- اگر قرار بر تنبیه شد (تنبیه بیشتر شکل ورزشی داشت و عاطفی.) این تنبیه در حضور دیگران انجام نخواهد شد.
- معلم حق ندارد بر اساس ظن و حدس خود عمل کند و حکم صادر کند.
اعلام این اصول و روشها که در واقع انقلابی دموکراتیک در روابط معلم و شاگرد بود، یک چیز بود و آن را به جامعه عمل در آوردن چیز دیگر. از شروع کار معلوم شد که بزرگترین مانع در انجام روش جدید، غرور و نفسانیت معلم است که مانع از پذیرفتن خطا و نتایج آن را پذیرفتن است، می باشد. بنابراین معلوم شد که برای تغییر دادن، خود باید تغییر کنم که چندان آسان نبود. اثرات کار، در عرض چند ماه خود را ظاهر کرد و در این مثال می شود تصویر بهتری از این تغییر عرضه کرد:
طبق روال آن زمان که ناشی از جنگ ایران و عراق بود. شاگردها در پایان زنگ تفریح، باید در صفوف کلاس خود ایستاده و بعد از اجرای دستور <از جلو نظام> به کلاسهای خود بروند. ناظم مدرسه نبود و انجام کار بر عهده من افتاده بود. بچه ها را به صف کردم ولی در بخشی از یکی از صفها، همهمه ای بود و انگار نه انگار که باید نظم صف را رعایت کنند. به همین علت، عصبانی شده و از پلکان پایین آمدم و با کف دست به بازوی یکی از بچه ها زدم که به داخل صف برود. بعد از اینکه بچه ها به کلاس رفتند، شاگردی که به بازویش زده بودم آمدم پیش من و گفت که شما با کاری که انجام دادید، سه اصلی را که خود گذاشته اید نقض کردید. گفتم کدامها؟
گفت که اول اینکه شما بجای اینکه من را <شما> خطا کنید، <تو> خطا کردید و اینگونه بمن توهین کردید. دیگر اینکه در حضور دیگران به بازوی من زدید، و با اینکه هیچ دردی نداشت ولی من در مقابل دوستانم خجالت کشیدم و اینهم نقص اصل دیگر بود که تنبیه باید در حضور دیگران انجام نشود. آخر اینکه، شما مطمئن نبودید که عامل بی نظمی من بودم و فقط از روی حدس عمل کردید. در حالیکه قرار است که تا مطمئن نباشید، عمل نکنید.
دیدم که در تمامی موارد حق دارد. اول در ذهنم آمد که همانجا از او معذرت بخواهم. ولی فکر کردم که اینگونه معذرت خواستن در واقع فرار از مسئولیت پذیری است، چرا که کار خطا در برابر صدها شاگردان انجام گرفته و عذر خواهی نیز باید در آنجا انجام بگیرد. دیگر اینکه فکر کردم از این فرصت می توان برای آموزش دادن بچه ها و اینکه معلم هم خطای خود را می پذیرد، استفاده شود. بنابراین گفتم که برود تا زنگ تفریح بعدی.
در زنگ تفریح و قبل از رفتن بچه ها به کلاس، از او خواستم که بیاید روی سکوی مدرسه. وقتی که آمد خودم دو سه پله از سکو پایین تر رفتم. بعد رو به شاگردان بعد از ظهر که کنجکاو شده بودند که داستان چیست، کردم و و شرح عمل خود را دادم و اینکه او در سه مورد از من انتقاد کرده است. بعد اضافه کردم که در هر سه مورد حق با اوست و در حالیکه روی خود را به او بر گرداندم، از او معذرت خواستم و سوال که آیا حاضر است من را ببخشد؟
شاگرد در حالیکه دستانش را توی جیبش کرده بود، از زیر چشم و با لبخندی نگاهی به بچه ها کرد و بعد سرش را به علامت اینکه من را می بخشد پایین آورد. سکوتی عجیب در مدرسه حاکم شد و بچه ها در سکوت به کلاسهای خود رفتند. برای بسیاری، بسیار سخت بود باور اینکه معلمی در حضور مدرسه از یکی از آنها معذرت بخواهد و تقاضای بخشش.
چندین بار اینگونه برخوردها در کلاسها و در راهروها انجام شد و از جمله نتایج آن این بود که، در کل، شاگردها از توهین و تمسخر یکدیگر خوداری می کردند و نه فقط ترس کوچکتر ها از بزرگتر ها ریخته بود، بلکه، برای مثال، وقتی روی پله های یکی از طبقات مدرسه نشسته بودم و شاگردها دور و برم جمع شده و داستان می گفتند و شوخی می کردند، یکی دیگر از بچه ها خود را وارد گروه کرد و در حالیکه انگشتش را سخت بالا گرفته بود، به علامت اینکه حرف مهمی برای گفتن دارد، از بچه ها خواستم ساکت باشند تا حرفش را بزند. شاگرد در حالیکه هنوز انگشتش بالا بود گفت:
"آقا! آقا! بچه ها تو مدرسه خیلی با هم خوب شدن و دیگه وقت زنگ تفریح، یه عده برای خندیدن، بچه های دیگه رو قیچی نمی کنن و اذیت نمی کنن....آقا، تو صف بستنی واستاده بودم که بستنی بخرم و دستم رو تو جیبم کردم دیدم پول ندارم. یکی که پشت سرم بود و اصلا نمی شناختمش، فهمید که پول ندارم و پول بستنی ام رو داد و بعد گذاشت و رفت." بچه های دیگه، حرفهایش را تایید کردند.
پدیده ای که برایم بسیار عجیب و هیجان انگیز بود، این بود که بسیاری از بچه ها خود مسئولیت پذیری کرده بودند و دست به ابتکارهایی زده بودند که فکرش را هم نکرده بودم. برای مثال، وقتی با کبیری به کلاسی رفتم، تا از طریق داستان کودکی خود را گفتن و نتیجه گیری، با آنها در باره کارهایی که در حال انجامش هستیم، صحبت کنم، دیدم که بسیار کاغذ مچاله شده و آشغال روی زمین افتاده است و این در حالی بود که سطل زباله کلاس، کاملا خالی بود. در این باره صحبت کردم و انتقاد و بعد گفتم که برای یک دقیقه از کلاس می روم بیرون تا آشغالها را در سطل زباله بریزید. بعد با کبیری رفتیم بیرون که ناگهان صدای میز و صندلی و هیاهوی بچه ها و قدمهای تند برداشتن بگوشمان رسید. بعد که وارد شدیم. کف کلاس کاملا تمیز شده بود. روز بعد که به کلاس بعدی رفتیم. هنوز وارد نشده از ما خواستند که چند دقیقه ای در بیرون بمانیم و بعد دیدیم که چندین جارو و خاک انداز وارد کلاس شد و از پشت پنجره دیدیم که غباری در کلاس بلند شده است. اینبار، کلاس که داستان دیروز را شنیده بودند، تصمیم گرفته بودند که رو دست کلاس قبلی بزنند و کلاس را جارو کنند.
روز بعد و در کلاس بعدی، اینبار به همراه جارو و خاک انداز، سطل آب و گونی دیدیم و بچه ها بعد از تمیز کردن کف کلاس، تمام کف کلاس از جمله زیر میزها را هم گونی کشیده بودند. در کلاس بعدی، بر آنهم افزوده و پنجره ها و دیوارها را تمیز کرده بودند. بعد که وارد کلاس می شدیم. دیدن جشمان کنجکاو و خنده شاگردان که منتظر دیدن واکنش ما بودند، لذتی بسیار داشت.
گفتن این نکته هم جالب است که برای صحبت آخر برای هر کلاس، روز قبل به آنها می گفتیم که به خانواده بگویند که روز بعد یکساعت دیر خواهند آمد. ولی از کلاس دوم و سوم ببعد متوجه شدم که بر تعداد شاگردان آن کلاس خاص افزوده شده است و در هفته های بعد، تعداد شاگردان کلسی که باید یکساعت بیشتر می ماندند، از حدود سی نفر با بالای صد و بعضی وقتها صد و بیست نفر رسیده بود و میزهای سه نفره پنج نفره شده و بقیه روی زمین و یا بغل پنجره ها می نشستند. انفجار خنده ها در قسمتهای خاص قصه گویی، معلوم می کرد که بسیاری از آنها از کلاسهای قبلی می باشند و برای شنیدن قصه ها به آنجا آمده اند، که البته هر بار قصه با قصه قبلی قدری تفاوت پیدا می کرد. بعد کبیری نقش نتیجه گیری از داستانها را با مهارت و با آن لهجه شیرین و گرمش بازی می کرد.
بسیچ مدرسه
در این زمان بود که برنامه ایجاد بسیج مدرسه ای عرضه شد و از آنجا که تنها معلم جوانی بودم که خدمت نظام وظیفه را انجام داده بود، مسئول تشکیل آن شدم. محمود، به سرعت عضو بسیج شد و مدرسه ای که قرار بود دارای بسیج بیست و دو نفره شود، در عرض چند روز بیش از صد نفر اسم نویسی کردند.
تصمیم گرفتم که فقط به آنها حرکات اولیه نظامی مانند خبر دار و قدم رو را آموزش دهم. چرا که تشکیل این گروه ها به قصد مقابله با ارتش صدام در مدرسه ها را بیشتر اقدامی سمبلیک می دیدم.
بعد از چند هفته، ناحیه ده تصمیم گرفت که آموزش نظامی کلیه مدارس و دبیرستانهای ناحیه ده را تحت نظر پاسدارهای کمیته در پارک جنگی نزدیک مهرآباد انجام دهد و در روز موعود، دو اتوبوس به مدرسه آمد و کبیری و من با بچه ها به پارک جنگلی رفتیم. غوغایی بود و هزاران شاگرد در دسته های متعدد مشغول آموزش بودند. پاسداری، بچه های مدرسه را تحویل گرفت و و تازه بچه ها را تحویل و به بالای تپه مشرف به میدان آموزش رسیده بودیم که دیدم که بچه ها را مجبور کرده اند با لباس معمولی خود و بیشتر پیرهن روی سنگ لاخها سینه خیز بروند! بسیار ناراحت شدم و ناراحتی ام به خشمی شدید تبدیل شد وقتی دیدم که چند پاسدار دیگر فحشهای مستهجنی را نثار بچه می کنند و با شگفتی دیدم که یکی از آنها با کلت کالیبر 35 درست بغل گوش بچه های در حال سینه خیز رفتن شلیک می کند، که به راحتی ترکش شلیک روی سنگ لاخها می توانست آنها را از ناحیه سر و صورت زخمی و حتی کور بکند.