«چون اینها همه آخوندند پس نئولیبرالیسم نداریم؟!»
مقایسهی سیاست مورالس و مصدق از زبان فریبرز رییسدانا
امینه شکرآمیز، انصاف نیوز
اینها قسمتهایی از سخنان فریبرز رییسدانا در آخرین سخنرانیاش در دانشگاه امیرکبیر است. رییسدانا در ۲۶ اسفند ۹۸ در اثر ابتلا به کرونا درگذشت: «اِوو مورالِس در کودتای نوامبر ۲۰۱۹ به همان دلیل نایستاد و نجنگید که مصدق در کودتای ۲۸ مرداد مقاومت نکرد. در ۱۳ سالی که مورالس حکومت بولیوی را در دست داشت، شرکتهای نفت و گاز و بسیاری از شرکتهای دیگری که در اختیار کُمپانیهای خارجی بود، مصادره و ملی شد. او فقر مطلق را از ۶۵ درصد به ۲۵ درصد کاهش داده بود.
مصدق و مورالس در مقابل کودتا ایستادگی نکردند چون میدانستند که نیرو و امکانات کافی ندارند و شکست میخورند. مورالس برای پیشگیری از آدمکُشی، جنایت و خون در خیابانها راه افتادن مقاومت نکرد. او میخواست جلوی همان اتفاقی را بگیرد که مصدق با قربانی کردن خودش و البته با قربانی شدن دکتر فاطمی و افسران تودهای جلویش را گرفت.
فرماندهی ارتش به درِ خانهی مورالس آمده و گفته بود کار را تمام میکنیم. ما ارتشی هستیم و شوخی نداریم. داخل کلاهخودِ ما کار نمیکند. همهی شما را میکشیم. چند روز قبل از کودتای ۲۸ مرداد، همین اتفاق برای مصدق افتاد. لُوی هِندِرسون -سفیر وقت آمریکا در ایران- پیش مصدق رفته و به او گفته بود ما با شما شوخی نداریم. از زمین و هوا حمله میکنیم و تمامتان را میکُشیم. نمیگذاریم یک کمونیست، سوسیالیست یا تودهای در این سرزمین باقی بماند. این وحشتی که آنها ایجاد کردند واقعی بود. به این ترتیب مصدق و مورالس شرایط را برای مقاومت مناسب ندیدند».
این برنامهی سخنرانی با عنوان «مقایسهی ایران و بولیوی» در ۳۰ آذر ۹۸، توسط انجمن فرهنگ و سیاستِ دانشگاه امیرکبیر برگزار شد.
به گزارش خبرنگار انصاف نیوز، رییسدانا در مورد نقش امپریالیسم در تظاهرات خیابانی گفت سالها است که اَمپِریالیستها روشی به نام رژیم چِنج دارند که به معنی تغییر رژیمها از طریق به خیابان کشاندنِ مردم ناراضی است. تجربهی ونزوئلا نشان داد که دلالان ارز، پاسبانها، وابستگانِ به ارتش، نیروهای امنیتی و کاسبکارانِ وابسته به سرمایهداری را بسیج میکنند تا به میدان بیایند.
در خیابانها جنجال میکنند و اینقدر فشار میآورند تا دولتهای وقت مجبور به واکنش نظامی شوند. در حین واکنش نظامی، رسانههای امپریالیستی آن را تبدیل میکنند و به عنوان دیکتاتوری جا میزنند. این روشِ تغییر رژیم با تحریک کردنِ ناراضیانی است که از میان طبقهی کارگر و از مردم محروم نیستند. آن جنجال را با گروهی غیر از این اقشار راه میاندازند. جنجال با واقعیت فرق دارد. جنجال، واقعیت جامعه نیست. آن جنجال لحظهای است. آن جنجالها را با ارتش سازماندهی میکنند. البته همیشه هم شماری میآیند که واقعاً افراد ناراضی جامعه هستند؛ ولی ناآگاهاند. این را باید قبول کنیم و نباید این مُهر را بزنیم که همهی شما آمریکایی و خائناید.
این درست نیست که بگوییم چون امپریالیستها در جهان این کارها را کردند، آنچه در آبانماه ۹۸ در این سرزمین اتفاق افتاد هم ردپای امپریالیستها است. آنچه که اتفاق افتاد از نوع کودتاها یا تغییر رژیمهای رنگین و مخملی و اینجور چیزها نبود. آن چیزی که در آمریکای لاتین، شیلی، بولیوی و ونزوئلا اتفاق افتاد، بیبُروبَرگرد بهوسیلهی تهدیدشدگانِ ایالت متحده و تحریکشدگانِ دلالان و ستمگران بود. اما آنچه که در ایران اتفاق افتاد توسط تحریکشدگانِ فقر، گرسنگی و محرومیت و توسط فرزندان اعماق بود.
حتی در مورد سال ۸۸ هم بیانصافی نکنید
حتی در مورد سال ۸۸ هم بیانصافی نکنید؛ آن تظاهرات دستساز آمریکا نبود. من با رهبران آنها و اصلاحطلبها هیچ میانهی خوبی ندارم، ولی انصاف حکم میکند که به آنها این برچسبها را نزنیم. من وقتی آنها را در زندان دیدم، فهمیدم پُرِ بچههای چپاند. من با آنها در یک اتاق بودم و در چشمانِ درخشانِ زیبای سیاهشان، ماههای ماه از نزدیک نگاه میکردم. آنها برای «یا حسین، میرحسین» نیامده بودند؛ آنها آمده بودند گوشهای از رنجهایشان را بگویند. این گوشه از رنجها در ۹۶ یک حالتی پیدا کرد و در ۹۸ حالت دیگری.
بپذیریم بالا رفتن قیمت بنزین با زندگیِ آن ۶ میلیونی که در ایران بیکارند و با زندگی آن کارگری که حداقل دستمزدش ۱ میلیون و پانصد هزار تومان است چه میکند. این فشارهای اقتصادی فرق دارد با اینکه آمریکا تحریک میکند و برای تغییر رژیم، قابلمه میزنند. پس این تفاوتها را ببینید؛ در آنجا آمریکا رندی کرده و اینجا اینها تحت تأثیر یاوهسرایانی قرار گرفتند که میگویند در ایران نئولیبرالیسم نداریم!
نئولیبرالیسم پر از دروغ است. آنچه نئولیبرالیسم میخواهد حذف تمام مقررات دولتی است! همان مقرراتی که میگوید مدرسه باید مجانی باشد. درحالیکه قانون اساسیِ ما گفته است که از بدو تولد تا موقعی که میخواهی درس بخوانی، آموزش باید مجانی باشد. نئولیبرالیسم تحت این عنوان که مقررات دولتی بد است، همهی بیمههای اجتماعی سراسری را برمیدارد! نئولیبرالیسم میخواهد تمام یادگارهای گذشته مثلاً اینکه اقتصاد توسط دولت هدایت شود و به نفع کارگران و محرومان باشد، همه را کنار بزند. نئولیبرالیسم بهدنبال تهاجم سرمایهداریِ جهانی است. نئولیبرالیسم مقداری دستورالعمل است که عبارتاند از پایان دادن به نقش دولت، مقرراتزدایی، حذف خدمات رفاهی یا کاهش آن، پولیگرایی، کاهش مالیات از ثروتمندان، تجارت آزاد و خارجی و بورژوازی مالی.»
من در جبههی خلق برای آزادی فلسطین بودم
رییسدانا خود را یک چپِ سوسیالیست معرفی کرد. او سندیکاسازی و حمایت از طبقهی کارگر را راهحل مشکلات دانست و گفت: «باید راز فقر را به فقیران نشان داد. باید به آنها گفت که راز فقیر بودن شما در ثروتمند بودن آنها است. مردم محروم باید بدانند که محرومیتشان از کجا ناشی میشود و خودشان روی پای خودشان حرکت کنند. آن راز را باید به او یاد بدهیم. حالا به من میگویند دلیل اینکه میخواهی این کار را بکنی این است که در جامعه آشوب کنی! آشوبگر آن کسی است که این رنج و این اختلاف پتانسیلِ قابل انفجار را تحمل میکند. ما اصلاً افراطی نیستیم؛ افراطی آن کسانی هستند که خلاف منافع مردم حرف میزنند.»
او خود را طرفدار خلق فلسطین و دوست یاسر عرفات معرفی کرده وادامه داد: «من در جبههی خلق برای آزادی فلسطین بودم. مبارزهی ما برای آزادی و برای عدالت، جدا از مبارزهی ضد امپریالیستی نیست. نگویید میتوانیم حرفمان را از صهیونیستها جدا کنیم، رویمان را آن طرف کنیم و بگوییم قهر قهر تا روز قیامت!
دفاع از خلق فلسطین و دفاع از مردم سوریه، دفاعی به حق است. ارتش سوریه مقاومت کرده و مقابل آن همه نیرو ایستاده است. آمریکا و عربستان، سوریه را گرفته بودند که نابودش کنند. میخواستند آن را تبدیل به قتلگاه و محل حکومت و سکونت داعشیان کنند. رفتار ایران در سوریه و حرکتی که انجام شد نگذاشت این اتفاق بیفتد. این حرکت در آنجا این نتیجه را داده است.»
در قسمت پرسش و پاسخ، تعدادی از دانشجویان با نظرات رییسدانا در مورد نئولیبرالیسم بهشدت مخالفت کردند. تعدادی هم نظرات موافق خود را گفتند.
گزارش کامل اختصاصی انصاف نیوز از این سخنرانی را در ادامه بخوانید:
رییسدانا گفت: «کنش اجتماعی یک واحد اساسیِ سلولِ بنیادین در مطالعات اجتماعی است؛ نه در جامعه. سلول بنیادین در جامعه افرادی هستند که اجتماعی شده باشند. جامعهشناسها «کنش» را رفتار معنیدار و آگاهانه تعریف میکنند. ولی به نظر من رفتار ناآگاهانه هم جزوش است. تمام کسانی که دست به یک کنش اجتماعی میزنند از چند روز قبل از آن -شاید حتی از دو ساعت قبل از آن- نمیدانند به یک کنش کشیده میشوند. ناخودآگاهشان و آنچه در درونشان انباشته و جمع شده است باعث این کار میشود؛ ممکن است خودشان هم از این انباشت خبر نداشته باشند.
انگیزهی کنش، تلاش انسان برای برقراری ارتباط با دیگران است. این ارتباط خاص انسان است؛ اگر حیوانات -مثلاً گرگها- دستهجمعی زندگی میکنند یا زیر میکروسکوپ میبینید میکروبها کلونی دارند اینها غریزی است و بدون آن نوع زندگی نمیتوانند قلمرو خود را حفظ کنند. اگر گرگ دیگری به قلمرو گروهی از گرگها بیاید به او حمله میکنند؛ ولی اگر گرگی از خودشان باشد این کار را نمیکنند. علامه دهخدا در شعری میگوید «بچه بودم، از درخت رفتم بالا، آنجا پرندهها لانه کرده بودند، دست زدم پرنده را بگیرم، یک نوکی زد به دستم، سوراخ شد، گریه کردم، آمدم پیش پدرم و پدرم به من گفت وطنداری آموز از ماکیان». آن وطنداری، غریزی است و به وطندوستیِ ارادی و آگاهانهی ما ربطی ندارد.
ما در فلسفه به «شناخت و تغییر» فکر میکنیم، اما بخشی از فلسفه هست که به هستی و هستیشناسی فکر میکند. «ما» این کار را نمیکنیم؛ در طول بحث متوجه میشوید منظورم از این ما چه کسانی هستند. نه اینکه هستی از موضوعات فلسفه نباشد؛ ولی اولویت ندارد. کنش، ابتداییترین عنصر مشترک زندگی اجتماعی است؛ مجموعه رفتارهایی است که انسانها برای رسیدن به اهداف معین نسبت به یکدیگر و نسبت به جامعه، نهادها، سازمانها، دولت و غیره انجام میدهند. تعریف کنش اجتماعی هم همین است با این تفاوت که جهتگیری آن به سمت شخص و اشخاص نیست؛ بلکه به سمت جامعه -کلیت جامعه- است.
«کنش متقابل» زمانی اتفاق میافتد که انتظار «پاسخ» دارید و حرکت شما بدون پاسخ باقی نمیماند؛ ولواینکه این پاسخ در ذهنیات دیگران باشد. من و شما الان در کنش متقابلیم بچهها! من روی ذهنیات شما تأثیر میگذارم -البته خیال میکنم که تأثیر میگذارم- ولی بنا بر فرض باید این تأثیر را بگذارم. اگر کنش با پاسخ همراه باشد کنش متقابل میشود. این پاسخ ممکن است فریاد شما یا تاثیرش در زندگی اجتماعیِ بعدیتان باشد یا خاطراتی باشد که بعد از مرگ من برایتان بماند.
کنش متقابل تمام هستیِ ارتباط اجتماعی را تشکیل نمیدهد. بسیاری از نظریهپردازان -چه آنهایی که از مکتب فرانکفورت جدا شدند و به جناح راست پیوستند چه آنهایی که به مکتب فرانکفورت چسبیدند- خیلی به این کنش اعتقاد دارند. آنها فکر میکنند تمام هستی اجتماعی، کنش متقابل است. درحالیکه به نظر ما ارتباط اجتماعی در ارتباط با جهتگیری تغییر کنش است و انعکاسدهندهی واقعیتهای مادی و طبقاتیِ پشت آن است.
روشنفکرانی مانند یورگِن هابِرماس و دُنی دیدِرُو را زیاد به دهن انداختند، ولی من آخر نتوانستم در آثار آنها چیزی برای جامعهی خودم در بیاورم؛ یک عمری هم تلف کردم همهی این آثار را خواندم! دولت، سیاست و طبقات را نمیتوانیم از کنش جدا کنیم. به نظر من هابرماس کنش را «انتزاعی» میبیند. او فکر میکند کنش متقابل، خود یک هستی اجتماعی است. درحالیکه به گمان من پشت یک کنش، سیاست و طبقاتِ اجتماعی وجود دارد.
ماکس وِبِر کنشها را طبقهبندی کرده است. میگوید یک «کنش بازتابی» داریم که در آن یک محرک و یک پاسخ وجود دارد. کنش بازتابی بهنوعی «غریزی» است؛ چوبی را بالا میبرند، گربه فرار میکند ولواینکه این گربه در تمام طول عمرش در جایی زندگی کرده که هرگز چوب نخورده باشد. در «کنش غیربازتابی» هم محرک و پاسخ وجود دارد، اما یک «ادراک» آن وسط است؛ یعنی به واسطهی یک ادراک پاسخ به محرک داده میشود.
ماکس وبر یک «کنش عقلانی» و یک «کنش عاطفی» نیز معرفی میکند. کنش عقلانی زمانی است که خِرد و هدفی وجود دارد که مشخص میکند چه نتیجهای میخواهید از این کنش بگیرید. کنش عاطفی، کنشی است که یک نتیجهی مشخصِ مادی، اقتصادی، اجتماعی یا موقعیتِ پیدا کردنِ قدرت داشته باشد؛ درس خواندن هم در واقع در جستوجوی قدرت بودن است. میشل فوکو دستکم این تکهاش را خوب درست کرده است که میگوید دانش، ابزار بهدست آوردن قدرت است. او تا حدودی در مورد ساختار قدرت در زندگی اجتماعی درست میگوید؛ منتها فکر میکند «تمام» هستی در جستوجوی قدرت است. او زمانی که به واقعیت قدرت میرسد خراب میکند. او همزمان یک رشتهی دیگر را هم جلو میبرد و میگوید خشونت چیز بدی است؛ از آن طرف دانش را ابزار بهدست آوردن قدرت میداند. به همین جهت است که وقتی به دعوای اتحادیههای کارگری و اتحادیههای کارفرمایی میرسد؛ میگوید اتحادیههای کارگری چیز درستی نیستند چون دست به خشونت میزنند. ولی آن خشونت نیست. آن عملِ قهرآمیزِ گریزناپذیر است؛ یعنی پشت آن یک خشونتی بوده و روا رفته که در واکنش به آن این عمل اتفاق افتاده است. اتفاقاً از آن جهت که واکنش نشان میدهد، هستیِ واقعیِ اجتماعی و معنادار پیدا میکند که «انسان از آن جهت که پایداری میکند جاودان میماند».
مارکس کنش اجتماعی را عمدتاً «طبقاتی» میبیند. هر کسی خیال میکند نگاه مارکس مکانیکی است اشتباه میکند. او نمیگوید نحوهی برداشتن و گذاشتن عینک یا نحوهی خوردن شیرینی طبقاتی است! این شیرینی که من خوردم و خوشمزه هم بود که خوردنش طبقاتی نیست؛ شیرینی است دیگر! من هم دیابت دارم نباید بخورم ولی اینقدر به من چشمک زد که ما را فریفت! خیلی چیزهای دیگر هم من را در جوانی فریب داده است. دیگر الان چیزی برایم باقی نمانده است جز خوشمزگی شیرینی!
مارکس نگفته همه چیز طبقاتی است. او میگوید بزنگاههای اصلی و دگرگونیهای تاریخیِ جامعه جنبهی طبقاتی دارند. وگرنه من که صبح دندانم را طبقاتی مسواک نمیزنم! ولی میتوانی بگویی طبقات بالادست جامعه آموزش، مسواک، خمیردندان، فرهنگ و تبلیغاتِ مسواک زدن را بیشتر از طبقات پایینی دارند. از دید مارکس نمیتوانی بگویی آنها [طبقات پایینی] چون ذاتشان عقبمانده است، محروماند و این روشها را بلد نیستند. ولی میتوانی بگویی شرایط اجتماعی که در آن زندگی کردهاند آنها را وادار کرده است که دانششان، حساسیتهایشان و کنش شخصیشان نسبت به مسواک زدن از بین برود یا کم شود. نمیتوانی بگویی نوع مسواک زدن، نوع بازی کردن با عینک یا حتی نوع خیلی چیزهای دیگر -که بسیار شخصی و عاطفیاند- طبقاتی است. اما میتوانی بگویی همسرگزینی طبقاتی است؛ ولی واقعهی پشت پردهی همسرگزینی و ارتباط انسانی بین همدیگر «انسانی» است.
هرکس که بگوید کارل مارکس یا سوسیالیستها به این مهم واقف نبودند از من بپرسید که دروغ میگویند و آگاهانه این را میگویند برای اینکه میخواهند کارل مارکس را در مسیر یک دیدگاه مکانیستی بیندازند و آن تحلیل باز را از او بگیرند. به همین جهت است که مهندسان و پزشکان کمتر به این موضوع توجه میکنند؛ گمان میکنند که چون خودشان مکانیکی فکر میکنند آن پدیده هم پدیدهی مکانیکی است. اصلاً چنین نیست؛ آن پدیده، انسانی است. من که در عمرم فیلسوفی به اندازهی مارکس انسانگرا ندیدم، نشنیدم و نخواندم.
رییسدانا در مورد مفهوم «هویت اجتماعی» ادامه داد: هویت اجتماعی، آن بخش از خودانگارهی فرد است که از ادراکِ عضویتش در یک گروه اجتماعی ناشی میشود. خودانگاره (خودپنداری یا خودپنداشته) یعنی تصوری که از خویشتن دارید. یواشیواش که سنتان برسد و اولین دانههای موی سفید که در سرتان پیدا شود جزوِ اولین سوالاتی که از خودتان میپرسید این است که «من کیام؟». من چه تصوری از خودم دارم؟ چقدر در مورد خودم راست میگویم؟ مثلاً من در یک محلهای اینجوری اینجوری راه بروم و مردم محله بترسند؛ آیا من واقعاً این هستم؟ اگر دو نفر از مردم آن محله بلند شوند بزنند تو سرِ من، من را به یک گوشه پرت نمیکنند؟ این تصور از خود است. من اینجا یکجوری حرف میزنم که همه گمان کنند چه دانشمند بزرگی هستم! دارم خالی میبندم؟ یا راست میگویم؟ پایههای خودانگاره هرچه بیشتر بر مبنای داوریِ اجتماعی و انتقاد و نظر دیگران باشد، آن خودانگاره واقعیتر است.
واقعیت در درون خود شما برای خودانگاری رشد نمیکند؛ واقعیت از داوری اجتماعی ایجاد میشود. نه اینکه انسان دنبال این باشد که کاری کند تا ببیند مردم برایش چه داوری میکنند؛ من خیلی وقتها میگویم میخواهد خوشت بیاید یا بدت بیاید من اینجوری لباس میپوشم و حق دارم. شما هم داری لباس خودت را میپوشی به تلویزیون میآیی دیگر؛ مگر شده است که عمامهات را برداری؟ خودانگارهی تو برتر است مال ما دونتر است؟! ولی داوریِ تاریخیِ اجتماع -داوری عمیق سرشت اجتماعی- به خودانگارهی شما کمک میکند. بخشی از این خودانگارهی شما از عضویت در یک جامعه بیرون میآید؛ یکی میگوید من به جامعهی روحانیت تعلق دارم و دیگری میگوید من متعلق به جامعهی نظامیها هستم.
مولانا میگوید «نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگِ بیرنگم». این معنیاش این نیست که عضو هیچ جامعهای نیستم؛ میگوید عضو آن جامعهای هستم که بیرنگِ بیرنگ است. [مولانا در این شعر میگوید] من از قید این تعلقاتی که شما به آن میبالید آزادم؛ من به اینها نمیبالم من به چیز دیگری افتخار میکنم. یادتان هست که گفت «این جهان و آن جهان مرا مطلب، کاین دو گم شد در آن جهان که منم». ما از نظر سیاسی میگوییم «این جناح و آن جناح مرا مطلب، کاین دو گم شد در این جناح که منم». یعنی [برای ما] ماجرای اصولگرا و اصلاحطلب تمام است؛ به این موضوع اعتقاد دارم.
یک نظریهی عمومی برای دستهبندی موجود نیست. مثلاً در شرایطی کسی میگوید من کُردم. یکبار من به کردستان رفتم. دوستی آنجا داشتم که بسیار از من پذیرایی کرد. خودش، همسرش و بچههایش همگی چهقدر خوب بودند. ولی آخر سر که برای خداحافظی با هم صحبت میکردیم گفت «ببین فلانی! من کُردم و تو فارسی. از نظر من، من باید همهی شما را از بین ببرم»! عجب درکی! چقدر عقبماندگی! آدمِ به این خوبی. پس مشخص نیست [در کدام دستهبندی است]؛ در عین حال که کُرد است کارگر هم هست، ایرانی هم هست. تداخل این دستهبندیها هویت شما را مشخص نمیکند. از نقطهنظرِ مارکس اصلیترین تقسیمبندیِ دستههای اجتماعی، نقشی است که در فرایند تولید داریم.
چرا مارکس این را میگوید؟ مثلاً آقای مطهریِ پدر میگفت اینها «مادیاند»، آدم نیستند، حیواناند و فلاناند. ولی ببینم! آیا «اصلیترین» تلاش بشر برای زنده ماندن نیست؟ بهجز در مواقعی که به دلیل عضویت در یک گروه، حاضری جانت را بدهی که آن هستهای که متعلق به آن گروه است و هویت تو را مشخص میکند زنده بماند. این فقط در جریان یک نبرد است که میکُشی و کشته میشوی؛ ولی در جریان واقعیِ هستیِ انسان، اصلیترین فعالیت او ماندن و زنده ماندن نیست؟ و اصلیترین پدیده برای زنده ماندن خوراک نیست؟ تولید مثل نیست؟ مسکن نیست؟ اینها نشاندهندهی مادی بودن ما است؟! بعد آن حاجآقا که اتاق بازرگانی را میگرداند، نماز هم میخواند، پیشانیاش هم مُهر زده است، او روحانی است؟! او معنوی است و ما مادیگرا -به آن معنی که فحش میدهند- هستیم؟! نه! ماتریالیسم به این معناست که اصلیترین حرکت انسان، زنده ماندن و تولید است.
«تولید» اصلیترین حرکت است. اصلیترین حرکت، کتاب خواندن که نیست! باید کسانی باشند که کتاب را تولید کنند به این معنی که آن را بنویسند، کاغذ را تولید کنند، چسب را تولید کنند و ناشری باید باشد که کتاب را منتشر کند. بعد وزارت ارشاد باید آنها را بررسی کند و چیزهایی را حذف کند؛ همانطور که ۱۰-۱۲ تا از کتابهای ما را لتوپار کرد! همهی اینها فعالیتهایی است که برای تولید انجام میشود. من نمیخواهم وارد مباحث دینی -که در آن تخصص ندارم- بشوم، ولی تا آنجا که من دیدم یا شنیدم در بررسیهای دینی هم نیامده که اصلیترین فعالیت شما به جا آوردنِ فلان مراسم است؛ بلکه به تو میگوید باید زنده بمانی، منتها سالم زنده بمانی. ولی زنده ماندن را نفی نمیکند. بنابراین اگر این اصل اساسی را بپذیریم، تقسیمبندیِ مارکسی معنی بهتری پیدا میکند.
اصلیترین تقسیمبندی مارکس در جامعه، بر اساس نقشی است که اعضای جامعه در فرایند تولید دارند. این بدین معنی نیست که تقسیمبندی دیگری وجود ندارد. به این معنی نیست که آن هنرمندی که ویولون را زیبا مینوازد یا کسی که آن صدای جادویی را دارد یا ورزشکاری که خیلی هنرنمایی میکند، ویژگی خاصی نداشته باشد. به این معنی نیست که یک نویسنده یا دانشمندی مثل انیشتین یا فیلسوفی مثل ژان پل سارتر یا کارل مارکس، گروهها یا افراد متفاوتی در جامعه نباشند. من به تحلیلِ نهاییِ آخرین تقسیمبندیها میپردازم؛ آن تقسیمبندی است که در جهت تولید و تقسیمِ کار برای تولید شکل میگیرد. به همین جهت اولین تقسیمبندی، پاسخ به این سؤال است که تو در فرایند تولید، ارزشآفرینی یا برندهی ارزشی؟ تو در جریان ستمدیدگان و در ردهی بردگان قرار میگیری یا در ردهی ستمگران؟ البته در این میان هم افرادی هستند که یک پا اینورند و یک پا آنور! تا آخر عمرشان هم نمیدانند چیاند؛ همیشه بله قربان و خدمتگزار بادمجاناند!
اصلیترین تقسیمبندی این است و از آنجا است که طبقهی کارگر و سرمایهدار بهوجود میآید. اینقدر از این نصیحتها به ما کردند که سرمایهدار همانقدر در تولید نقش دارد که کارگر! حتی اخیراً از ناحیهی چپ، فروغ اسدپور کتابی ترجمه کرده [دیالکتیک جدید و سرمایه، اثر کریستوفر آرتور] که دیدگاه هِگِلی را دوباره در آثار مارکس فرو کرده است. ولی مارکس میگوید اصلیترین نقشی که در جامعهی سرمایهداری وجود دارد مال سرمایه است؛ چون تولید میکند که خودش را زیاد کند. خودش را زیاد کند که خودش را زیاد کند. ولی این کار را او بهواسطهی طبقهی کارگر انجام میدهد. بنابراین طبقهی کارگر در نقطهی مقابل سرمایهدار است؛ کارگر برای سرمایهدار ارزشافزایی میکند، نه برای خودش. خودش باید همیشه بهصورت یک کارگر بماند و ابزارهای تولید همیشه در خدمت سرمایهداران قرار بگیرد.
در این کتاب [دیالکتیک جدید و سرمایه]، نویسنده میگوید از آن طرف هم میشود نگاه کرد. میگوید هگلی نگاه میکنم. میگوید طبقهی کارگر، سرمایه را وسیله قرار میدهد برای اینکه جامعه را جلو ببرد. این اینجا یک اشکالی دارد و آن اشکال این است که مارکسیستی دیگر نیست؛ این میخواهد سر ما را شیره بمالد! نویسنده شکاف طبقاتیِ اصلی که در جامعه وجود دارد -بین ستمگران و ستمدیدگان- را نمیبیند؛ از آن راه اگر بروی اولاً دیگر چندان هگلی نیست و ثانیاً آن [وسیله قرار دادن سرمایه توسط کارگران] را دیگر نمیبینی.
در این تقسیمبندی، سایر گروهها -افرادی که از طبقهی کارگر یا سرمایهدار نیستند- شکلهای مختلف دارند؛ بهصورت طبقهی متوسط و خُردهبورژوا هستند. این دو طبقه، متفاوت است. به اطلاعتان برسانم که کارل مارکس این دوتا را یکسان دیده بود ولی به نظر میرسد که اشتباه است.
جنبهی دیگری که در جامعه وجود دارد، بازتاب (رفلکس) است. بازتاب گاهی جنبهی مکانیکی دارد؛ مثلاً اگر رفلکسی (ضربهای) به لیوانِ روی میز بزنم پرت میشود؛ ولی اگر تلنگری کوچک به آن بزنم نمیافتد. بازتاب با دیدگاه مکانیکی گاهی در علوم انسانی و اجتماعی میآید و میگوید ادبیات رفلکس جامعه است؛ بارتابِ آن چیزی است که در جامعه وجود دارد. ولی نه! هنر و ادبیات بازتاب مکانیکی جامعه نیست. «بازنمایی» نیست؛ بلکه «فرانمایی» است. یک جایی هم این فرانمایی به تخیل میکشد و آثار انتزاعی و شعرهایی که اخیراً درآمده است را بهوجود میآورد؛ شعرهایی که نه خود خواندی، نه من خواندم و نه دیگری توانست بخواند که چیست! آنها را کار ندارم؛ ولی شعرهایی که در ادبیات داریم فرانمایی است. فرانمایی با بازنمایی فرق دارد. در بازنمایی عیناً آن تصویر را روی کاغذ میآورد.
یک روز یکی برای جلسهی قصهخوانی به خانهی ما آمده بود؛ من اصلاً میخواستم از دستش به کلانتری برویم! تمام هم نمیکرد! یک قصهای را شروع کرد؛ اینطوری بود که کسی در حال رفتن به جایی است تا کارش را انجام دهد. تمام جزییات کار او را قصه کرده بود! روی مُخ من رفته بود، مُخم باد کرده بود! میگفت «از در رفت بیرون. دستش را گرفت به دستگیرهی در. بعد یادش افتاد یک چیزی را جا گذاشته. برگشت آن را برداشت. دوباره دستگیره را گرفت. در را باز کرد. رفت بیرون. در را قفل کرد. کلید را برداشت گرفت در دست چپش، بعد گذاشت در جیب راستش»! آخر اگر اینها را نمیگفتی بشریت بدهکار تو میشد؟! او بازنمایی میکند. مثل این است که من مرتب از شما عکس بیندازم و بگویم هنرمندم! هنرمندی به آن دوربین که نیست. هنر آن عکسی است که میاندازد و با آن یک واقعیتی در درون شما یا درون جامعه را به چالش میکشد؛ این فرانمایی است و با بازنمایی متفاوت است.
در حدود سالهای ۱۹۱۶ و ۱۹۱۷، لئون تِروتْسکی و لنین در آثار لئو تولستوی بحث میکردند. آن موقع لنین گفته بود که هنر و ادبیات، بازتاب شرایط اجتماعی است. این حرف یکمقداری با مذاق و مزاجِ اهل عمیق ادبیات جور در نیامده و خوششان نیامده بود. ولی حدود ۱۹۲۲ بود که لنین حرف خود را اصلاح کرد و گفت این حرف به هیچوجه به معنی حذف آزادی هنرمند نیست؛ هنرمند آزاد است برداشت «آزاد» خودش را از جامعه بگیرد. به لنین گفتند فرصتطلبی کردی و حرفت را عوض کردی. ولی نه! این هم توضیح داده شد. لنین گفت آن موقعی که من این حرف را زدم برای اعضای حزبمان گفتم. زمانی که ما در حال مبارزهایم، در حال تلاشیم، در حال مبارزه با فقر و گرسنگی و ستمی هستیم که تزارها بر ما روا داشتهاند؛ در آنجا من نمیتوانم دفاع کنم از اینکه نویسنده بنشیند برای خودش هر چه خواست بنویسد. زمانی که در حال جنگ هستیم، تفنگ سُمبه میزنیم، مامورهای تزار ما را میگیرند و در حال مبارزه و انقلابیم نمیتوانیم از کسی دفاع کنیم که گوشهی خانهاش نشسته است. حتی از شخصی مثل داستایوفسکی -که نابغهای در ادبیات بود- نمیتوان دفاع کرد وقتی در گوشهای نشسته و در مورد خیالات و احوالات روحی یک آدم منزوی از جامعه مطلب مینویسد. لنین میگوید موقعی که در مرحلهی بحرانیِ جامعه هستیم، من این را نمیتوانم تحمل کنم و جامعه هم نمیتواند تحمل کند. ولی وقتی پیروزی بر ستمگری غالب شد لنین گفت الان دیگر اینطور نیست که من دستور دهم که باید مکانیکی از جامعه تبعیت کنید؛ هنرمند آزاد است و باید آزادیِ خودش هم باشد.»
رییسدانا در ادامه در مورد آنچه در بولیوی اتفاق افتاده است گفت: «در چند روز اخیر مونیکا اِوا کوپا مورگا -رییس سنای بولیوی- جانشین جینین آنز شد. جینین آنز کسی است که بعد از بیرون رفتن اِوو مورالِس -رییسجمهور پیشین بولیوی- قدرت را در دست گرفت. اوو مورالس حدود ۱۳ سال رهبری کشور بولیوی را برعهده داشت. در مدت حکومت او شرکتهای نفت و گاز و بسیاری از شرکتهای دیگری که در اختیار کُمپانیهای خارجی بود، مصادره و ملی شد. «ملی شد» نه اینکه آن را به بخش خصوصی بدهند. ملی شد؛ یعنی در اختیار دولتی قرار گرفت که آن دولت میبایست ناگزیر از طریق مردم انتخاب شود.
زمانی که مورالس -که یک سرخپوست بود و از اقلیت سرخپوست بیرون آمده بود- به قدرت رسید، فقر شدید (فقر مطلق) در بولیوی ۶۵ درصد بود، موقعی که بولیوی را ترک کرد این رقم به ۲۵ درصد کاهش پیدا کرده بود. اینها آمارهای بین المللی است. مورالس مالیات را بر لایههای بالایی بهشدت بالا برد. قوانینی گذاشت که در ساختن خانه فقط میتوانستند معماریهای لازم، معماریهای بومی و معماریهای زیبای شهری را بهکار ببرند. اما کسی نمیتوانست برای خودش از این خانههایی بسازد که الان در ایران در شهرک باستیهیلز در لواسان ساختهاند! یارو وزیر «مسکن» بوده و آنجا برای خودش خانه ساخته است! در سرزمینی [این کار را کرده است] که میلیونها نفر خانه ندارند، در گور میخوابند، در کارتن میخوابند، کف توالتها میخوابند. در سرزمینی که ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار واحد مسکونیِ خالی با قیمتهای بالا هست، این آقا تا توانست گفت مسکن مشکلی ندارد! به بازارِ آزاد و به سرمایهگذاران فرصت دهید مسکن را درست کنند! آنوقت خودش الان در باستی هیلز زندگی میکند! ۳۰۰ میلیارد قیمت خانهاش است!
آن وزیر مسکن، برای من پیغام فرستاد که ما هر چی در این جامعه میکشیم از شما است؛ از شما کمونیستها است! اینقدر بیرحم بود که یکبار از خودش نپرسید که آیا ما «یکروز» حکومت کردیم؟ من یکروز جای تو نشستم؟ بعد ما را به مشروطه برگرداند! آقا من ۶-۷ سال بعد از مشروطه به دنیا آمدم. اصلاً این گروههایی که تو اسم میآوری اتفاقاً جناحهای «راست» مشروطه بودند؛ میرزا آقاخان کرمانی و میرزا مَلکَمخان اینها جناحهای راست و لیبرالهای مشروطهخواه بودند.
همان تقیزادهای که با صندلی چرخدار تا مرز ۹۵ سالگی رفت و سناتور زمان شاه بود او جناح چپ بود؛ او از کمونیستهای مشروطه بود که روزگارش را عوض کرد. جناح چپِ مشروطه، حیدرخانِ عمواوغلی بود که بر تابوکِ درخشانِ جنبش مشروطهی ایران میدرخشد. او پایهگذار برق این کشور بوده است. همین شرکت برقی را که برای اولینبار به ایران آمد و آستان حضرت رضا را روشن کرد، حیدرخان عمواوغلی آورده است و بله! کمونیست هم بود. حیدرخان تاری ویردیوف؛ این نام را از یاد نبرید. او فقط بیان و فریاد ستمدیدگانی بود که دست به انقلاب مشروطه زدند. آیا او گفته بود که باید در زمان آن وزیر مسکن، ۳ میلیون و ۲۰۰ هزار واحد مسکونی خالی بماند؟! که حالا [آن وزیر] میگوید ما هر چی کشیدیم -از زمان مشروطه تا زمانی که رییسدانا صحبت میکند- از اینها کشیدیم! بد کشیدید؟! فرض کن مسئولش ما بودیم؛ برایت بد شده است که خانهی ۳۰۰ میلیاردی مینشینی؟! حالا پسرش را هم که به علت دستکجی گرفتهاند. تا حالا تو نمیدانستی پسرت از این کارها میکند؟ تو اگر از این خبر نداشتی، مملکت را چهطور میخواستی اداره کنی؟!
در زمان دولت اعتدالیِ خوبِ اصلاحطلبها -که یک بدهکاری بزرگ به همهی جامعهی ایران دارند چون آنها گفتند به روحانی رأی بدهید- فقر شهری (یعنی شمار کسانی که زیر خط فقراند) ۳۰ درصد بود، امروز به ۴۵ درصد رسیده است! خودشان میگویند به ۶۰ درصد رسیده است! درحالیکه در بولیوی از ۶۵ درصد به ۲۵ درصد رسید. آن بولیوی بود؛ آن مورالس بود که از «اعماق جامعه» بیرون آمده بود. این به این معنی نیست که هرگاه کسی از اعماق جامعه بیرون میآید لزوماً فضیلت هم دارد؛ به جز آن باید چیزهای دیگری هم داشته باشد؛ «به جز شکردهنی، مایههاست خوبی را».
زندهیاد مصدق به اعضای تیمش میگفت «ببینید! من یک توقع از شما دارم. سهتا زیپتان باید بسته باشد؛ یکی زیپ دهان، یکی زیپ جیب و یکی هم زیپ شلوارتان». آیا این زیپها الان بسته است؟ در بولیوی بسته شد. بعد از بیرون رفتن مورالس، خانم جینین آنز که در سنا بود خودش را زورکی جانشین او کرد. مورالس چرا بیرون رفت؟ چرا نایستاد بجنگد؟ چون هر کسی میداند در سرزمین خودش چه نیرو و امکاناتی دارد. مورالس میدانست ارتش به او چه گفته است. فرماندهی ارتش آمده درِ خانهاش و به او گفته است کار را تمام میکنم! یعنی همهی ۵۰۰ هزارتای شما را میکشم؛ من شوخی ندارم، من ارتشیام. من داخل کلاهخودم کار نمیکند! یک بحثی هم هست که چرا دکتر مصدق در کودتای ۲۸ مرداد مقاومت نکرد؟
پروفسور یِرواند آبراهامیان، یکی از بهترین تاریخشناسان و تحلیلگرانِ تاریخیِ همهی جهان است. او که اصلاً ایرانی است و فارسی را از یاد برده است در دانشگاههای معتبر آمریکا تدریس میکند. این نظر من نیست؛ بلکه نظر جهانیان این است که در کنار اِریک هابْسبام، سِر آبراهامیان بوده است. چندتا از کتابهایش به فارسی هم درآمده؛ یکی از آنها «ایران بین دو انقلاب» است که کتاب معروف او است. آبراهامیان در کتابی که در مورد کودتا نوشته و ناصر زرافشان ترجمه کرده، دچار یک اشتباه شده است. ناصر میگوید او اشتباه نکرده ولی من میگویم اشتباه کرده است. آبراهامیان در این کتاب میگوید که لُوی هِندِرسون -سفیر وقت آمریکا در ایران- در روز ۲۳ یا ۲۴ مرداد (قبل از ۲۸ مرداد) که پیش مصدق رفته، سر مصدق را کلاه گذاشته است. به او گفته «شما دخالتی نکن. به حزب توده هم بگو دخالتی نکنند و آرام باشند. مساله حل میشود» و سرش را کلاه گذاشته است. اما من زیر بار این حرف نمیروم؛ مصدق مردی بزرگتر، داناتر و هوشیارتر از این حرفها بود. مصدق کسی است که آنتونی ایدِن -نخستوزیر وقت انگلستان- در مورد او گفت «ماههاست نخوابیده بودم! فقط دیشب بود که توانستم خوب بخوابم به این خاطر که خبر کودتای موفق علیه مصدق را شنیدم. این مرد ما را داغان کرده بود». چِرچیل در مورد مصدق گفته بود «او چیز دیگری است؛ با او نمیشود بازی کرد». او آدمی باهوش، مؤمن و باسواد بود؛ فکر نمیکنم هندرسون سر او را کلاه گذاشته بود. هندرسون همان چیزی را به مصدق گفته بود که رئیس ستاد نیروهای مسلح بولیوی به اوو مورالس گفت. هندرسون به مصدق گفته بود «ما با شما شوخی نداریم. تمامتان را میکشیم. از زمین و هوا حمله میکنیم. یک کمونیست نباید در این سرزمین زنده بماند. یک نفر آدم مثل دکتر فاطمی و یاران او نباید زنده بماند؛ کاری نداریم سوسیالیست است یا کمونیست یا از حزب توده است». حزب توده در آن زمان تمام ایران را فرا گرفته بود؛ هندرسون میگفت یک نفرشان را هم نمیتوانیم تحمل کنیم. او میگفت حزب توده در «ارتش» هم نفوذ کرده است؛ ولی دروغ میگفت. اینکه میگفتند حزب توده نیروی نظامی داشت و غیره تمام دروغ بود. حزب توده صرفاً درون جامعه «نفوذ» داشت و اشتباهات خاص خودش را هم داشت.
بدین ترتیب دکتر مصدق شرایط را برای مقاومت مناسب ندید. او میدانست شکست میخورد. میدانست انسجام کافی، تسلیح تودهها و متشکل کردن مقاومت در میان تودهها را به عهده نگرفته است. به حزب توده هم انتقاد نکرد. ضمن اینکه دکتر مصدق در تمام دورهی زندگی سیاسیاش حتی یک حرف هم علیه حزب توده نگفته بود. او یک انتقاد هم به اتحاد شوروی نکرده بود. تنها سخنرانی که تمام وقتِ آن را به شوروی اختصاص داد، برای دفاع از ارتش سرخ بود. مصدق در این سخنرانی، ارتش سرخ را ارتش نجاتبخشِ بشری نام نهاد و گفت این ارتش، بشریت را در مقابل فاشیستها نجات داد. مصدق چنین آدمی بود. ولی تودهای نبود. چپ نبود. او سوسیال-دموکرات بود؛ یک چپ میانهرو بود.
وحشتی که هندرسون برای مصدق ایجاد کرد واقعی بود. همان وحشتی که هندرسون ایجاد کرد، چند سال بعد از ۲۸ مرداد در کودتای اندونزی علیه دکتر سوکارنو -که یک رهبرِ ملیِ دوستداشتنی برای مردم بود- اتفاق افتاد. در کودتایی که به رهبری سوهارتو در آنجا راه انداختند، ۱ تا ۲ میلیون نفر (آمار متفاوت است) را کشتند. بیش از ۶۰-۷۰ درصد اینها کمونیست بودند؛ چپها بودند. دِه به دِه، روستا به روستا اینها را گرفتند و دار زدند.
زمانی که سوهارتو به ایران آمده بود، ما نامهای برای رئیسجمهور وقت -هاشمی رفسنجانی- نوشتیم. شاید زندهیاد محمد مختاری در نوشتن این نامه نقش اصلی را داشت. گفتیم آخر این آدم است که او را دعوت کردید؟ او آدمکُش است و ۲ میلیون نفر را در کودتا کشته است. وقتی شما اینجا هنوز از انقلاب و آمریکای جهانخوار صحبت میکنید؛ چرا این آدم را به اینجا آوردید؟ گفتیم ما -روشنفکران این کشور- اعتراض داریم. یک روز بعد هم نامه را برای سفارت اندونزی فرستادیم که بگوییم ما این نامه را امضا و ارسال کردهایم. جواب سفارت اندونزی به ما این بود که رقمتان غلط است! ۲ میلیون نفر کُشته نبوده؛ بلکه ۱ میلیون نفر بوده است! این هم پاسخ آن سفارت به ما بود! حکایت آن وزیری است که به او گفتند «تو سر زدی»، گفت «نه! پایشان را هم زدیم»!
پس مورالس «میدانست» که قدرت مقاومت ندارد. او برای پیشگیری از آدمکشی، جنایت و خون در خیابانها راه افتادن (آنچه در جاکارتا پایتخت اندونزی اتفاق افتاد) مقاومت نکرد. او میخواست جلوی همان اتفاقی را بگیرد که مصدق با قربانی کردن خودش و البته با قربانی شدن دکتر فاطمی و افسران تودهای جلویش را گرفت.
خانم مونیکا اِوا کوپا مورگا -که رییس سنا و جانشین اوو مورالس شده- عضو حزب مورالس (حزب جنبش سوسیالیسم) است. او چندی پیش اعلام کرد «اوو مورالس در واقع رحم بود. حزب جنبش سوسیالیسم متوقف شده است ولی ما نمیتوانیم جامعه را اداره کنیم. بدون آنها نمیتوانیم؛ چون بازماندگان مورالس و اعضای حزب جنبش سوسیالیسم در حال مقاومت کردناند». برای مورالس پیغام فرستادند که بیا موافقت کن تا یک انتخابات جدید بگذاریم و یاران مورالس به او پیغام دادند که تو باید در این انتخابات باشی. اما خانم جینین آنز -سناتور آمریکاییمسلک- گفته است «نه! ما انتخابات را برگزار میکنیم به شرط اینکه مورالس در آن شرکت نکند»! ولی اینکه نشد کار؛ اینکه دوباره همان ماجرای شورای نگهبان است که میگوید «انتخابات آزاد است. همه بیایید. وطن در خطر است. اما تو و تو و تو و شما نباید بیایید»! در انتخابات بولیوی، پدیدهای به نام شورای نگهبان و گزینشِ قبل از انتخابات هرگز وجود نداشته است.
بزرگترین اشتباه مورالس این بود که برای «بار سوم به قدرت رسیدن» رفراندوم گذاشت؛ یعنی از مردم کمک خواست. نتیجهی رفراندوم این نبود که شما میتوانی برای بار سوم انتخاب بشوی. ولی در این رفراندوم علایم تقلب وجود داشت. برابر قانون اساسیِ بولیوی، دولت، پرونده را به دیوان عالی کشور -که کاملاً مستقل بود- ارجاع داد. دیوان عالی کشور موضوع را بررسی کرد. رأی دیوان عالی کشور، برابر قانون اساسی است. گفت «برگزاری» رفراندومی که انجام شد درست بود؛ مورالس میتوانست این رفراندوم را بگذارد. اما «نتیجهی» انتخابات نادرست بود و تقلب شده بود. به این ترتیب دیوان عالی کشور گفت به مورالس اجازه میدهیم برای بار سوم کاندیدای ریاست جمهوری شود. اگر از مقدار معینی رأی -نه از نصف بیشتر- مقدار معینی که سختگیری بیشتری داشت کمتر رأی آورد، دیگر نمیتواند رییسجمهور شود.
آن انتخابات برگزار شد. در آن انتخابات نظارت بود؛ چون دیگر رفراندوم نبود، انتخابات بود و یکسری نظارتهای سنتی در آن وجود داشت. مورالس انتخاب شد. بعد از آن سازماندهیِ آمادهی نیروهای راستِ وابسته به بورژوازی، وابسته به ارتش و وابسته به جریانهای مزدبگیر و مأمور به میدان آمدند و حرکتهای خیابانی را شروع کردند. سالها است که امپریالیستها روشی به نام رژیم چِنج -تغییر رژیم- دارند که به معنی تغییر رژیمها از طریق به خیابان کشاندنِ مردم ناراضی است. تا اینجا مشکلی ندارد؛ در دموکراسی، مردم ناراضی هم حق دارند به خیابان بیایند و اعتراض بکنند. ولی ما هم حق داریم تفسیری روی این قضیه بگذاریم که اینها «چه کسانی» هستند که به خیابان میآیند.
تجربهی ونزوئلا نشان داد که دلالان ارز، پاسبانها، وابستگانِ به ارتش، نیروهای امنیتی و کاسبکارانِ وابسته به سرمایهداری را بسیج میکنند تا به میدان بیایند. در اوکراین هم همینطور است. اصلاً کلمات انقلاب مخملی و انقلاب رنگی از اوکراین شروع شد؛ اوکراینی که بعد از اینکه تحولاتی برگرفت معلوم شد نیمی از مردم آن اصلاً راضی نیستند عضو خاک این کشور باشند.
هُو و جنجال در خیابانها میکنند و اینقدر فشار میآورند تا دولتهای وقت مجبور به واکنش نظامی بشوند. در حین واکنش نظامی، رسانههایی که ۹۰-۹۵ درصد آن در سطح جهان در اختیار امپریالیستها است، آن را تبدیل میکنند و به عنوان دیکتاتوری جا میزنند. شما نتیجهی این کار را در خاورمیانه خوب میدانید. صدام حسین جانوری بود که به ایران حمله کرد. آدمی وحشی بود، دیکتاتور زورگویی بود و خانوادهاش فاسد بودند. ما همهی اینها را میدانیم. ولی بیرون راندن صدام حسین از آنجا و با آن روش، بهگونهای نبود که از انقلاب مردم و نیروهای مردم کمک بگیرد. آن روشی بود که جورج بوشِ پسر، آن محافظهکارِ دیوانهی کمعقل پیش گرفته بود. جورج بوشی که فیدل کاستروِ فقید دربارهی او گفت «سوابقت که مافیایی نشان میدهد، ولی امیدوارم شعورت به اندازهی آن قیافهات که ابلهانه است نباشد. چون اگر اینطور باشد جهان را به نابودی میکشانی». راست هم میگفت و کشاند. او «به دروغ» وارد عراق شد و گفت اینجا بمب اتمی دارند و میخواهند جهان را به هم بریزند! همان چیزهایی که امروز در مورد ایران هم میگویند.
این روشِ تغییر رژیم با تحریک کردنِ ناراضیانی است که از میانِ طبقهی کارگر و از مردم محروم نیستند. ایران ۱۴ میلیون کارگر دارد؛ این ۱۴ میلیون بههمراه خانوادهشان حدود ۴۲-۵۰ میلیون از جمعیت کشور ما را تشکیل میدهند. علاوه بر این ۵/۳ میلیون نفر زارع هستند، همچنین گروههایی مثل معلمان، پرستاران و کارگرانی مثل من (کارگران یقهسفید) را داریم. ما هم که فرهنگی هستیم کارگریم دیگر. من نه چیزی میفروشم، نه کالا تولید میکنم و نه سرمایه و خانه دارم؛ هستم ولی مثل پنبه. ولی فکرم را میفروشم. ما هم کارگریم؛ ولی نه از آن ردهی کارگران اصلی کشور.
آن جنجال را با گروهی غیر از این اقشار راه میاندازند. توجه کنید که جنجال با واقعیت فرق دارد؛ شما که تحصیل کردهاید باید بدانید که آن جنجال، واقعیت جامعه نیست. آن جنجال لحظهای است. آن جنجالها را با ارتش سازماندهی میکنند. البته همیشه هم شماری میآیند که واقعاً افراد ناراضی جامعه هستند؛ ولی ناآگاهاند. این را باید قبول کنیم و نباید این مُهر را بزنیم که همهی شما آمریکایی و خائناید.
این کار را اولینبار در ۱۹۷۳ علیه دولتِ دموکرات و سوسیالیستِ سالوادور آلِنده -که محبوبیت عظیم و غریبی در سرتاسر آمریکای لاتین و جهان پیدا کرده بود- کردند. رانندگان کامیون با نارضایتی آمدند، بعد زنانشان و خانهدارها را آوردند. اینها آمدند و آن به اصطلاح «انقلاب قابلمهها» را راه انداختند؛ زنان خانهدار قابلمه و ملاقه به دست گرفتند و در شهرها به هم میکوبیدند. رانندگان کامیون هم اعتراض کردند. این کار زمینه را برای کودتای خونتای شیلی فراهم کرد. [آگوستو پینوشه] ۵ تا ۱۰ هزار نفر از نیروهای طرفدار سالوادور آلِنده را درجا کشت. ویکتور خارا را بهیاد بیاورید؛ آن گیتاریستی که صدای جادویی داشت و همه دوستش داشتند. دستانش را جلوی آن ۵ هزار نفری که در ورزشگاه بزرگ سانتیاگو جمع کرده بودند قطع کردند. بعد گردنش را زدند که تو چرا برای مردم گیتار زدی. از آن زمان امپریالیستها شروع کردند به دخالتهای این چنینی؛ در بولیوی هم این کار را کردند.
اما نتیجهی مقایسهی این موضوع با حوادث اخیر ایران در آبانماه این است که نه! این درست نیست که بگوییم چون امپریالیستها در جهان این کارها را کردند، آنچه در آبانماه ۹۸ در این سرزمین اتفاق افتاد هم ردپای امپریالیستها است. آنچه که اتفاق افتاد از نوع کودتاها یا تغییر رژیمهای رنگین و مخملی و اینجور چیزها نبود. آن چیزی که در آمریکای لاتین، شیلی، بولیوی و ونزوئلا اتفاق افتاد، بیبُروبَرگرد بهوسیلهی تهدیدشدگانِ ایالت متحده و تحریکشدگانِ دلالان و ستمگران بود و پابهپا هم دیدید که آنجا که لازم بود شکست خوردند. اما آنچه که در ایران اتفاق افتاد توسط تحریکشدگانِ فقر، گرسنگی و محرومیت و توسط فرزندان اعماق بود. آنچه در سال ۸۸ در تهران اتفاق افتاد، در منطقهی یک، دو و سهی شهرداری بود؟ آن بچههایی که از غیر از آن منطقهها آمدند اهل نازیآباد بودند؟ اهل جوادیه بودند؟ اهل ولیآباد بهشتی بودند؟ از باغ آذری آمده بودند؟ آنها در زندان با من بودند و در یک اتاق بودیم. در چشمانِ درخشانِ زیبای سیاهشان، ماههای ماه از نزدیک نگاه میکردم. آنها برای «یا حسین، میرحسین» نیامده بودند؛ آنها آمده بودند گوشهای از رنجهایشان را بیان کنند. این گوشه از رنجها در ۹۶ یک حالتی پیدا کرد و در ۹۸ حالت دیگری.
من با تمام اعتقادم و مطالعهای که کردم با نهایت قاطعیت و بی هیچ ترسی میگویم آن چیزی که در آبان ۹۸ اتفاق افتاد، رنج و درد بچههای اعماق بود. مشکلِ آنهایی که کشته شدند، فقط مشکل بنزین نبود. اما به قول خسرو گلسرخی این مخزن بنزین «آتش بر کتان فقر زد»؛ آن قطرهی آخری بود که بر کاسهی صبرشان چکید. شوخی نیست؛ مورالس فقر را از ۶۵ درصد به ۲۵ درصد رساند. چاوِز فقر را «سرنگون» کرد؛ واقعاً قدرت را از دست سرمایهداران بیرون کشید. او «راز فقر» را به فقیران نشان داد؛ گفت «راز فقیر بودن شما در ثروتمند بودن آنها است». این اتفاق افتاد و چیز کوچکی نیست. مردم محروم باید بدانند محرومیتشان از کجا ناشی میشود و خودشان روی پای خودشان حرکت کنند.
آنچه که در ونزوئلا اتفاق افتاد این بود؛ اما آنچه که در ایران اتفاق افتاد نه! بپذیریم بالا رفتن قیمت بنزین با زندگی آن ۶ میلیونی که در ایران بیکارند و با زندگی آن کارگری که حداقل دستمزدش ۱ میلیون و پانصد هزار تومان است چه میکند. ۲۵ درصدِ این ۱ میلیون و پانصد هزار تومان را باید بدهد بابت آن ۴-۵ کورس ماشینی که سوار میشود تا از آن بیغولهاش در آنورِ سنگشهر برود آنورِ دماوند کار کند. آنها نمیدانند ۵-۱۰ درصد جامعه هنوز لامبورگینی میرانند؟ آن فِراری مال من است؟! آمریکا آمده اینها را مجانی داده است؟! این ترامپِ دیوانه که تمام هزینههای آمریکا در سطح بینالملل را حذف کرد و پول به جایی نمیدهد. آن لامبورگینیها و مازراتیها از کجا آمده است؟ آن راز را باید به او یاد بدهیم. حالا به من میگویند دلیل اینکه میخواهی این راز را به او یاد بدهی این است که در جامعه آشوب کنی! آشوبگر آن کسی است که این رنج و این اختلاف پتانسیلِ قابل انفجار را تحمل میکند. ما اصلاً افراطی نیستیم؛ افراطی آن کسانی هستند که خلاف منافع مردم حرف میزند. ولی بله! ما رادیکال هستیم، قبول دارم! رادیکال یعنی «ریشه»؛ یعنی به ریشهها میپردازیم و ریشهی همهی مسائل خود انسان است. ما فقر، گرفتاری و بدبختی را در خودِ جامعه جستوجو میکنیم.
میخواهید بگویید ما فراموش کردیم و نمیدانیم تحریم آمریکا چه بلایی بر سر جامعهی ما آورد؟ جنایتکاری مثل ترامپ که اخیراً اختراع نشده است؛ امپریالیسم آمریکا از زمان کودتای ۲۸ مرداد علیه دولت مصدق تا کنون به این جامعه آزار رسانده است. ولی در واکنش نسبت به آن هرگز نظر ما را نپرسیدید. هرگز نظر تودهها را نپرسیدید. هرگز اصلاً نگذاشتید کلمهی «امپریالیسم» بهکار برود. آیا میدانستید واژهی امپریالیسم همچون سندیکا و سوسیالیسم در فرهنگ سیاسی ایران وجود خارجی ندارد؟!
مردمی که رنجِ نکبتِ تحمیلشدگی را -با آن ویراژهایی که مازراتیها جلویشان میدهند- تحمل نمیکنند؛ آن مردم بهترین نیرو در مقابل قدرت اتمی همهی جهاناند. نشان دادن اینکه اسرائیل در منطقه جنایت میکند آسان است؛ برای اینکه میکند. برای اینکه نتانیاهو آدمکُش است؛ بچهکُش است. ولی آیا گذاشتید ما حرف بزنیم؟ ۴۰ سال از انقلاب میرود، ضربدر ۳۶۵ روز کن، ضربدر ۲۴ ساعت کن و ضربدر تعداد فرستندههای تلویزیونیِ ایران کن، چی میشود؟ آیا تا به حال «یک» واحدش را به من دادید؟ آیا گذاشتید یکبار بیایم حرف بزنم؟ و به زبان خودم بگویم جنایتهای صهیونیسم یعنی چی؟ و همزمان هم به زبان خودم بگویم راز فقر این کشور بهخاطر سیاست غلط نیست، بلکه برای اینکه از مسیر نادرستی میروید. این راه ما را به رستگاری نمیرساند.
در بولیوی و ونزوئلا، منابعی مانند گاز و نفت به سرعت «ملی» شدند؛ نه اینکه دولتی بشوند. اینطور نبود که بدهند به دست دولتی که فاسد است. من از خودم درآوردم که دولت فاسد است؟! نیست؟! پس اینهایی که هر روز میبرید در دادگاهها ردیف میکنید، اینها کیاند؟ فاسدند دیگر؛ مبتلا به فسادند. منظور از ملی کردن این نیست که داراییها را دست اینها بدهید؛ بلکه باید بدهید دستِ نمایندگان مردم. زندهیاد مصدق نفت را ملی کرد؛ دولتی نکرد. به ما میگویند شما طرفدار اقتصاد دولتی هستید! بسیار بیجا میکنند این حرفها را میگویند! ناجوانمردند؛ رُودررُوی ما جرئت ندارند بگویند. ما اقتصاد را دولتی نمیخواهیم؛ ما اقتصاد را ملی و مردمی میخواهیم. برای اینکه اقتصادی ملی، مردمی و اجتماعی باشد باید نمایندگانِ واقعی مردم آن را اداره کنند.
همان ۱۰ دورهی مجلس را در نظر بگیرید؛ بهطور متوسط در هر دوره ۲۴۰ نماینده داشتیم. یعنی کلاً حدود ۲۷۰۰-۲۸۰۰ نماینده داشتیم. آیا از اینها یکی هم کارگر بوده است؟ یکیشان زارع بوده است؟ یکیشان از زنانی بوده که واقعاً روی پای خودش حرکت کرده و جلو آمده باشد؟ چند نفرشان دانشجوی واقعی بودهاند؟ (البته یک دورهای بود که کسانی مثل خوئینیها و خانم حقیقتجو به مجلس آمدند و رفتند). یکیشان منِ نوعی بودهام؟ یکبار که ما کاندیدا شدیم آبروی خودمان را بردیم! قبل از کاندیداتوری از یک گروهِ ۲۸ نفری از رفقایمان پرسیدم کاندیدا شوم یا نه. ۲۰ نفرشان موافقت کردند، ۴-۵ نفرشان مخالف بودند و ۴-۵ نفرشان هم ممتنع. من دیدم رأی اکثریت برای کاندیدا شدنِ من مثبت است، رفتم خودم را وسط معرکه انداختم و آبروی خودم را بردم. اولاً همان سرضرب رد صلاحیتمان کردند. ثانیاً تا همین لحظهای که اینجا هستم، هر حرفی میخواهم بزنم میگویند ببین خودت هم یک وقتی رفتی که نماینده شوی، چرا ما نشویم؟ من رفتم کاندیدا شدم که اشتباه حزب توده در زمان دکتر مصدق را تکرار نکنیم؛ حزب توده تا سال ۱۳۳۱ علیه مصدق بود و در قیام ۳۰ تیر ۳۱ فهمید که عظمت مصدق چیست. گفتیم اشتباه نکنیم؛ خاتمی آمده و فضایی باز شده است بیاییم و وارد کارزارِ حرکت بشویم. شما خودتان به این موضوع رأی مثبت دادید و گفتید برو کاندیدا شو و ما را سر کار گذاشتید! بعد از اینکه رد صلاحیت شدم یکی از دوستانم گفت حالا به نظرت باید چی کار کنیم؟ گفتم هیچی! واگذارشان کنیم به پروردگار! کاری دیگر نمیتوانیم بکنیم.
ملی کردن منابع به این معنی است که اختیارش دست دولتی باشد که خود ملی است. البته دولتی کردن داریم، ملی کردن داریم و بعد اجتماعی کردن. اجتماعی کردن یعنی سوسیالیستی کردنِ داراییها؛ یعنی داراییها «مستقیماً» در اختیار جامعه قرار میگیرد.
قرار بوده است حداقل ملی باشد؛ اما در ایران چهارنعل به سمت خصوصیسازی میرویم. امسال [سال ۹۸] میخواهند ۵۰۰ هزار میلیارد تومان خصوصیسازی کنند؛ چون از ۴۸۰ هزار میلیارد تومان بودجه، حدود ۵۰ درصد آن (۲۵۰-۲۶۰ هزار میلیارد تومان) کسری است. منِ بیکار نشستم همه را حساب کردم! ۵۰ هزارتای این کسری را از بنزین و ۲۰ هزارتای آن را هم از طریق عوارض سیگار تأمین میکنند. آقا نکشید سیگار دیگر! اگر شما خیلی انقلابی تشریف دارید، سیگار نکشید. بگذارید دولت بیاید بزند تو سر، بگوید فلان فلان شده چرا سیگار نمیکشی؟! میخواهی به دارایی من لطمه بزنی؟! ۱۰-۱۵ هزار میلیارد تومانِ این کسری بودجه را هم میخواهد از جریمههای راهنمایی-رانندگی تأمین کند! آقا خلاف نکن! میگویند اگر خلاف هم نکنیم میآیند عکس [از ماشین] میاندازند و میگویند خلاف کردی! شما خلاف نکنید بگذارید دولت بیاید بگوید خلاف نمیکنی چون میخواهی دولت من را سرنگون کنی!
این فشارهای اقتصادی فرق دارد با اینکه آمریکا تحریک میکند و برای تغییر رژیم، قابلمه میزنند. پس این تفاوتها را ببینید؛ در آنجا آمریکا رندی کرده و اینجا اینها تحت تأثیر یاوهسرایانی قرار گرفتند که میگویند «در ایران نئولیبرالیسم نداریم»!
پس اینهایی که جلوی چشم ما ردیفند چیاند؟ یکی از این اقتصاددانها میگوید همهی کسانی که به نئولیبرالیسمها فحش میدهند، کسانی هستند که از فروپاشی اتحاد شوروی دلشان سوخته است! در صورتی که ۶۰-۷۰ درصدِ این جامعه بعد از فروپاشی به دنیا آمده است. اصلاً اینها طرفدار شوروی نبودند؛ مگر نُوام چامْسکی، پِدرو سانچِز یا مدرسهی فرانکفورت طرفدار شوروی بودهاند؟ حزب سوسیالیستِ کارگران در تمام مدت فعالیت خود ضد شوروی، ضد استالین و ضد سیاست خارجی شوروی بوده است. اینها کجا از فروپاشی شوروی دلشان سوخته است؟!